#طنز_جبهه
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعیشان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها عبارت نویسی میکردند
یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم چشممان به عبارت "حمل بار بیش از ۵۰ کیلو ممنوع" افتاد😶
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود
یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد😁
نه می توانستیم بخندیم،نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم
بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید🤕
بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
میخوای بری ازدواج کنی؟
گفت:
بله میخوام برم خواستگاری
فرمانده گفت:
خب بیا خواهر منو بگیر!!
گفت:
جدی میگی آقا مهدی!
گفت:
به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!!
اون بنده خدا هم خوشحال😃
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
فرماندهی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر
زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️
بچههای مخابرات مرده
بودن از خنده😂
پرسیده بود:
چرا میخندید؟
خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!
بچہها گفتن:
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره دوتاشون ازدواج کردن
یکیشونم یکی دو ماهشه😂
#شهیدمهـدیزینالدین
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
هوا خیلی سرد بود از بلندگو اعلام ڪردند جمع شوید جلوۍ ٺدارڪاٺ و پٺو بگیرید
فرمانده گردان با صدای بلند گفت: ڪۍ سردشه؟
همہ جواب دادند: دشمن
فرمانده گفت: احسنٺ،احسنٺ
معلوم میشھ هیچڪدوم سردٺون نیست
بفرمایید برید دنبال ڪارٺون
پٺویی نداریم ڪھ بھ شما بدهیم
داد همھ رفٺ بھ آسمان،البٺھ شوخی بود😄
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
حرفشهادتڪہپیشمےآمد
یڪےمےگفت:
اگرمنشهیدشوم،نگراننمازوروزههایم
ڪہقضاشدهاندهستم😢
ویانگرانسرپرستےخانوادهامهستم🥺
و...
نوبتمعاونگردانرسید
همہگفتند:
توچے؟
چیزےبراےگفتنندارے؟
پاسخداد:
اگرمنشهیدبشوم،فقطغصہے
۳۵روز مرخصےراڪہنرفتہاممےخورم🤕
ازآنمیانیڪےپریدوقلموڪاغذیآورد
وگفت:
بنویسڪہبدهندبہمن
قولمےدهماینفداڪاریرابڪنم
وبہجاےتوبہمرخصےبروم😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
غذا میخورد...
جویده و نجویده لقمه اول را که میگذاشت
سر دهانش لقمه دوم در دستش بود
پشمک را به این سرعت نمیخوردند که او غذا میخورد
با هم رفیق بودیم
گفتم: اگر وقت کردی یک نفس بکش
هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زندهای و خفه نشدهای😢
سری تکان داد و به بغل دستیاش اشاره کرد:چه می گوید؟🤨
او هم با دست زد روی شانهاش که کارت را بکن چیز مهمی نیست بیخودی دلش شور میزند😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شستی گوشی بیسیم را فشار دادم
بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر درنیاورند پشت بیسیم باید با کد حرف میزدیم
گفتم: حیدر حیدر رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید بعد صدای کسی آمد:
- رشید بگوشم
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا،من درخدمتم
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام
از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟
- بابا از همانها که سفیده
- هه هه نکنه ترب میخوای
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
کارد میزدند خونم درنمیآمد
هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم!
🌿•|به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان|•
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
بعد از دایر شدن مجتمع های آموزشی رزمندگان در جبهه اوقات فراغت از جنگ را به تحصیل میپرداختیم
یکی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زیر سایه درختی جمع کردند
بعد از توضیع ورقههای امتحانی مشغول نوشتن شدیم
خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع کرده بودند
یک خمپاره در چند متریمان به زمین خورد
همه بدون توجه،سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند
یک ترکش افتاد روی ورقه دوست بغل دستیم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند
دوستم ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
برگه من زخمی شده باید تا فردا به او مرخصی بدهید!
همه خندیدند و شیطنت دشمن را جدی نگرفتند😁😄
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
تعاون بودیم ستاد تخلیه شهدا
جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچهها با ما بود
جیبهایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع میکردیم و همراه تابوت میفرستادیم
یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد
و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده
و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش میکنند
کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم
نوشته بود: برای من گریه نکنید برای بابام گریه کنید که میخواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد
بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!😅😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود
تیربارچی بود و هیچ گاه مسئولیتش را ترک نمی کرد
به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان،عقب صف می ایستاد
در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودالهایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمندهها بود.
یک شب فرمانده گردان حوالی این محل
برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد
با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنها عقب کشیدند
پس از استقرار کامل،صدای خنده بچههای عقب صف،کم کم به جلو رسید
تیربارچی کوتاه قد،برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید
برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده اینها بمیرد صلوات😎
طوفان صلوات برخواست😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃
سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید
عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات
طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات
طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد
بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده
بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد
ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد
وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نمیآیی برویم نماز؟
پاسخ می دهد: نه،همینجا میخوانم
آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت
اما او هم جواب داد: خود خدا هم در قرآن گفته: إن الصلوة تنهاء...تنها،حتی نگفته دوتایی،سه تایی😬
و او فکر نمی کرد قضیه شوخی باشد
یک مکثی کرد،به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید
گفت: گفته تنها یعنی چند نفری،نه تنها و یک نفری...
و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند😁
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش
ماه رمضان آمده بود و او گفته
بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری
بهش میرساند ولي يك هفته نشده خبر
سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی
رسيده بود او هم سرضرب خودش را
رسانده بود و دستور داده بود همهی
سربازها به خط شوند و بعد يكی يك
ليوان آب به خوردشان داده بود كه
«سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار
ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه
ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را
تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق
انداختند و منتظر شدند برای اولين بار
خدا خدا میكردند سرلشكر ناجی سر برسد
ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی
به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه
گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و میبايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچهها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅
#شهیدمحمدابراهیمهمت
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
طلبههای جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه
۳۰ نفری بودند...
شب که خوابیده بودیم
دو سه نفر بیدارم کردند
و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤
گفتند: بابا بی خیال!
تو که بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😂
خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!
حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا
و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم
گریه و زاری!😢
یکی میگفت:
ممدرضا!
نامرد چرا رفتیییی؟😭
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد😑
در مسیر بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبهها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچهها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
هرچی میگفتی چیز دیگری جواب میداد
غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند
بعد از عملیات بود،سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال میدادم که مجروح شده باشد
گفتم: راستی فلانی کجاست؟
گفت: بردنش"هوالشافی"
شصتم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان
بعد پرسیدم: حال و روزش چطوره
گفت: "هوالباقی"
میخواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم😂😶
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
دوتا بچه بسیجی غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدن
گفتم: این کیه؟
گفتن: عراقی
گفتـم: چطوری اسیرش کردید؟
مےخندیدند😆
گفتن: از شب عملیـات پنهان شده بود
تشنگی فشار آورده بود با لباس بچههای خودمون آمده بود ایستگاه صلواتی و شربت گرفته بود
پول داده بود!
اینجوری لو رفته بود..
و هنوز مےخندیدن😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ
ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣاﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼِ ﺧﺎصی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻫﺮکسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😢
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍخوﯼ بفرﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰن ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
–آﺧـﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟😐
ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ🥲
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ😃
بعد ﺩﻋا ﮐﻪ چرﺍﻏﺎﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂
ﺑﭽـﻪﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮفتند😉
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
دوره آموزشی باهم بودیم
پسر باصفایی بود
بعد از سازماندهی من به منطقه غرب
اعزام شدم او به جنوب
وقتی از هم جدا میشدیم
گفت: تورو خدا شهید شدی ما رو بیخبر نزاری!
اطلاع بده باشم خودمو برای مراسم میرسونم
گفتم: شما هم همینطور!😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
فرمانده روز اول
نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت
کہ بعضےها ترسیدند
ضامنش را نکشیده بود
بعد بہ آنها گفت:
بچہ ننہها برگردید عقب پیشِ نـنہتان
شما به درد جنگ نمےخورید
یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت
یکے از همین بچه نـنہها رفتہ بود
چند تا سنگ آورده بود
انداخت روے سقف توالت کہ فلزے
بود و صداے زیادے درست شد
فرمانده آمد بیرون
بہ یك دستش شلوار بود
و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش
یك نفر روے خاکریز نشستہ بود
مےگفت: برگردید عقب پیش نـنہتان
شما بہ درد جنگ نمےخورید
و مےخندید😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﻻﯼِ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ
ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟🤔
ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ
ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ!
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ!😑
ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍
ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪﺍﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ!☺️
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهتر نبود
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
سقا به همه آب میداد و میگفت
بعد از خوردن آب یه جمله بگید
که تا حالا کسی نگفته باشه
قضیه جالب شد
یکی گفت: «سلام برحسین(ع)؛لعنت بر یزید»
اون یکی گفت: «سلام برحسین(ع)؛لعنت بر صدام»
اما یکی از اون وسط گفت: «سلام برحسین(ع)؛لگد بریزید»
این یکی از همه جالبتر بود
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
اما مگر میشد با آن تکههایی که میآمدند
آدم حواسش جمع نماز باشد!
مثلاً یکی میگفت: واقعاً این که میگویند نماز معراج مؤمن است این نماز را میگویند نه نماز من و تو را!
دیگری پِی حرفش را میگرفت که من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم..
و سومی: مگر میدهد پسر!🤔
و از این قماش حرفا...
و اگر تبسمی گوشه لبمان مینشست
بنا میکردند به تفسیر کردن: ببین ببین!
الان ملائک دارن قلقلکش میدهند!😂
و اینجا بود که دیگر نمیتوانستیم
جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده میشد😁
خصوصاً آنجا که میگفتند: مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😳
و خودشان جواب میدادند: خوب لابد با دستکش قلقلک میدهند!😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
گاهی پیش میآمد که دو نفر در حضور
بچهها باهم بلند صحبت میکردند
و کارشان به اصطلاح به" یکی به دو" میکشید
معلوم بود سوء تفاهمی شده
بچهها به جای اینکه بنشینند و تماشا کنند
یا حتی دو طرف را تحریک کنند
هر کدام سعی می کردند به نحوی
قضیه را فیصله بدهند
مثلاً میگفتند: مواظب باش نخندی😂
به هین ترتیب میگفتند تا جایی که
خود آنها هم به خودشان
و به کار خودشان میخندیدند
و شرمنده و متنبه به کنجی مینشستند😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری ڪنده بود
شبها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد
ما هم اهل شوخے بودیم
یه شب مهتابـے سه،چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمهیِ گردان را برداشتیم
با بچهها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم
اون بندهیِ خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافلهیِ شب مےخوند
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِڪو بشه
بگو: اقراء
یهو دیدم بندهیِ خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بندهیِ خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟
رفیق ما هم با همون صدایِ بلند و گیرا گفت:
باباڪرم بخون😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت
به سوی مواضع دشمن
در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را باسیم مخصوص از جا بکنند
دچار وهم و ترس شده بودم ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی
میخزید جلو میرفتیم
جایی نسشتیم،یک موقع دیدم یک نفر
کنار دستم نشسته و نفس نفس میزنه
کم مانده بود از ترس سکته کنم
فهمیدم که همان عراقی سر بران است
تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم
با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تویِ
پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم
لحظاتی بعد عملیات شروع شد
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروههانِمان گفت: دیشب اتفاق عجیبی افتاده معلوم نیس کدام شیر پاک خوردهای به پهلویِ فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم اللّه دندههایش خرد و روانه بیمارستان شده😳
از ترس صدایش را درنیاوردم😬😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر
سرعت حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنارِ
جاده دست تکان داد
نگه داشتم
سوار كه شد
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟
گفتم: فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی
فرمانده باحالمان!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما یکی بود
پیاده که شد دیدم خیلی تحویلش میگيرند!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
يه روز فرمانده گردان به بهانه
دادن پتو و امڪانات همه رو
جمع ڪرد...
شروع ڪرد به داد زدن ڪه ڪِے
خستهس؟ ڪے ناراضيه؟ کے سردشه؟
بچهها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!
فرمانده گردان هم گفت:
خب!آفرين..حالا بريد
چون پتو به گردان ما نرسيده!
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
يڪبار در جبهه آقایِ
«فخرالدين حجازی»
آمده بود برایِ سخنرانی
و روحيه دادن به رزمندگان
وسطهایِ حرفاش به يكباره با
صدایِ بلند گفت: «آی بسيجیها!»
همه گوشها تيز شد كه چه میخواهد بگويد...
ادامه داد: «الهی دستتان بشكند!»
عصبانی شديم!
میدانستيم منظور ديگری دارد
اما آخه چرا اين حرف رو زد؟
يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!»
اينجا بود كه همه زدند زير خنده!
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خرمشهر بوديم...
آشپز و كمک آشپز تازه وارد بودند و با شوخی بچهها ناآشنا...
آشپز،سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقابها رو چيد جلویِ بچهها
رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: بچهها! يادتون نره!
آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلویِ هر نفر و رفت
بچهها تند نونهارو گذاشتند زير پيراهنشون
كمک آشپز اومد نگاه سفره كرد
تعجب كرد!
تند و تند برایِ هر نفر دوتا كوكو گذاشت و رفت
بچهها با سرعت كوكوهارو گذاشتند لایِ نونهایی كه زير پيراهنشون بود
آشپز و كمک آشپز اومدن بالا سر بچهها
زل زدند به سفره
بچهها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: ما گشنمونه ياالله!
كه حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟
آشپز دويد روبروی حاجی و گفت: حاجی! اينها ديگه كيند!
كجا بودند!
ديوونهاند يا موجی؟
فرمانده با خنده پرسيد چی شده؟
آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقاییهایِ گشنه هرچی بود بلعيدند!
آشپز داشت بلبل زبونی ميكرد كه بچهها نونها و كوكوهارو يواشكی گذاشتند تو سفره
حاجی گفت اين بيچارهها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند!
آشپز نگاه سفره كرد
كمی چشماشو باز و بسته كرد
با تعجب سرش رو تكونی داد و گفت: جل الخالق؟
اينها ديونهاند يا اجنه؟
و بعد رفت تو آشپزخونه...
هنوز نرفته بود كه صدایِ خندهیِ بچهها سنگرو لرزوند...
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خيلے از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمےبرد😴
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد
دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁
یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت
و خوابيده بود
تو همين اوضاع یڪے از بچهها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟چی شده؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
بيچاره نيروهایِ تازه وارد گردان
تمام بلاهایی را كه قبلا قديمیترها سر ما آورده بودند ما رویِ آنها پياده میكرديم
دو كلمه كه میخواستند حرفی بزنند
و چيزی بگويند از هر طرف محاصره میشدند كه شما صحبت نكن،جزء آمار نيستی😅
هنوز اسمت را به آشپزخانه ندادهاند
و در واقع از سهميه ما استفاده میكنی
بندههایِ خدا تا بخواهند راه بيفتند
و در مقابل اين برخوردها ضد ضربه بشوند پوست میانداختند😁
🌱|@martyr_314