eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرک نه! سواد آری! مدرک نشانه باسواد بودن نیست نمیتوان بدلیل تحصیلات متفاوت با کسی ازدواج نکرد؛ ملاک اصلی تفاهم و تناسب در عقاید و روحیات و اخلاق است نه دکترا و کارشناسی ارشد.. http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
🔵اگه یه مدت تلاش کردی با جان و دل امر خدا رو اجرا کنی یه سری اتفاقای جالب برات می افته. ✔️عقلت رشد میکنه. فهمت زیاد میشه. موقع مشکلات که میشه، راه حل های جالب و موثر به ذهنت میرسه.👌 خیلی بیشتر از سنت میفهمی! راه های خوبی برای کارای اقتصادی به ذهنت میاد.✔️ توی هر شغلی موفق عمل میکنی و... خلاصه این زندگی رو میتونی تجربه کنی! 🌺زندگی تحت امر مولا یه زندگی لذت بخش هست... شروعش کردی؟! http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
مراسم عروسی.mp3
1.95M
27 🔶 حاج آقا میخوام یه عروسی بدون بزن و برقص داشته باشیم چیکار کنیم؟😢 🔵حاج آقا حسینی 🍒 @IslamLifeStyles
🌹 خیلیا میگن دوست داریم عروسی مون امام زمانی باشه و توش پر از گناه و رقص نباشه ولی بقیه نمیذارن. چیکار کنیم؟ کلیپ بالا رو با دقت گوش بدید. امروز هم قراره بگیم چرا مشاوره های ما با بقیه مشاوره ها یه مقدار فرق میکنه👌
مطلع عشق
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت سی پنجم روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سی ششم نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟ - میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش! و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. "خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟" حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟! سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟ به گنبد خیره شد: خواب دیدم! - خیر باشه! - خیره... چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟ - نمیدونم... حتما نمیترسم که بهت بله گفتم! زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم... 🌸 ادامه_دارد 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سی هفتم عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: "خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده..." نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهميدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟ یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش... آقاسید مجروح نشده! ... یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست... یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟... ولی خیلی شبیه آقاسیده... احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس... خود... سیدمهدی کجاست؟ - درواقع... از وقتی این شهید رو پیدا کردیم... سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟! نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود... حالا میخوایم... قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره! - حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد... 🌸ادامه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
یادت چو شِکر کُنَد دهانم😍 💕 @Mattla_eshgh
❇️ تو خیلی حساسی/ همه چیز رو به خودت می گیری «تو زیادی حساسی» و «تو همه چیز رو به خودت می گیری» یعنی حساسیت و احساس حقارت خوب نیست. اینها هم عبارات بحث برانگیزی هستند اما میتونه «فریادی برای کمک خواستن» باشه مخاطب تو شاید می خواد چیزی بگه البته به یک روش خیلی غیرموثر-به نظر او،بایدچیزی به شما بگه که ممکن است ناراحتت کنه و از عکس العمل شما می ترسد.واسه همین این رو جایگزین میکنه همیشه در انتخاب کلمه ها و عبارات دقت کن چرا که ممکنه یک مخالفت ساده و کوچک را به یک دعوای درست و حسابی تبدیل کنه. پس سعی کن تا حد امکان، شفاف و روشن حرف بزنی. بدون برچسب زدن به یکدیگر و به زبان آوردن عبارات آزاردهنده، اصل موضوع را بگو. http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯عوارض دیدن تصاویر مستهجن 📛 استاد رائفی پور @IdlamLifeStyles
مطلع عشق
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت سی هفتم عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک ه
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سی هشتم شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! - اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان... 🌸ادامه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سی نهم پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم! رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید...! دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه...! هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!! با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟ سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود...! به این زودی...؟ درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟ دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام. - الان خوبی؟ - دکترا میگن آره، ولی خودم نه!... کاش شهید میشدم... - حتما قسمتت نبوده! درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟ - کجا؟ - سوریه! - چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت! ...! 🌸ادامه_دارد🌸 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8