شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۷۵ و ۳۷۶ _هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریک
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸
_...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره
حنانه لبخندی زد:
_داداش مام که هیچی؟
رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد
رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: _راستی حنانه داداشت چکاره بود؟!
_چاپخونه چی!
رضوان تصحیحش کرد:
_انتشارات دارن
چشمک دوم رو به حنانه زدم:
_چشمت روشن حنانه خانوم
انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو
حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: _چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون
داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن
میبینی؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد:
_من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده
تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم:
_خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه
حنانه با خواهش و خنده گفت:
_خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو
لبخندی زدم:
_خیره ان شاالله حل میشه
......
پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم
که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید:
_این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها
یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه
سری تکون دادم:
_آره واقعا
هم قشنگ و هم مفید
از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت:
_إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن
جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم:
_کی رسیدید؟
_دوساعتی میشه چطور؟
همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم:
_اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟
لبخند شیرینی زد:
_آره بابا
وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه
به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد:
_وایسا رفیقت عقب نمونه
بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت.
راه که افتاد با دیدنمون گفت:
_چیزی شده؟
منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم
رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد:
_شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید
ادامه نداد و راه افتاد
ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد:
_چه داداش نگرانی داری!
_نگران نیست مواظبه!
راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟
صورتش رو جمع کرد:
_توی چی؟
_آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره
عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره
خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن
فوری گفت:
_حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم
به هر حال ممکنه دیگه...
_باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش
حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه
.....
خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد:
_دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام
پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت:
_آخه این چیه تو پات کردی واسه پیادهروی اصلا حواسم به کفشت نبود!
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت:
_بپوش
ژانت امتناع کرد:
_لازم نیست من خودم یه کاری میکنم
_خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش
پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن
به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید:
_چیه عین نورافکن وایسادی بالا سرمون
خندیدم:
_داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم!
طلبکار گفت:
_من همیشه بخشنده بودم!
_آره ولی نه این مدلی
تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک
اما اینجا که پولت بدرد نمیخوره رفاهت رو دادی برای کمک
یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم #ایثار
ژانت گیج گفت:
_شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟
دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: _ببخشید ببخشید
رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت:
_حالا چی میخوای بپوشی؟
_اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم
رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا!
کتایون ریز خندید:
_حالا
رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت:
_یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!
با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم
کاش میشد همیشگی باشه
اما افسوس که...
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸ _...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۹ و ۳۸۰
از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد
عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن
نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت:
_میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟
احسان متعجب گفت:
_الان؟
اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم
اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه
کتایون فوری گفت:
_آخه من تا اونجا چکار کنم!
احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم
همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار
رضا مچ دستش رو گرفت:
_نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن
آبجی جان شما کتونی تو بده به خانوم
نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو درآوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید
بجاش پرسید:
_پس خودت چی؟
رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست:
_بیا خواهر اینا رو پات کن
این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب
اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: _خودت چی؟
لبخندی زد:
_توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم
خودمم میخواستم اینکارو بکنم
ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: _من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد
اصلا نمیدونم چرا پاره شد و...
رضا با همون لحن آرومش گفت:
_اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید
منم راحتم
بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید:
_احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟!
احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد:
_به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره
رضا از دور برای سبحان و حنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کرد و با خنده رجز خوند:
_حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟
اینهمه ما رو کاشتی اینجا!
سبحان لبخندی زد:
_هنوز درگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی!
خودتی و خودت بیخود رجز نخون
برو هروقت مرد شدی بیا
راه افتادیم و رضا دستی به پشت سرش کشید و با صدایی که از خنده خش افتاده بود گفت:
_تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخود ناکار میکنی مومن
_ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه...
ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو
پیرپسرای بی هنر آواره!
با خنده گفتم:
_حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکنین
با خنده تسبیحش رو به شونه احسان کوبید:
_اذیتشون میکنم عذب موندن تا این سن دختر عمو
اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟
اینا که مثلا قشر مذهبی جامعه ان و داره سی سالشون میشه مجرد میچرخن برا خودشون
وای به حال بقیه
درد بی پولی و بی شغلی ام که ندارن
شما بپرس چه مرگشونه!
با لبخند لبم رو به دندون گرفتم:
_چی بگم والا
سبحان سر بلند کرد و نگاهی به چهره سربه زیر و مثلا خجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد:
_اون که هیچی
باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه
البته بازم مقصره ها
اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برو یه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکار نیست
رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کرد و آهسته خط و نشان کشید:
_خفه ت میکنم سبحان
صبر کن
ولی سبحان همچنان ادامه میداد:
_ولی مثلا الان این داداش ما رو بپرس تا این سن رسیدی چرا یه خواستگاری نرفتی؟
دنبال چی هستی؟ اربعین هم میای؟
ای اربعین به کمرت بزنه!
جمع خندید و احسان مشت محکمی به بازوی رضا زد:
_خدا بگم چکارت کنه باز سردرد دل این حاجی رو باز کردی!
سبحان دوباره از من پرسید:
_یا همین قل جنابعالی این چشه که زن نمیگیره؟
منتظر چیه؟
سری تکان دادم:
_والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش
با نگاه رضا دلم هری ریخت
نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم:
_حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان!
میگم الان استراحت کنیم تا دو
بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟
رضا جواب داد:
_ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم
میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله
حرم که اصلا هیچی
اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم
سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم
و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه
یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟!
......
روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش
مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم
تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر
روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا
چه حس جذابی بود
چه حس نو و بدیعی بود
رضا میپرسید
_موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
روزها
هفته ها
ساعت ها
لحظه ها
دقیقه ها
تلخ می گذرند
چون نیستی
اما انتظارت گرچه سخت است
اماشیرین است
#آقای_امام زمان
اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
✨﷽✨
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🕊️💚قرارصبحـ💫ـگاهی💚🕊️
✨🌷دعای فرج 🌷✨
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايتكنندگان منيد،و يارىام دهيد كه تنها شما يارىكنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربانترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او.
✨🌷✨🌷✨🌷
🌺بیاآرامش دنیای نفـ💚ـس گیر🌺
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم
فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#الهی_بدماء_شهدائناعجل_لولیک_الفرج
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
4_5836999561880541891.mp3
6M
💚🌿
مردِ تقوا
#حکایت زیبایی از عنایات امام عصر علیه السلام به مرحوم آیت الله خوانساری
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•[@Martyrs16]
اینجاقطعه شهدای گمنام
جاتون خالی نباش هیچوقت هر هفته مراسم هست این قسمت
حال و هوای خاصی داره این قسمت🥲
🕊️🕊️🕊️