eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
775 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💍 از خدا که پنهان نیست، نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمـید دست از سرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود. و از آن به بعد من هم مانند حمـید پای ثابت هیئت "خیمه‌العباس" شوم، حمـید خیلی‌های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود. با هم خودمانی‌تر شده بودیم، دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم، اول صبح به حمـید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخرم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت، امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود. روز دهم آبان ماه مصادف با میلاد امام هادی(ع)، دل توی دلم نبود، عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. حمــید برای ناهار خانه ما بود،هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم،سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم، باید زودتر برمی‌گشتیم تا به قرار محضر برسیم، نمی‌خواستم مثل سری قبل خانواده‌ها و عاقد معطل بمانند. حمـید کت داشت ، برایش یک پیراهن سفید با خط‌های قهوه‌ای همـراه شلوار خریدیم، چون هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم، خیلی دیر شده بود، حمـید من را به خانه رساند تا من همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر و مادرش برود. جلوی در خانه که رسیدیم از روی عجله‌ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمـید صحبت می‌کردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم، صدای خنده‌اش بلند شد. گفت:« ای ول دست فرمون، حال کردی عجب راننده‌ای هستم! برات شوماخری پارک کردم!». هیچ وقت کم نمی‌آورد، یکجوری اوضاع را با حرف‌ها و رفتارش جمع و جور می‌کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم، خیابان فلسطین محضرخانه ۱۲۵ روبروی مسجد محمدرسول‌الله‌ص ، بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمـید و سعیدآقا رسیدند. با آنها احوال‌پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمـید هم بیاید ولی از او خبری نشد، خشکم زده بود، این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کار آقای داماد نیامده بود! جویا که شدم دیدم بله، داستان سری قبل باز تکرار شده است!، آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست، تا حمـید برسد ساعت از پنج گذشته بود ادامــه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313