#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_شصت_و_پنجم
وقتی ماشینهای سنگین از کنارمان رد میشدند من با همه توان خودم را به حمـید میچسباندم،زیر لب دعا میکردم که فقط سالم به مقصد برسیم.
این وسط شیطنت حمـید گل کرده بود، عمدا از جاهایی میرفت که یا دستانداز بود یا چاله!بعد هم میگفت:« ببین چه مزهایی داره ، چه حالی میده، خودت رو برای چاله بعدی آماده کن!»
بعد میرفت دقیقا لاستیک را داخل همان چاله میانداخت!
آن موقع از خود موتورسوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتیم، چشمهایم را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم:« حمـید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!».
بعد هم بروی اینکه مثلا الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمـید گفت:« آشتی کن عزیزم، قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه، خدا خوشش نمییاد».
گفتم:«نه اون برای خونه است، روی موتور فرق داره!»،حمــید که فهمیده بود از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور را زیاد کرد، من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم:« باشه عزیزم، اشتباه کردم، دوستت دارم، آشتی کردم!».
از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد، خدا خیلی رحم کرد، نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم، وسط جاده مانده بودیم و دربهدر دنبال کمک میگشتیم.
کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم، حمـید کمی جلوتر دست بلند می کرد که یک نفر به کمک ما بیاید، با مکافات یک وانت جور کردیم، حمـید موتور را با کمک راننده پشت وانت گذاشت، اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم.
خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم، وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود، هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم.
دست و پاهای من خشک شده بود، وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم، چشمهایم مثل دو کاسه خون سرخ شده بود.
ادامـــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313