eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم 🌹 ●کانال شهدایی🕊 ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●کانال شهدایی🕊 ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم 🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن 🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن 🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود [@Martyrs16]
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۳ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۴ بلافاصله ماشین را متوقف کرد،.. از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید _من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم! دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد... حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش میکردم.. که ساکت در خودم فرو رفتم... از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم.. و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود _خواهرم! چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است،.. همچنان و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی ام خجالت کشیدم. خون پیشانی ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم _خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم! در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید _امشب جایی رو دارید برید؟ و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم.. و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده.. و اواز دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد... دور خودش میچرخید و درخنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۴ بلافاصله ماشین را متوقف کرد،.. ا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۵ کتش را درآورد.. و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،.. صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند.. که به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد _وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون... و نشد حرفش را تمام کند،.. یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد _خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید! هجوم گریه گلویم را پُر کرده.. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد _امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟همسرتون خواست بیاید اونجا؟ اشکم تمام نمیشد.. و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم _سعد شش ماه تو خونه کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه! حرفم به آخر نرسیده،... انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید _شما رو داد دست این مرتیکه؟؟؟؟ و سد صبرش شکسته بود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۵ کتش را درآورد.. و دوباره به سمت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۶ سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد _این تکفیری با چندتا از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت! نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود.. و خجالت میکشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.. و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد _اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟؟؟؟ با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم،.. دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم.. و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد _دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید! کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛.. شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود.. و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم... دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد...هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب بوها در هوا میرقصید.. که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند _مامان مهمون داریم! تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد.. و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد.. و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧تجربه نزدیک به مرگ 🔥عذاب بی حجابی ●کانال شهدایی🕊 ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۶ سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهای
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۷ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد _هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه بودم.. مبادا امشب قبولم نکند.. که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید... با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد _مامان این خانم هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون! جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم.. که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم.. که دستی چانه‌ام را گرفت.و صورتم را بالا آورد... مصطفی کمی پای ایوان ایستاده و ساکت انداخته بود تا مادرش برایم کند.. که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با پرسید _اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم.. که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت _ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد.. و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید _همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن! به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند.. و تنها یک آغوش .. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۷ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۸ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم.. که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،.. خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در این بهشت مست این زن شده بودم. به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد _اسمت چیه دخترم؟ و دیگر که زینبه در دلم شکست..و زبانم پیشدستی کرد _زینب! از امشب... پس از سالها باورم شده و با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم میکردم.. که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را ، مرا تا اتاق کشاند و پرده را تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که عذر تقصیر خواست _لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس! از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید _تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم! و رفت و نمیدانست از هر حرکت چه دردی برایم دارد.. که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم... مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را کرد و خواست..... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👤آیت الله مجتهدی: ☘ یعنی این که: اگر از کار هایت به مدت یک هفته فیلم برداری کردند و آن را در تلویزیون پخش کردند ناراحت و نشوی ●کانال شهدایی🕊 ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
سلام ان شاءالله
شهدایی
امروز هرسوالی بپرسین جواب میدم موردحجاب... اگه مخالف حجاب هم هستین هرسوالی باشه جواب میدم اگه حرفی
درموردحجاب هرسوالی شبهه ای ...بودهمیشه جواب میدم ولی ازسکوووت شماتعجب میکنم😐😂
شهدایی
سلام ممنون 👌🏽
خب یکی ازشمابپرسه حجاب براچیه جه جوابی میدین؟ اینارو کسی رو که با حجاب مخالفه رومتقاعدنمیکنه
1بخاطراینکه اینقدرباارزش هستی که خدانمیخوادبه تو آسیبی برسه ومیخوادباارامش زندگی کنی اون روح لطیف آسیب نبینه وتو یه انسان باارزش هستی نه کالاجنسی ... وحجاب براخودت هست نه بخاطر آقایون چون خدامیگه توانسان باارزشی هستی وهرکسی اجازه نداره تورونگاه کنه زن در صدف حجاب می‌تواند گوهر عفت خود را حفظ کند 2بله چادر حجاب برتره و نه چادری که کلی زرق برق داره چادری به سادگی چادرحضرت فاطمه در قرآن ایه ۵۹ سوره احزاب هم خدا پوششی رو گفته که نزدیک ترین پوشش به اون چادر هست بعدهرآدمی توهرچیزی بهترینش انتخاب می‌کنه بهترین حجاب چادر هست حالا چرا چادر بهترین گزینه هست؟! ۱-چون حجابی که خدا از ما در قرآن خواسته هست ۲-حجاب که اهلبیت ع که طبق گفته عمل کردن خداحجاب کاملی داشتن هست حضرت زهرا...چادرمیپوشیدن. واکه منظورتون از اینکه تو قرآن اومده عبائه هست که عبائه همون چادرسیاه هست نه شبیه مانتو گشادکه به اسم عبا خیلی زیباترجلب توجه میکنه .. مانتومناسب با حجاب هم حجاب داره ولی حجاب برترچادرساده هست هدف ازحجاب عدم جلب توجه هست هست 4حجابی که خداگفته باچادرکامله 5اون عبایی که میگیدچادرحضرت زهراواهل بیت ع بود که به گفته و دستورات خداعمل کردن..
شهدایی
1بخاطراینکه اینقدرباارزش هستی که خدانمیخوادبه تو آسیبی برسه ومیخوادباارامش زندگی کنی اون روح لطیف آس
 آیه ۳۰ سوره مبارکه نور اى پیامبر! به بانوان با ایمان بگو چشمهاى خود را (از نگاه کردن به نامحرمان) فرو بندند و عورتهاى خود را بپوشانند، و زینت هاى خود را جز آن مقدارى که نمایان است، آشکار نسازند و با روسرى و چادر، سر و گردن و سینه و اندام خود را بپوشانند و زینت و (برجستگی هاى اندام) خود را هم از زیر چادر ظاهر نکنند، مگر براى شوهرانشان و پدرانشان و پدر شوهرانشان و پسرانشان و پسران همسرانشان و برادرانشان و پسر برادرانشان و پسران خواهرانشان و زنانِ هم مذهبشان و کنیزانشان و مردانی که به هر دلیل تمایلى به زن ندارند و کودکانى که از امور جنسى بى اطلاعند (غیر از ممیّزین). و پاهاى خود را به زمین نکوبند تا زینتهاى پنهانشان ظاهر شود و همگى به سوى خدا توبه کنید اى مؤمنان، باشد که رستگار شوید.  آیه  آیه ۵۹ سوره احزاب است اى پیغمبر! به همسران و دخترانت و بانوان مومن بگو: با روپوشها و روسرى ها و چادرها و جلبابها خود را بپوشانند. زیرا این کار (چادر پوشیدن) موجب مى شود که بهتر به عفت شناخته شوند، و مورد آزار و تعرض هوسرانان قرار نگیرند. (و اگر تاکنون خطا و کوتاهى از آنها سر زده توبه کنند، زیرا) خدا همواره آمرزنده، و مهربان است. ....
شهدایی
1بخاطراینکه اینقدرباارزش هستی که خدانمیخوادبه تو آسیبی برسه ومیخوادباارامش زندگی کنی اون روح لطیف آس
واگه بازشبهه ای ...بوده آیدی که براتبادل هست پیام بدیدیه جواب قشنگ هم ایشون دارن
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۸ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۵۹ خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد _بفرمایید! شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید.. و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود.. که دخترانه پای سفره نشستم.. و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت... مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد... احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد _خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد.. که زمزمه کرد _من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت _شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی اش ، فهمیدم این کابووس هنوز تمام .. و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم... و از طنین تکبیرش بیدار شدم... هنگامه سحر رسیده.. و من دیگر بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨ سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم... و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از و سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید... نمازم که تمام شد... از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... در آرامش این خانه دلم میخواست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊