eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
781 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با "ننه‌فیروزه" باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:« دیدی چی شد مادر⁉️ برادرم دخترش رو به ما نداد!دست رد به سینه ما زدن، سنگ روی یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن!». ننه‌فیــروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می‌کنیم، از آن مادربزرگ‌های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خوردند. ننه همیشه موهای سفیداش را حنا می‌گذارد، هروقت دور هم جمع شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند. قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی‌ساله بود که پدربزرگم بخاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار بچه قد و نیم قد، عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد، معمولا هروقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما میشد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که میشد بحث حمید را پیش می‌کشید، داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:«فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من حمید رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره». به شوخی گفتم:«ننه باورنکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره». ننه گفت:«دختر من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، می‌دونم حمید خاطرخواهته، توی خونه اسمت رو می‌بریم لپش قرمز میشه، الان که سعید نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده‌شو، جواب بله رو بده. حمــید پسرخوبیه». از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد همه می‌گفتند:«باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می‌خواد». می‌خواستم بحث را عوض کنم، گفتم:«باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و تو قصه می‌گفتی تنگ شده». ولی ننه بدپیله کرده بود.بعد از جواب منفی به خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد برای همین روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. ادامــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313