#طنز_جبهه
محمد زخمے شده بود احتمالا هنگام
غواصے
در یڪے از عملیاٺها ٺیر به پایش اصابٺ ڪرده بود.
وقٺے بہ خانہ آمد یڪ هفٺہ مرخصے داشت.
یڪ شب صدایش را شنیدم سریع از جا بلند شدم و به اٺاق رفتم دیدم نشسٺہ و از خدا مےخواهد سریعٺر بہ جبهہ برود.
هیچ وقٺ یادم نمےرود قرار بود چند نفر بہ عیادٺش بیایند محمد مرا صدا ڪرد و گفٺ: مادر اگر بچہها چیزے خواستند بگو نداریم،حتی آب!
من ناراحٺ شدم و گفٺم :محمد این چہ رفٺارے اسٺ ڪہ مےڪنے محمد با لبخندے زیبا گفٺ: مادر ٺو این بچہها را نمیشناسے.
وقتے دوسٺانش آمدند شهید یوسف قربانے، رضا ابوبصیر و چند ٺن از غواصان دیگر نیز آمدند شهید یوسف قربانے صدایم ڪرد :
-حاج خانم
+ بلہ پسرم؟
- نخ سفید دارید؟
+بلہ الان مےآورم.
همین ڪہ نخ سفید را آوردم دیدم چهره محمد ڪبود شده با اشاره پرسیدم چہ شده؟
عصبانے شد و سرش را تڪان داد.
نخ را بہ یوسف دادم خدا رحمتش ڪند نخ را از من گرفٺ دیدم یڪ پستونڪ نارنجے رنگ از جیبش در آورد و نخ را بہ آن وصل ڪرد و رو بہ محمد ڪرد و گفٺ: چون ۶ ماهہ دنیا آوردهاے نیاز بہ پستونڪ دارد. وقٺے حالٺ خوب شد حاج خانوم ڪمڪٺ مےڪند.
دوسٺانش خندیدند. من هم زدم زیره خنده. محمد وقٺے خنده مرا دید از اینڪہ من خوشحال شده بودم خنده اش گرفٺ!
#شهید_محمد_محمدے
منبع: درخٺ آلبالو📚
🌱|@martyr_314