#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_شصت_و_هفتم
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم، اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت، با حمـید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم، تا نیمه های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آنها بودم.
اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم، پاهایم آویزان بود، آنقدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم.
نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش میشد بیدار شدم، تا چشمهایم را باز کردم حمـید را دیدم، روبروی من کنار جدول نشسته بود، زیر نور ماه چهره خسته حمـید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود.
پرسیدم:«حمـیدجان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردب پس؟» ، گفت:« تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم، وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم، اینجا نشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی».
لبخند زدم و گفتم:« با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این آمبولانس راه ربتیم ولی حالا که دیدمت همه خستگیام رفت، بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!».
همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردگاه سمت حسینیه راه افتادیم، یکی از زیباییهای همسایگی با شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان میشود نماز صبحهایی است که اول وقت به جماعت میخواندیم، درست مثل شنیدههای ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت میگرفتند.
بعد از نماز صبح حمـید بخاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند، اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم.
از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمـید فکر میکردم، دوست داشتم اولین سالروز تولد حمـید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم.
ادامـــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313