#یادت_باشد ❤️
#پارت_پانزدهم
از روی خجالت نمیتوانستم درباره اتفاق آن روز و صحبتهایی که با حمـید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم، اینطـور مواقع معمـولاً حرفهایم را به برادرم علی میزنم.
در ماجراهای مختلفی که پیش میآمد مشاور خصوصی من بود، با اینکه علی از نظر سنی یکسال ازمن کوچکتر است ولی نظرات خوب و منطقی میدهد.
آن روز رفته بود باشگاه، وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمـید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم.
گفت:«کار خوبی کردی صحبت کردی، حمـید پسر خیلی خوبیه، من از همه نظر تاییدش میکنم».
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود.
به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم، درست روز بیستم حمـید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود.
تصورش را هم نمیکردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینانبخش قلبم باشد.
حس عجیب و شورانگیزی داشتم،همه آن ترسها و اضطرابها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند.
تکیهگاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم.به خودم گفتم:«حمیـد همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد».
سه روزی از این ماجرا گذشت،مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه بودم، مادرم غیرمستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود، از حال و روش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمـید علاقه مادرانهای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمـد،مادرم گوشی را برداشت.
با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است،در حین احوالپرسی مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است چه امروز چه چند روز بعد،شانه هایم را دادم بالا.
دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم:«جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک، یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد، تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن».
علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفته بود حرفهای حمـید بود، به مادرش گفته بود:«من فرزانه خانم رو راضی کردم،زنگ بزن مطمئن باش جواب بله رو میگیریم».
ادامـــهدارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313