eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
747 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 حمـید کلی تشکر کرد و گفت:« هیچ وقت اولین هدیه‌ای که به من دادی رو فراموش نمی‌کنم». بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت، گفت:«دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم، هیچ وقت از خودم جدا نکنم». داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هر دوی ما گرم شده بود، از همه جا حرف زدیم، مخصوصا حمـید روی مهمانی فردایشان حساس بود، چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه می‌رفتم. حمــید گفت:«اونجا اومدی یه وقت نشینی، ما رسم داریم عروس‌ها کمک می‌کنن، پیش عروس‌های دیگه خوب نیست شما بشینی». جواب دادم:«چشم شما نگران نباش، من خودم حواسم هست‌، استاد این کارهام». نم‌نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم، قطره‌های لطیف باران روی برگ گل برگ‌ها و درخت‌های داخل باغچه می‌نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود. همین‌که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم برای اولین بار گفتم:«حمــید دوستت دارم». بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم، قلبم تند‌تند می،زد،چشم‌هایم را بسته بودم. از پشت در شنیدم که حمـید گفت:«فرزانه من هم دوستت دارم»، از خجالت دویدم داخل خانه،این اولین باری بود که من به حمـید و حمـید به من گفتیم:«دوستت دارم!» فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم، استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی‌های دخترعمه‌ها و جاری‌هایم از بین رفت. پدر حمـید که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می‌کردم با مهربانی به من خوش‌آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه‌ام میرفت. بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد، قرار بود ۲۶مهـرماه سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) برای عقد دائم به محضر برویم. اما حمـید گفت:« اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم، چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم». بعد از مهمانی حمـید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت، از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد، با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم "همسر عزیزم تاج سرم حمـید" روی گوشی افتاد. یکی از دوستانم که متوجه پیام شد با شوخی گفت:« بچه ها بیاید گوشی فرزانه رو ببینید، به جای اسم شوهرش انشاء نوشته». حمــید شده بود مخاطب خاص من، نه توی گوشی که توی قلبم، زندگیم، آینده‌ام و همه دار و ندارم! ادامـــه‌دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313