eitaa logo
من و کتاب
2.4هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
715 ویدیو
43 فایل
شبکه بزرگ توزیع کتاب خوب ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸ manvaketab.ir ما اینجاییم قم خ معلم مجتمع ناشران واحد 36 سوالاتتون رو با عشق پاسخ میدیم: @Shahidkazemi313 ثبت سفارش و پشتبانی: @manvaketab_admin پاسخگویی از ۸ صبح تا ۸شب
مشاهده در ایتا
دانلود
من و کتاب
🔹نام کتاب: #ملاصالح (سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی و عراقی #ملاصالح_قاری) 🔹نویسنده: #رضیه_غبی
🔹نام کتاب: (سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی و عراقی ) 🔹نویسنده: 🔹ناشر: lish.ir/ITr ✂️برشی از کتاب: . وارد شهر شدیم. خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به می‌رفتیم، اما همه به حسین(ع) سلام می‌دادند. زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید: - السلام علیک یا اباعبدالله ، یا . انگار کسی بغل دستی خود را نمی‌دید و هرکس خودش بود و تنهایی‌اش. اشک بی‌صدایشان بی‌اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع پیاده شدند. باورمان نمی‌شد که مقابل حرم ایستاده‌ایم. با صدای مأموران به خود آمدیم: - يا الله نزلو! (زود بیایید پایین!) بغض‌کرده و مات و مبهوت، بدون اینکه حرفی بزنیم، چشم به حرم امامان کاظمین (ع) دوخته بودیم. انگار قدرت سخن گفتن از ما سلب شده بود. یک به یک پیاده شدیم و خیلی زود اشک از صورت زرد و تکیده‌مان سرازیر شد. باورمان نمی‌شد قدم به گذاشته‌ایم و رو به روی حرم عزیزانی هستیم که دیدنشان منتهای آرزوی همه و بود. می‌ترسیدیم از خواب بیدار شویم و بفهمیم همه‌چیز فقط یک رؤیا بوده است؛ اما نه بیدار بودیم. به ترتیب و بی صدا پیاده شدیم. بی صدا گریه می‌کردیم. به سمت رفتیم. بعد از سال‌ها در ناباوری خود را در حرم امامان معصوم (ع) می‌دیدیم. شانه‌هایمان از گریه می‌لرزید! روحی فداك يا باب الحوائج! خرید آسان "ربات من و کتاب" https://t.me/manvaketab_bot?start=65331 خرید اینترنتی "سایت من و کتاب" lish.ir/ITs مرکز پخش: 02537840844 @nashreshahidkazemi
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
🔹نام کتاب: (سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی و عراقی ) 🔹نویسنده: 🔹ناشر: ✂️برشی از کتاب: . وارد شهر شدیم. خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به می‌رفتیم، اما همه به حسین(ع) سلام می‌دادند. زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید: - السلام علیک یا اباعبدالله ، یا . انگار کسی بغل دستی خود را نمی‌دید و هرکس خودش بود و تنهایی‌اش. اشک بی‌صدایشان بی‌اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع پیاده شدند. باورمان نمی‌شد که مقابل حرم ایستاده‌ایم. با صدای مأموران به خود آمدیم: - يا الله نزلو! (زود بیایید پایین!) بغض‌کرده و مات و مبهوت، بدون اینکه حرفی بزنیم، چشم به حرم امامان کاظمین (ع) دوخته بودیم. انگار قدرت سخن گفتن از ما سلب شده بود. یک به یک پیاده شدیم و خیلی زود اشک از صورت زرد و تکیده‌مان سرازیر شد. باورمان نمی‌شد قدم به گذاشته‌ایم و رو به روی حرم عزیزانی هستیم که دیدنشان منتهای آرزوی همه و بود. می‌ترسیدیم از خواب بیدار شویم و بفهمیم همه‌چیز فقط یک رؤیا بوده است؛ اما نه بیدار بودیم. به ترتیب و بی صدا پیاده شدیم. بی صدا گریه می‌کردیم. به سمت رفتیم. بعد از سال‌ها در ناباوری خود را در حرم امامان معصوم (ع) می‌دیدیم. شانه‌هایمان از گریه می‌لرزید! روحی فداك يا باب الحوائج! خرید اینترنتی "سایت من و کتاب" lish.ir/ITs مرکز پخش: 02537840844 @nashreshahidkazemi