eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
747 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می‌گفت:«سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا». البته قبل‌تر هم عمه به عموها و زن‌عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرأت نمی‌کرد مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل می گفتند:«فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید». نمی‌دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیرچشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمی‌توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، با جدیت گفت:«ببین فرزانه تو دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می‌کنی ، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم ولی خیلی زود برمیگردیم، ما دست‌بردار نیستیم!». وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده‌ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم:« عمه جون قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه⁉️ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم ، توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد». خودم هم نمی‌دانستم چه می‌گفتم، احساس می‌کردم با صحبت‌هایم عمه را الکی دلخوش می‌کنم، چاره‌ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما برود. ادامـــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313