#یادت_باشد ❤️
#پارت_شانزدهم
از پشت شیشه پنجره سیسییو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریضها و مادربزرگم بودم.
دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند، خیلی نگرانش بودم.
در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشمهای من ، و سلام داد.
حمـید بود هنوز جرات نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم، حتی تا آن روز نمیدانستم چشمهای حمـید چه رنگی هستن، گفت:«نگران نباش، حال ننه خوب میشه، راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم».
نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم.من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمـید پشتسر ما میآمد.
وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:«دکتر هست یا نه⁉️»
منشی جواب داد:«برای دکتر کاری پیش اومده نمییاد، نوبتهای امروز به سهشنبه موکول شده».
مادرم پیش ما که برگشت،حمـید گفت:«زندایی شما چرا رفتی جلو⁉️ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم،شما همینجا بشینید».حمـید که جلو رفت مادرم با خنـده خیلی آرام گفت:«فرزانه این از بابای تو هم بدتره!».
فقط لبخند زدم، خجالتیتر از این بودم که به مادرم بگویم:«خوبه دیگه، روی همـسر آیندش حساسه!».
از مطب که بیرون آمدیم حمـید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم میخواستیم به بازار برویم همان جا از حمـید جدا شدیم.
ادامــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313