#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_هشتاد_و_سوم
حمید مشغول درست کردن پردههای اتاق خواب بود، ساعت هشت شب سفره را انداختم، وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم، پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم، سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد.
طوری رفتار کرد که من جرئت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوق مرا برای این کار دوچندان کرد، اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است!.
زندگی خوب پیش میرفت ، همهچیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم، اولین روزی بود که بعد عروسی میخواست به سرکار برود، از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم، معمولا نمازشب و نماز صبحش را به هم متصل میکرد.
سفره صبحانه را باسلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا باهم صبحانه را بخوریم و بعد او را راهی کنم، نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود، چندباری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید سر سفره، ولی حمید دستبردار نبود.
سرسجاده نشسته بود پای تعقیبات، وقتی دیدم خبری نشد محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباسهایش را خیس کردم، بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلمبرداری، کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد، سر سفره نشستیم و صبحانه خوردیم، ساعت شش و بیست و پنج دیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود.
قبل رفتن زیر لب برایش آیتالکرسی خواندم، بعد هم تا در حیاط بدرقهاش کردم و گفتم:« حمیدجان وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده، تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی».
از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد صلوات میفرستادم، حوالی ساعت ۹صبح زنگ زد، حالم را که جویا شد به شوخی گفت:« خواب بسه، پاشو برای من ناهار بذار!».
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد، هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده میکردم و منتظر حمید میشدم تا بیاید سر سفره بنشیند، چند لقمهای باهم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود.
ادامـــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313