eitaa logo
☘️ مسجد قمر بنی هاشم(ع) شهرک فرهنگیان ☘️🌹🌹
270 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
💜رهبر معظم حفظه الله تعالی:👇 📚جهاد تبیین یک واجب قطعی است ☘️مباحث این کانال به امید خدای عزیز: ☘️شرعی/اخلاقی/اعتقادی/تربیتی/بصیرتی.. ☘️اطلاع رسانی از برنامه های مسجد ☘️ارتباط با ادمین @allahmaana شماره کارت مسجد جهت واریز نذورات 6280231539513480
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📜 موری را دیدند به زورمندی كمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند: "این مور را ببینید كه با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى كشد؟" مور چون این سخن بشنید، بخندید و گفت: "مردان، بار را با نیروی همّت و بازوی حَمیّت كشند، نه به قوّت تن و ضخامت بدن." 🔸 برگرفته از "بهارستان" جامی ┄┅┅┅┅❀🟥❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
. 📚 سهم بهلول و هارون از دنیا روزی هارون الرشید از محله ای می گذشت که دید بهلول زمین را با چوبی اندازه می‌گیرد. از او پرسید: "چه می‌کنی؟" بهلول گفت: می‌خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه‌قدر می‌رسد و به شما چه‌قدر؟ هر چه سعی می‌کنم، می‌بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی‌رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی‌رسد. 👌 ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
. 📜 قضاوت ملانصرالدین! دو نفر به شراكت شتري خريدند. يكي دو ثلثِ قيمت و ديگري ثلث قيمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند كه منفعت را هم به تناسب سرمايه قسمت کنند. اتفاقا" شتر با بار در صحرا گرفتار سيل شد و از بين رفت. در نتيجه بين شركا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث كه مرد ثروتمندي بود از شريكش دست بردار نبود و از وي خسارت مي طلبيد. عاقبت كارشان به محضر قاضي كشيده شد و هر دو نفر نزد ملا كه بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند. ملا پس از شنيدن ادعاي طرفين چون وضعيت را حس كرد چنين راي داد : چون دو سهمِ صاحب دو ثلث سنگيني كرده و باعث غرق شتر در سيل گشته است، او بايستي سهم طرف ديگر را بپردازد!! ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
. 📜 روزی مردی به خانه‌ی بهلول رفت و از او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد. بهلول کمی فکر کرد و گفت : "حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم!" مرد با تعجب گفت : "مگر می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟!" بهلول گفت: "برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است!" 😃 ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
‌‌‌‌ 📜 شهادت دادن کبک‌ها! شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: "در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!! اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم." امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می‌کند و می‌گوید: "کبکها شهادت خودشان را دادند." و بعد دستور می‌دهد سر آن مرد را بزنند. 🔸 برگرفته از کشکول شیخ بهایی ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
📜 زيبايي انسان در چيست؟ روزي شاگردان نزد حکيمی رفتند و پرسيدند: "استاد زيبايي انسان در چيست؟" حکيم دو کاسه کنار دست شاگردان گذاشت و گفت: "به اين دو کاسه نگاه کنيد؛ اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي یک کاسه گِلي است و درونش آب گوارا است؛ شما کدام را می‌نوشيد؟" شاگردان جواب دادند: "کاسه گِلي را." حکيم گفت: "آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا مي‌کند درون و اخلاقش است. بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان را." ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
📚 درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست! پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من می‌خواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی! خواجه به غلام خود گفت: :یک فلوس (سکه سیاه) به او بده." درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمی‌کنی؟" خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمی‌رسد." 😀 🔸برگرفته از کشکول شیخ بهایی ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
📜 فرعون و خوشه انگور 🍇 روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟! ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
. 📜 حکایت‌های بهلول دانا چند نفر در حال ساختن مسجدی بودند. بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، به همین دلیل محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».! همگی ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من آن را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. ‏‪┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
📜 موذن بد صدا مرد بد صدایی بود که گمان می‌کرد اذان گفتنش زیباست و می‌خواست از طریق اذان گویی کاری کند تا مسیحیان شهر مسلمان شوند. عده‌ایی به او گفتند تو با این صدای گوش خراشت به جای آنکه کسی را مسلمان کنی، همه را اسلام ستیز کردی! اما او تصور می‌کرد صدایش برای مردم لذت بخش است و خدا نیز از او راضی است... چنان اعتمادی به کارش داشت که نصیحت‌های دیگران در گوشش فرو نمی‌رفت؛ تا این که روزی مردی مسیحی که هدایای فراوانی در دست داشت با روی خندانی آمد و گفت: آن موذنی که صدای معجزه آسایش باعث آرامش زندگی من شده و مرا از پریشانی نجات داده کجاست؟! گفتند آن موذن را چکار داری ؟ گفت : دختری دارم که قصد داشت از دین مسیحیت خارج گردد و مسلمان شود، هرچه او را پند می‌دادم تا از این اندیشه بازگردد، نه تنها منصرف نمی‌شد بلکه حریص‌تر نیز می‌گشت تا مسیحیت را کنار گذاشته و اسلام بیاورد. من به کلی درمانده شده بودم که چه کنم تا دخترم از این تصمیم روی گرداند؟! روزی در خانه نشسته بودیم که صدای بانگ آن موذن بلند شد. دخترم صدا را شنید و گفت این دیگر چه صدای نفرت‌انگیز و ناهنجاریست؟ تا کنون همچین صدای زشتی در هیچ کلیسایی نشنیده‌ام! خواهرش به او گفت این بانگ اذان مسلمانان است! دخترم باور نکرد، رفت از دیگری پرسید و باز همین را شنید. چون یقین گشتش رخِ او زرد شد و از مسلمانی دلِ او سرد شد! دخترم بخاطر صدای ناهنجار آن موذن از مسلمانی دست کشید و مرا آسوده خاطر نمود. من سپاسگزار و ممنون آن موذن هستم که مرا از تشویش و اضطراب دائم نجات داد. اکنون بگویید کجاست آن موذن همایون و مبارک؟! آنچه خواندید بخشی از مثنوی معنوی مولاناست که در دفتر پنجم آورده شده است. در این بخش مولانا حکایت افرادی را نقل می‌کند که با اعمال نادرست در دفاع از عقیده‌ایی باعث بدنامی و بی اعتباری آن باور می‌شوند. 🔻 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
✨عالمی که از همسرش کتک می‌خورد! مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگ‌ترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌است. آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد! وقتی از او دراین باره پرسیدند گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد!" وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمی‌دهید گفت: "این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‏‌های خداست چون وقتی بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد! ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem
📜  اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مردِ سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت. صاحب اسب گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند! ┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷https://eitaa.com/Masjedghamarbnehashem