eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 《حمید شاید من مادر شده باشم، چند جمله ای برای بچمون بنویس، اگر اسمی هم مدنظر داری یادداشت کن》،همیشه حرف بچه می شد می گفت:《چون تودم دو قلو هستم بچه های من دو قلو میشن، فرزانه سیب بخور، دوقلوهامون خوشگل بشن》،داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (ﷺ) نوشت:《محمد حسام》و《محمد احسان》،خیلی دوست داشت اگر پسر دار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد، برای دختر هم نام 《اسماء》را انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا(سلام الله علیها) صدا کنند. همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود، پشتش با دست خودش نوشته بود:《خدایا فرزندی صالح ،سالم،زیبا و باهوش به من عطا کن》 . به خط آخر که رسید گفتم:《عزیزم معمولا همسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ببینن، آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم》،خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر می کنم، در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم، انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت، تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم. خواهشم را قبول کرد، آخر وصیت نامه نوشت:《اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد》. وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم،با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم:《این ها امانت پیش من میمونه،ان شاالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودت از همین جا بر می داری》. چهارشنبه صبح که سر کار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید، خط به خط می خواندم و گریه می کردم، به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم، تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود، از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت:《امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم، نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم، محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم، فکر کردم که تاب دوری منو ندارید،خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین 》. نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم:《خوب کردی، و گرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم》. به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید سد، پدرم خبر شهادت را بدهد، چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم، دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد،محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت:《منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم》،به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید، دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم، نه به روز هایی که می خواستم ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313