شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دهم .....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد
مدافع حرم زینب س:
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_یازدهم
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم.
گریه ام گرفته بود،به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می
کردم،بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم،
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود، باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی
در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود.
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد، یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن
خداست، خدا... خدا ... خدا ...
انگار آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود.
****
دیگه هیچی برام مهم نبود،شبانه روز فقط مطالعه می کردم،هر کتابی که در مورد شیعه و
اهل سنت و شبهات بود رو خوندم، مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی، و تمام مطالب
رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی،بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه
و سنی می خوام، هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده
کرده بودم، اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من،
فقط یه جمله گفت:
_ همزمان مناظره می کنی؟
***
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم، هر کدوم دو ساعت!
یعنی شش ساعت پشت سر هم.!
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می
کردم، به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش
می کردم غذا نخوردم.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست