eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
747 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 صبح اولین روز بعد صیغه محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم. بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم. حلقه من را گرفته بودند و دست‌به‌دست می کردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان می‌انداختند و با خنده می‌گفتند:« دست راست فرزانه روی سر ماه». آن‌قدر تابلو بازی در می‌آوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند، با وجود شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌های دوستانم حس دلتنگی رهایم نمی‌کرد. از همان دیشب بعد از خداحافظی دل‌تنگ حمیده شده بودم، مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم، ته دلم به خودم می‌گفتم که این چه‌کاری بود، عقد را می‌گذاشتیم بعد ماموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم. ساعت چهار بعدازظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمـید بود، از مباحث استاد چیزی متوجه نمی‌شدم، حساب که کردم دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند. همان‌جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم. دوست داشتم حال حمـید را جویا بشوم، اولین پیامی بود که به حمـید می‌دادم. همـین که شماره حمـید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم، چندین‌بار پیامک را نوشتم و پاک کردم، مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می‌خواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می‌خورد، نمی‌دانستم چرا آنقدر در انتخاب کلمات تردید دارم، یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم:« سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم، شرمنده نپرسیدم، بسلامتی رسیدید⁉️». انگار حمـید گوشی بدست منتظر پیام من بود، به یک دقیقه نکشید که جواب داد:« علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید⁉️». این اولین پیام حمید بود، گفتم:« کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه»، نوشت:« الان دو راه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه!». می‌دانستم حمـید الان باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! باخودم گفتم باز شیطنتش گل کرده ، چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند. از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم، مطمئن شدم که حمـید شوخی کرده، صدمتری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد، خوب که دقت کردم دیدم خود حمـید است، با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم :« مگه شما نرفتی ماموریت⁉️»، کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت:« از شانس خوبمون ماموریت لغو شده»، خیلی خوشحال بود، من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله ماموریت آن‌ هم فردای روز عقدمان را نداشتم، همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حمـید باشم. تا گفت:« سوار شو بریم»، با تعجب گفتم:« بی خیال حمـیدآقا، من تا الان موتور سوار نشدم می‌ترسم، راست کار من نیست، تو برو من با تاکسی میام»، ول کن نبود ، گفت:« سوار شو عادت می‌کنی، من خیلی آروم میرم». ادامــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313