eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
782 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، می گفت:《عزیزم تو هم بیا پیش من باش》.بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود، تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد ،احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم، حمید آماده شد و رفت، به مادرم گفتم:《این بار سوریه است ، شک ندارم!》 چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش فرو رفته بود، گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم،برایشان میوه بردم و گفتم :《شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟》،پدرم خندید و گفت:《حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست ، نمیشه ازش چیزی پنهون کرد》.حمید با سر حرف پدر را تایید کرد و به من گفت:《آره درست حدس زدی،اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد》، با تعجب گفتم:《مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟》،پدرم گفت:《چون تعداد دواطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی می کنن که هر سری یه تعدادی اعزام بشن》،حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش ، می گفت:《الان وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا (سلام الله علیها) میشم》. به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم، این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم، داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد ،روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم ،چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:《تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش ،تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!》. مهرماه ۹۴ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم، اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم، داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت:《عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم》،دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم ، حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت:《پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خوشت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سرجاش》. چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم، حمید وسط را کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══         @Mano_Donya313‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌