eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 ببخش اگه برات عباس نشدم..💔 کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟!
پَناھِ‌حَــرم_۲۰۲۲_۰۲_۱۶_۱۵_۴۵_۰۶_۱۹۲.mp3
6.35M
‌●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤ ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ 🏴 【س】 🎶این دل دوباره دارد حال و هوای زینب 🎤 @Martyrs16
من حرم "" میشوم تو "زهرا" باش مبادا شرمنده خاندان"علی"شویم.... [@Martyrs16]
[ 💥] ⚡️ 🧕🏻 تو دنیای مجازی📲 هیچ پسری برای 💍یا عشق💕، با دختر آشنا نمیشه❌ شاید بتونه علاقه مند بشه. . . اما عاشق نمیتونه بشه⛔️ و بلکه فقط یک حس زودگذره. . .🍃 پس مراقب باش🙅‍♀️. ارزش نداره و رو ببری زیر سوال😡 یادت باشه☝🏼 طرز زدنت🗣 نوع 👩‍💻 نوع فرستادنت📧 دل هیچ پسری رو نلرزونه❌ 🙍‍♂️ حواست باشه☝🏼 اون عکسهایی📸 که با مدل ها و ژست های مختلف میذاری رو 📲 دل هیچ دخترخانومی رو ❣️، بعضی دخترها 🥀 ممکنه همان دوستت دارمه، اولت را باور کنن و دل بدهند. . .🍂 یادت باشد☝🏼 که شکسته شدن را خدا میشنود💔 قلب دختر مثل 🕯،نمیچسبه بچسبه کنده نمیشه💞 کنده هم بشه دیگه نمیچسبه💔 🧕🏻 حواست باشد چه عکسی برای پروفایلت انتخاب میکنی🚷 از اون دخترا هایی باش که میگن👑 قلبـ❤️ـم مثل جای یه نفره✅ نه از اون دخترایی که میگن بابای بعضی ها پیش بسوی بعدی ها❌ اصلا میدونی که دختر باید اولین مرد زندگیش 🧔🏻 باشه . . آخریشم 💍⁉️ 🙎‍♂️ آن دختری که تو فضای مجازی📲 دل میده اگه یه عکس پروفایل بهتر از تو ببینه میره سمتش🚷 پس مراقب باش✅. غرور مردی رو نشکن❌ وار زندگی کن🌸 در آخر حرمت داره، بیایید کاری نکنیم تا عده ای نسبت به عشق بدبین بشن🍂 مجازی📲 جای عشقبازی نیست📛 چون مثل آبه بریزه زمین دیگه نمیشه جمعش کرد موقع چت📩 به آبروی هم فکرباشین [@Martyrs16]
نگاهی به ڪرد و نگاهۍ به فرزندان زهـرا ... آرام در گوش عباسش خواند « یادت باشـد عزیز مادر هیچگاه و را برادر صدا نکن خطابت فقط این باشـد: ! و و را خواهر نخوان چنین خطابشان ڪن: ! مبادا جلوتر از آنها قدم بردارے، مگـر در مواقع خطـر ! مبادا زودتر از آنها بنشینی ! مبادا جلوی آنها آب بنوشی ! مبادا بی اذن آنها لب گشایی ! چرا ڪه تـو تنها آفریده شدۍ تا آرامشِ قلب شوی و تڪیه‌گاهِ ... تو تنها آمده‌اۍ براے اینڪه آب دل را تڪان ندهد ! و دل نگران غربت برادرانش نباشد ... یادت باشد عبـاسم ڪه اینان تافته‌هاۍجدابافته‌ۍعالمند روسفیـدم‌ڪن نزد عبـاسِ‌ام‌البنیـن !» [@Martyrs16]
برسه‌اون‌روز🌤 که‌خستہ‌ازگناهامون 🥀 جلـو زانـوبزنیـم؛😭 سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن🥀 ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟!😭 شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️سوال یک مادر بعد از ۶ سال: 😢پیکر پسرم چه‌جوریه⁉️ ❓پاسخش با شما... 🎥اعلام خبر شناسایی و بازگشت پیکر مطهر روحانی شهید مدافع‌حرم محمدامین کریمیان 📿هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🦋اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🦋 ✨ وای از آن روز که شد بی کس و یاور .،😭😭😭 شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 🌹عجب محرمی شد امسال ...😭 شهید بی سرم برگشته 😭 برگشته.... ♻️ حاج عبدالله اسکندری🌷 وای از آن روز که شد بی کس و یاور شهدایی [@Martyrs16]
☀️زنانی که روسری از سر برمی دارند و به آرمانهای اسلامی، و پشت می کنند و می کنند و آتش بیار معرکه می‌شوند و انقلاب زنان را رقم می زنند، این خاطره را چندین بار بخوانند 🔆 زنگ عبرت: 🔴امنیت اتفاقی نیست ...دوباره بخوانید ... ✍ متن سخنرانى ، دختر عراقی و برنده صلح ۲۰۱۸، كه سه سال تمام بود! 👈 نام شان داعش بود، آمده بودند ما را به ببرند و خود شان سر راه به بروند! 👈 دعوت نامه شان در دست چپ شان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان می دادند! 👈 مادرم برای ... شرعی بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمی داد، او را کشتند، خواهر کوچکم را همچون بره‌ای تازه نگه داشتند. او بود! همچون ، کمی تر، کمی کردتر، همچون آب زلال! 👈 خواهرم باید زن امیر الاکبر می شد! خدا شاهد بود، ما نداشتیم، سرود "خوایه وه ته ن" می خواندیم! 👈 خدا شاهد بود ما گلدان ها را آب می دادیم، گلها را گل می دادیم! 👈 خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند؛ سرش را برای جاگذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند که شود! 👈 خدا شاهد بود برادر کوچکم را لخت زیر آفتاب نگه داشتند و به او یاد می دادند؛ باید می گفت الله بزرگتر است! ▪️ خدا شاهد بود او از فرط و بی آبی جان داد! 👈 خدا شاهد بود سیاه بودند، مردانی از سرزمین و و ما زبان شان را نمی فهمیدیم، اما رفتار شان را...! 👈 غولهایی بزرگ با مغزهای کوچک، باورهای سخت! نام شان ، ، بود! لشکری از و و اعتقادهای خشک و ! 👈 آن ها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آن ها من را صدا می زدند! 👈 آن زمان دیگر نبودم، آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفس هایم خون می‌چکید، آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم، در من انسان مرده بود و لاشه ای بودم که حتی هزار ساله اش ارزش نداشت، آن روز مرگی بودم در روحی! 👈 بعد از آن زنی می مرد، زنی می شد، زنی می کرد، زنی ... زنی هزار رکعت نماز جبر می خواند! 👈 بعد از آن زنانی، از رنج حامله شده بودند، زنانی فقط یک تقویم می شناختند: روز اول ، روزهای بعد از آن ! 👈 بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد: قبل از ی سیاه - بعد از فاجعه ی سیاه! 👈 بعد از آن زنان فقط یک خیابان را سر راست بلد بودند، خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی! 👈 بعد از آن زنان فقط یک آواز می خواندند: "ای مرگ کجایی؟ زندگی مرا کشت". 👈 بعد از آن زنان بودند و کودکان در شکم شان مردگان هزار ساله! 👈 بعد از آن زنان مجسمه ای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند! 👈 آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردی آمد، من را کشت و باز می کرد تا دوباره شوم.... ✊🏻 اگر نبود قدرت باز دارندگی ... ✊🏻 واگر نبود فداکاری مدافعان حرم ... ✊🏻اگر نبودند و برای حفظ حرمت حرم بی بی (س) از دردانه های خود نمی گذشتند ، امروز بسیاری از سه ساله ها و های ما بدست یان داعشی ، می شدند ✊🏻 و خصوصا ..اگر سردار که سر این افعی (داعش) را در و بکوبد و نابودش کند، چه بسا خدای نکرده این بلاها سر ایران و ایرانی هم می آمد. 👈اما...قرارمان این نبود ..راه شهدا خیلی خلوت هست .. مینویسم تا ..یادم نرود..تمام اقتدار میهنم را از شما دارم....این روزها بیشتر از همیشه...شرمنده نگاه منتظرتان هستیم... نگاهی که گویا فریاد میزند.خونمان را با ..سازش به دشمن نفروشید. 👈تبلیغات دشمن کاری می‌کنه که مردم، پیامبران رو دیوانه ... و ساحر، یوسف رو متهم،.... و امام علی علیه السلام رو واجب القتل ... و امام حسین علیه السلام رو شورشی بدونن! ناصر کاوه التماس کمی ..... مواظب باشید ....گول نخورید... الهی🤲،حق امام وشهداء به خصوص شهدای مدافع حرم برماحلال بگردان 🌸 شادی ارواح طیبه شهدا، خصوصا مدافعان حرم صلوات. ✊🏻🇮🇷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸 التماس دعای فرج وتفکر وشهادت
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۳۰ مصطفی را میدیدم که با دستی پر از
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۳۲ دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال مصطفی بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند... سعد میترسید کنم.. که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست... دستم در دست سعد مانده.. و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده.. و چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. همیشه از زینبیه دمشق میگفت... و که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود.. تا نام مرا و نام برادرم را بگذارد؛ 🕊ابوالفضل پای ماند.. و من تمام این اعتقادات را میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم،.. در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که _ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" و من را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم عشقم کردم که به پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین آتشم میزد... و سعد بیخبر از خاطرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۳۳ سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد _ب
🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🌹🕊 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۳۴ تا حتی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته.. و من هنوز پیش زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و .. 🌟اگر از دست سعد شوم، دوباره شوم! اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت،.. اگر اینها خرافه نبود.. و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود.. که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد... خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود.. و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده میشدم.. تا مقابل در ویلا رسیدیم... دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت.. و حتی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه باشم. درِ ویلا را که باز کرد.. به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد _به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت _اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه! و من جز در 🔥چشمان شیطانی سعد نمیدیدم..که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد _دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره! یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به .. و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۸ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۹ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید! شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود.. که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت... مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش بیدار شدم... هنگامه سحر رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم... و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید... نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊