#یادت_باشد 💍❤️
#پارت_نود_و_دوم
مثل همه روزهایی که حمید افسرنگهبان بود یا ماموریت میرفت خرید خانه با من بود، کارهای خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم، از نان گرفته تا سبزی و میوه، با اینکه خرید و جابهجا کردن این همه وسیله آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم ولی نمیخواستم وقتی حمید باخستگی از ماموریت به خانه میرسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیلهای بفرستم.
بعد از انجام خریدها به جای اینکه من خانه پدرم بروم آبجی فاطمه به خانه ما آمد، من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب میخواندیم، برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود، خیلی زود حوصلهاش سر رفت.
بالحنی که نشان از طاق شدن طاقتش میداد پیشنهاد داد:« بیا یکم تلویزیون ببینیم حوصلم سررفت!». گفتم:«تلویزیون ما معمولا خاموشه مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم!».
حقیقتش هم همین بود ، خیلی کم برنامههای تلویزیون را دنبال میکردیم، مگر اینکه اخبار را نگاه کنیم یا میزدیم شبکه کودک تا لالاییهای شبانه را گوش کنیم، حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش میشود لزوما از نظر شرعی بلااشکال نیست، به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود.
دیدو بازدیدهای عید که کمتر شد با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم، دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود مجبور بودیم از مهمانها سری به سری دعوت کنیم، آنقدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمیتوانستیم باهم دعوت کنیم.
حمید دوست داشت هرشب مهمان داشته باشیم و با همه رفتوآمد کنیم، میگفت:« مهمون حبیب خداست، این رفتوآمدها محبت ایجاد میکنه، در خونه ما به روی همه بازه».
کار این مهماننوازیها با جایی رسیده بود که بعضی ایام هفته دو سه روز پشت هم مهمان داشتیم هم شام، هم ناهار.
چون دانشگاه میرفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود دوست داشتم هر دو هفته یکبار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها میشد که حمید تماس میگرفت و میگفت امشب مهمان داریم، میگفتم:«حمید جان میوهها رو آماده کن ، چایی دم کن، تا من برسم و خورشت رو بار بذارم».
گاهی کلاس هایم تا غروب طول میکشید، مهمان ها زودتر از من به خانه میرسیدند، آنقدر وقت کم میآوردم که حتی فرصت نمیکردم لباس دانشگاه را عوض کنم.
بعد از احوالپرسی با مهمانها یکسره میرفتم آشپزخانه مشغول آشپزی میشدم حتی وقت نمیکردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز میرفتم.
ادامــهدارد...
#یار_مهربان
#امام_زمان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313