#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_سی_و_سوم
اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود، گفته بودند برای رفتن مختار هستید، هیچ اجباری نیست، حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق ،حمید عراق را انتخاب کرده بود، دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عج تعالی فرجه الشریف) در سامرا باشد.
▪️▪️▪️▪️
یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم، حمید اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد، موقع خوردن صبحانه گفت:《امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک، یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی میفته برای من، حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره، راضی نشدم ، گفتم:《یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟ اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته باید بری به اسم خودت حساب باز کنی》،اصرار که کرد قهر کردم ، افتادم روی دنده لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد! بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد، صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب ، رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود .
اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید، فرمانده قبلیش یعنی آقای 《حمید محمدرضایی》در ماموریتی حضور داشت ولی بعد از اتمام ماموریت از او خبری نبود، هیچ کس نمی دانست که آقای محمدرضایی شهید شده یا به دست نیروهای دشمن به اسارت درآمده است، این بی خبری برای خانواده ،همکاران و خود حمید خیلی سخت بود.
یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم، همسر آقای محمدرضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودیم، از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود همدیگر را خوب می شناختیم، همسرش از من پرسید:《اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟》وقتی فهمید اسم همسرم حمید است گفت:《چه جالب هم اسم شوهر منه، من عاشق آقا حمیدم، حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه》،شنیدن این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود، ولی این ابراز احساسات از زبان خانم آقای محمدرضایی که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سال ها بود با هم زندگی می کردند حس دیگری داشت، این که چقدر خوب می شد اگر همه زندگی ها همین طور بود و بعد از سال ها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد.
حمید از روزی که این خبر را شنید آرام و قرار نداشت ، برای این که خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود، این طوری نبود که فقط اسم هم گردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام، می آمد خانه تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یادآوری می کرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بود را حتما همه بخوانند.
آیه نهم سوره یاسین 《وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ》 را زیاد می خواند تا آقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داعشی ها نیفتاده باشد،سر تعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود ، می گفت:《این خواب چه خوب چه بد ، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد، به جای این کارها متوسل بشیم، ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه ، این خانواده از این بی خبری خیلی زجر می کشن》برادر آقای محمدرضایی هم در دوره دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود ، این جنس انتظار واقعا سخت و جانکاه بود.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313