eitaa logo
شهدایی
360 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۶۷ و ۳۶۸ حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید:
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۶۹ و ۳۷۰ درسکوت محض به اطراف نظر می‌انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد به دنبال پیدا کردن چی بود؟! نمیدونم... شاید دلیل حضورش شاید هم... آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم ژانت با کنجکاوی گفت: _کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون _میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا! _خب اینکه معلومه الان بپرسی میگه للحسین(ع) یعنی بخاطر حسین علیه‌السلام... _خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم! آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم: _عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟ چشمهای سیاهش رو بهم دوخت: _پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن ما هم دوست داشتیم کمک کنیم _چرا؟ با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد: للحسین(ع)! با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: _اذیت نمیشی؟ صادقانه جواب داد: _چرا ولی بخاطر امام حسین(ع) تحمل میکنم دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: _براتون عطر بزنم؟ با ذوق دستم رو پیش بردم: _بله ممنون میشم! رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: _چه کارای جالبی میکنن همه چی اینجا پیدا میشه نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!! آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون! مگه میشه؟ خندیدم: _چرا نشه مغازشونو آوردن اینجا دیگه فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه متفکر پرسید: _واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟! _شنیدی که خودش گفت للحسین(ع)... _مگه حسین(ع) چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟ _ امام حسین علیه‌السلام تماما برکته از اسمش تا رسمش بزرگترین برکتش هدایته بزرگترین هدیه ش عشقه محبت محبت میاره حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن... رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد: _واقعا همینطوره وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟ این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن خب به نظرت چرا؟! حتما یه چیزی دیدن دیگه! رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی مثل چشیدن طعم شیرینی... صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد: _گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم باید برگردیم ...... بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم درباره شان تک تک شهدای کربلا درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و... کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه از خاطرات رضوان از سالهای قبل یا از بحث درباره موکبها و مسیر... گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم فقط به تو... ....... ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود! ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: _کاش میشد از اینجا عکس گرفت رضوان زیر لب گفت: _دیگه چی! خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟! ژانت مظلومانه گفت: _گفتم کاش میشد حالا که نمیشه آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب رضوان:_بله حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تاحالا پر نشده! گفتم: _احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد: _وای چمدونم! رضوان:_چی میخوای ازش؟! _مسواک خمیردندون رضوان دست کرد توی کیفش: بیا این مسواک نو خمیر دندونم من دارم البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر! کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: _نه بابا دستتم درد نکنه تو چرا انقد از همه چی دوتا داری! کلافه گفتم: _دو تا نه و ده تا.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۶۹ و ۳۷۰ درسکوت محض به اطراف نظر می‌انداخت و همه
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۷۱ و ۳۷۲ _دو تا نه و ده تا این کلا معروفه به زاپاس! بارکشه دیگه _خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد‌! ...... با تکان دست رضوان بیدار شدم: _خوابی؟ با اخم نگاهش کردم: _نه بیدارم‌! بیدارم کردی دیگه چیه وقت رفتنه؟ _آره پاشو رفیقاتم بیدار کن اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم رضا رو به ما گفت: _تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: _برای دوستتم ترجمه کن و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت: _ممنون ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟ احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد: _هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: _بریم داداش؟ رضا رو به من گفت: _بریم؟ چشم چرخوندم: _ا پس حنانه و.. رضا_اونا با هم رفتن قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم بریم؟ سری تکون دادم: _پس بریم همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: _این موکبا شبا هم بازن؟ _اکثرا یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی _چقدر عجیبه! _چی؟ _اینکه انقدر سختی میدن به خودشون _درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم! احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع چیزی که واقعا عجیبه اینه اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛ عشقه چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم با دست اشاره کرد: _این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم: _این پسره چرا انقد کم حرفه؟ _چی بگم خجالت میکشه چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن اصلا نمیخواست با ما بیاد به زود سبحان و حنانه اومده‌! آرومتر گفتم: _الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه! با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: _آی.. _زهرمار ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت: _میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟! _میگم بهش ببینم چی میگه ...... بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد: _الان عمودِ ۵۵۰ هستیم دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم ژانت پرسید: _یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟ رضا دلسوزانه گفت: _بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید بعدم انقدر زمان نداریم کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت: _چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم من که میتونم! رضا درمانده گفت: _نگفتم نمیتونید گفتم سخته زمان نیست من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟ احسان چند قدم جلو اومد: _چیشده رضا چرا راه نمیفتی؟ اشاره ای به کتا‌یون کرد: _ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت: _کسی به توانمندی های خانوما شک نداره ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟ کتایون یا غرور تمام سر تکون داد: _بله احسان هم خیلی جدی گفت: _پس لطفا.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۷۱ و ۳۷۲ _دو تا نه و ده تا این کلا معروفه به زاپا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ _پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید! کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد: _باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم! احسان رو به رضا گفت: _بریم دیگه دیر شد سبحان خودش ماشین میگیره رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: _چمدونم احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: _یعنی بازش کنم؟ کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: _نه چیزی ازش نمیخوام گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد: _بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم ....... توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد... عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم در رو باز کرد و وارد شدیم با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه و... بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: _این چیه؟ خرماست؟ خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت: _غذا باب طبع نیست؟ رضوان جواب داد: _نه نه اینطور نیست این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا براش جالب بود زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد: _ایرانی نیستن درسته؟ به نظرم انگلیسی حرف زد اهل کجایی دخترم؟ ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه خودم زبان باز کردم: _دوستمون فرانسویه خاله تازه مسلمانه خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت ژانت متعجب گفت: _چی شده بود؟! گفتم: _هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم ژانت دقیق نگاهم کرد: _گفتی فرانسوی ام درسته؟ _آره مگه نیستی؟ _چرا ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟! رضوان فوری گفت: _نه عزیزم معلومه که نه! زائر امام حسین(ع)بی هیچ خط کشی عزیزه فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه مثلا همین صمیمه خانم پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد* ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: _لعنت بهشون کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد: _به هرحال ماهیت جنگ همینه! آمریکا و غیر آمریکا نداره رضوان جواب داد: _چه جنگی؟ این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟ یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره! مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق پیدا شد؟ اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی با تانک وارد خونه مردم شدن تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن! تمام پل ها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ _پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی ک
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۷۵ و ۳۷۶ _هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟ نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم: _خیلی خب بسه دیگه شامتون سرد شد بخورید ...... شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت: _خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟ پس عروست کو نمیبینمش خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: _آره الحمدلله الان تو آشپزخونه ست بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم حالا فعلا راحت باشید رضوان فوری گفت: _نه خاله ما رو ببر جای دیگه اتاق عروست حیفه خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: _این حرفها چیه شما مهمانید خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله (ع) متبرک بشه راحت باشید گفتم: _پس لااقل روی زمین جابندازیم و... با دست اشاره کرد: _نه وقتی تخت هست چرا روی زمین راحت باشید لبخندی زدم: _شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید اباعبدالله(ع) برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه چشمهاش درخشید: _ممنونم عزیزم ان شاالله راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد صحنه ی جالب و عجیبی بود انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه رو به من زبون باز کرد: _من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم ....... شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد: _اینا خیلی راحت ازدواج میکنن خداروشکر مثل ما نیستن ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه! اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن! خوبه دیگه خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم: _خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره الهی آمین کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد حنانه دلجویانه گفت: _نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود! چشمکی زدم: _میدونم کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن رضوان دلخور لب زد: _این چرت و پرتا چیه میگی‌؟ گفتم:_چیه حرف حق تلخه؟ _من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟ _قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی‌؟ سر درد دلش باز شد: _بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم... پشت کردم و لب زدم: _باشه بعدا الان خسته ام از پس زبونت برنمیام شب بخیر به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: _میشه چراغ رو خاموش کنی؟ *** کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم: _یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه! کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی حنانه گفت: _والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن کتایون متعجب گفت: _یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟ صورتم از دلتنگی جمع شد: _نه بمونیم یکم بخوابن اینجوری از پا می افتن رضوان گفت: _مخصوصا احسان که پشت میز نشینه باز رضا.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۷۵ و ۳۷۶ _هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریک
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸ _...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنانه لبخندی زد: _داداش مام که هیچی؟ رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: _راستی حنانه داداشت چکاره بود؟! _چاپخونه چی! رضوان تصحیحش کرد: _انتشارات دارن چشمک دوم رو به حنانه زدم: _چشمت روشن حنانه خانوم انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: _چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن میبینی؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد: _من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم: _خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه حنانه با خواهش و خنده گفت: _خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو لبخندی زدم: _خیره ان شاالله حل میشه ...... پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید: _این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه سری تکون دادم: _آره واقعا هم قشنگ و هم مفید از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: _إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: _کی رسیدید؟ _دوساعتی میشه چطور؟ همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: _اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟ لبخند شیرینی زد: _آره بابا وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد: _وایسا رفیقت عقب نمونه بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت. راه که افتاد با دیدنمون گفت: _چیزی شده؟ منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد: _شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید ادامه نداد و راه افتاد ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: _چه داداش نگرانی داری! _نگران نیست مواظبه! راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟ صورتش رو جمع کرد: _توی چی؟ _آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن فوری گفت: _حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم به هر حال ممکنه دیگه... _باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه ..... خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد: _دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه! کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت: _آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده‌روی اصلا حواسم به کفشت نبود! کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: _بپوش ژانت امتناع کرد: _لازم نیست من خودم یه کاری میکنم _خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: _چیه عین نورافکن وایسادی بالا سرمون خندیدم: _داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم‌! طلبکار گفت: _من همیشه بخشنده بودم! _آره ولی نه این مدلی تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک اما اینجا که پولت بدرد نمیخوره رفاهت رو دادی برای کمک یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ژانت گیج گفت: _شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟ دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: _ببخشید ببخشید رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت: _حالا چی میخوای بپوشی؟ _اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا! کتایون ریز خندید: _حالا رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت: _یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم! با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم کاش میشد همیشگی باشه اما افسوس که... 🌱ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸ _...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۷۹ و ۳۸۰ از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: _میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟ احسان متعجب گفت: _الان؟ اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه کتایون فوری گفت: _آخه من تا اونجا چکار کنم! احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت: _نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن آبجی جان شما کتونی تو بده به خانوم نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو درآوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید بجاش پرسید: _پس خودت چی؟ رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست: _بیا خواهر اینا رو پات کن این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: _خودت چی؟ لبخندی زد: _توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم خودمم میخواستم اینکارو بکنم ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: _من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد اصلا نمیدونم چرا پاره شد و... رضا با همون لحن آرومش گفت: _اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید منم راحتم بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید: _احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟! احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد: _به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره رضا از دور برای سبحان و حنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کرد و با خنده رجز خوند: _حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟ اینهمه ما رو کاشتی اینجا! سبحان لبخندی زد: _هنوز درگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی! خودتی و خودت بیخود رجز نخون برو هروقت مرد شدی بیا راه افتادیم و رضا دستی به پشت سرش کشید و با صدایی که از خنده خش افتاده بود گفت: _تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخود ناکار میکنی مومن _ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه... ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو پیرپسرای بی هنر آواره! با خنده گفتم: _حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکنین با خنده تسبیحش رو به شونه احسان کوبید: _اذیتشون میکنم عذب موندن تا این سن دختر عمو اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟ اینا که مثلا قشر مذهبی جامعه ان و داره سی سالشون میشه مجرد میچرخن برا خودشون وای به حال بقیه درد بی پولی و بی شغلی ام که ندارن شما بپرس چه مرگشونه! با لبخند لبم رو به دندون گرفتم: _چی بگم والا سبحان سر بلند کرد و نگاهی به چهره سربه زیر و مثلا خجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد: _اون که هیچی باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه البته بازم مقصره ها اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برو یه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکار نیست رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کرد و آهسته خط و نشان کشید: _خفه ت میکنم سبحان صبر کن ولی سبحان همچنان ادامه میداد: _ولی مثلا الان این داداش ما رو بپرس تا این سن رسیدی چرا یه خواستگاری نرفتی؟ دنبال چی هستی؟ اربعین هم میای؟ ای اربعین به کمرت بزنه! جمع خندید و احسان مشت محکمی به بازوی رضا زد: _خدا بگم چکارت کنه باز سردرد دل این حاجی رو باز کردی! سبحان دوباره از من پرسید: _یا همین قل جنابعالی این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: _والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش با نگاه رضا دلم هری ریخت نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم: _حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان! میگم الان استراحت کنیم تا دو بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟ رضا جواب داد: _ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله حرم که اصلا هیچی اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟! ...... روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا چه حس جذابی بود چه حس نو و بدیعی بود رضا میپرسید _موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
روزها هفته ها ساعت ها لحظه ها دقیقه ها تلخ می گذرند چون نیستی اما انتظارت گرچه سخت است اماشیرین است زمان اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊
شبتون مهدوی 🙂🌹 وضویادتون نره 🙂🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🕊️💚قرارصبحـ💫ـگاهی💚🕊️ ✨🌷دعای فرج 🌷✨ إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ‏ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى‏ تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك‏ همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت‏كنندگان منيد،و يارى‏ام دهيد كه تنها شما يارى‏كنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربان‏ترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او. ✨🌷✨🌷✨🌷 🌺بیاآرامش دنیای نفـ💚ـس گیر🌺 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
4_5836999561880541891.mp3
6M
💚🌿 مردِ تقوا زیبایی از عنایات امام عصر علیه السلام به مرحوم آیت الله خوانساری ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•[@Martyrs16]
کاش تاشب نشده تاخورشیدغروب نکرده خبرفوری ازظهورت بزنن جان 🥲🥺💔
رفقا اومدم مزارشهدا بیایدکمی همراهم باشید🥲
حال نداری ثواب کنی گناه نکن 🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدایی
مزاریادبودشهیدمحمدهادی ذوالفقاری🕊️ کسانی که اطلاع ندارن بگم این شهید بزرگوار شهید هادی ذوالفقاری اصل پیکرشون درقبرستان وادی الاسلام شهرنجف دفن شده این مزارفقط یک یادبودازایشون
شهدایی
مزارشهیدمحمدرضابیات🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجاقطعه شهدای گمنام جاتون خالی نباش هیچوقت هر هفته مراسم هست این قسمت حال و هوای خاصی داره این قسمت🥲 🕊️🕊️🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزارشهیدعلی آقاعبداللهی🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا