eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها کاری که پاش اشک ریختم… باختیم، ولی غیرت رو “نه” ببینید و به خودتون افتخار کنید “زنده باد ایران🇮🇷”
هدایت شده از سنگرشهدا
☑️استقبال از تیم ملی امشب ۲۱:۳۰ فرودگاه امام خمینی 🔹️ دوستانی که‌ میتونن حتما برن فرودگاه @sangarshohada
⭕️ سقط جنین از زنده به گور کردن هم بدتر است.... ✍️ آیت اللّه سید محمد مهدی میرباقری این طور نیست که آدم‌هایی که به دستگاه شیطان می‌روند، معاهداتی نداشته باشند؛ ... شیطان حرف‌های پیچیده و سنگینی را به آنها القا می‌کند و آن‌ها هم می‌پذیرند و درک‌شان از جهان و انسان و آینده بشریت، متناسب با دستگاه شیطان سامان می‌یابد . «يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ»(بقره/۲۰۵) ... یک نمونه دیگر هلاک نسل این است که این‌ها در سال، میلیون‌ها جنین را در رحم مادر سقط می‌کنند؛ امن‌ترین نقطه‌ای که خدا برای آدم درست کرده‌است، رحم مادر است، ولی آن‌ها جنین را در آن‌جا قطعه قطعه می‌کنند و بعد هم با زباله‌های بیمارستانی ... این از آن زنده به گور کردن دختران در دوران جاهلیت بدتر است. نکته عجیب‌تر هم این است که می آیند و برایش توجیه‌های علمی از علوم زیستی و علوم اجتماعی می‌آورند و می‌گویند این کار خوب است. (٩٩/٠٧/٠٧)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️سناریوی تقدس‌زُدایی از مادر 📍سناریوهای رسانه‌ای دشمن خبیث، فقط محدود به حجاب و مباحث سیاسی و علیه نظام جمهوری‌اسلامی نمی‌شود؛ بلکه یکی از کانون‌های تمرکزشان روی فروپاشی نظام خانواده و رویارویی فرزندان با والدین است ✍لذا این هشدار را جدی بگیرید: کسانی که از فرمان امام جامعه سرپیچی و به بهانه‌های مشکلات اقتصادی و دلخوری‌های سیاسی ترک میدان کرده‌ و خود را به خواب می‌زنند، قطعا با لگد مُحکم و جبران‌ناپذیر دشمن در وسط خانه‌شان بیدار می‌شوند 🖌محمد جوانی ‌❣ @Mattla_eshgh
یه ‏جوری هرموقع میرم آزمایشگاه با عصبانیت میگن رگ نداری انگار من رگامو قایم میکنم😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #چهل_وهشت از یادآوری سیدعلی و مجید خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خنده‌ام را می‌خورم و سر تکان می‌دهم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم: -چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود می‌رفتیم اداره اسلحه‌م رو تحویل می‌گرفتم؟ سرش را کمی به سمت عقب متمایل می‌کند و می‌گوید: -اسلحه و بی‌سیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم. دست چپم را دراز می‌کنم ، تا اسلحه را بردارم، اما تیر می‌کشد. یادم می‌افتد دستم زخمی‌ست. خوب شد زخم جدی‌تر برنداشت. دست چپ را عقب می‌کشم و کامل روی صندلی می‌چرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست می‌گوید: -دستت چیزی شده؟ لبم را گاز می‌گیرم: -نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته. -در چه حد درگیر شدی مگه؟ -در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخ‌سوراخ شدن ماشینم. انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمی‌زند. اسلحه را پشت کمربندم جا می‌دهم و در سکوت، خیره می‌شوم به خیابان‌های خلوت. خوابم می‌آید. چشمانم می‌روند روی هم. مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان... رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم می‌آمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمی‌فهمیدم دقیقاً چه خبر است. گوشی‌ام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمی‌شناخت. از میان همکارهایی که آن شب آن‌جا بودند، هیچ‌کدام من را نمی‌شناختند. آن‌هایی که مطهره باهاشان صمیمی‌تر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: -چی شده؟ چه خبره؟ تکان شدیدی مرا از جا می‌پراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست می‌کشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحال‌ترم. سرم از یادآوری آن شب تیر می‌کشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم. ترمز می‌کند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را می‌گیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون می‌کنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمان‌های مسکونی. جلوی یکی از ساختمان‌ها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول می‌گوید: -همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده می‌شم، تو ماشین دست تو باشه. و سوئیچ را می‌گذارد کف دستم. دستگیره در را می‌کشد تا پیاده شود. می‌گویم: -حاجی اگه میشه موتور برسون به من. با ماشین سختمه. -باشه، ببینم چکار می‌تونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن. -ممنون. چشم. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسایه‌ها و بچه‌های خودمان و ماموران ناجا جمع شده‌اند جلوی در خانه. از ماشین پیاده می‌شوم ، تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم می‌زنم تا انتهای کوچه. چشمم می‌افتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانه‌های همسایه پارک شده است. یک نفر نشسته عقب ماشین ، و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را می‌بینم. سریع نگاهم را از ماشین می‌گیرم که مشکوک نشوند. برای این که چهره‌ام شناسایی نشود، در سایه و عقب‌تر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شده‌اند می‌ایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچه‌های خودمان حرف می‌زند. چهره‌ها را نگاه می‌کنم. آن‌هایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمده‌اند، باید همسایه‌ها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد... اما یک نفر هست که پیداست ، با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده. خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست. دو مامور اورژانس همراه بچه‌های خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون می‌آورند. نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شده‌اند، ناخواسته تا آمبولانس همراهی‌اش می‌کنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند. چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را می‌شناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعه‌اش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه می‌شود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای بچه‌ی توی راهشان. دندان‌هایم را می‌فشارم روی هم ، و صلوات می‌فرستم. خانم صابری را می‌گذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را می‌بندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد می‌شود، می‌فهمم رفته‌اند. سعی می‌کنم به یاد هیچ‌چیز نیفتم ، و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم می‌رود به سمت همان مرد که می‌رود به سمت پراید مشکی. قدم تند می‌کنم و داخل ماشین می‌نشینم. ماشین پلیس و بچه‌های خودمان، پشت سر آمبولانس راه می‌افتند. نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید می‌شود، پراید مشکی هم راه می‌افتد. ماشین را روشن می‌کنم ، و صبر می‌کنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه می‌اندازم و راه می‌افتم پشت سرش. مثل قطار شده‌ایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس می‌رود و من هم دنبالش.
قسمت سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصاب‌خوردکن. از آن‌ها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آن‌ها که هرکس روی لب‌های کمیل می‌دید، دلش می‌خواست با یک مُشت دندان‌های کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمی‌آورد، مخصوصاً حرص متهم‌ها را. سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشم‌هایش خشم می‌بارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت: - سلام. بفرمایید بنشینید. سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت: - شما می‌دونید من کی‌ام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟ سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم: - سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید. با دستانِ دستبند خورده‌اش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس می‌کشید، داشت غیظ می‌خورد، به ما نگاه می‌کرد و ناخن‌هایش را می‌جوید. سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه می‌رفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد: - چرا جواب نمی‌دین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمی‌شناسید؟ من سمیر خالد آل‌شبیرم! همه شماها رو می‌خرم و آزاد می‌کنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟ دستانم را گذاشتم روی میز ، و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصاب‌خوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم: - جناب سمیر خالد آل‌شبیر، می‌دونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟
قسمت کمی عقب نشست: - من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم. پوزخند زدم: - اونی که برگزار کرده که حسابش با کرام‌الکاتبینه. دوید وسط حرفم: - خب چرا منو گرفتید؟ می‌دونید من کی‌ام؟ من اصلاً ایرانی نیستم! سرم را کمی جلو بردم و با خشم خیره شده به چشمش: - حق مصونیت قضایی یا سیاسی داری؟ ترسیده بود. ادامه دادم: - نداری! پس حواست باشه که هر جرمی مرتکب بشی، سر و کارت با دادسراهای ایرانه! *** صدای حاج رسول را از بی‌سیمِ درگوشم شنیدم: - خونه تحت نظر بود؟ از پراید مشکی‌ای که جلوتر از من، پشت سر آمبولانس در حرکت است چشم برنمی‌دارم: - آره. دنبالتونن. - چهارچشمی حواست باشه. نمی‌خوام بیشتر از این دردسر درست بشه. - چشم. فقط حاجی، موتور بفرستید برای من. -باشه، موقعیتت رو دادم به یه بچه‌ها، می‌رسونه بهت. خانم صابری را می‌رسانند به بیمارستانی که بچه‌های خودمان در آن مستقر هستند. جلوی بیمارستان مثل همیشه شلوغ است و جای پارک پیدا نمی‌شود؛ برای همین هم پراید مشکی چندتا کوچه آن‌طرف‌تر جای پارک پیدا می‌کند. خدا را شکر من هم توانستم ماشین را همان‌جا جا بدهم. دو سرنشین پراید، پیاده شدند که بروند به سمت بیمارستان. از ماشین که پیاده می‌شوم، یک موتورسوار کنارم ترمز می‌کند. کلاه کاسکتش را برمی‌دارد و می‌شناسمش. از بچه‌های خودمان است. سوئیچ ماشین را تحویلش می‌دهم ، و سوئیچ موتور را می‌گیرم. بعد هم با کمی فاصله، راه می‌افتم پشت سر دو سرنشین پراید.
قسمت سرنشین‌های پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان می‌شوند؛ همان‌جایی که پزشک دارد خانم صابری را معاینه می‌کند. از رفتارشان و حفظ فاصله‌شان، می‌شود فهمید که حرفه‌ای هستند. روی یکی از صندلی‌های راهرو می‌نشینم و سرم را تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم را هم می‌بندم و از لای پلک‌هایم نگاهشان می‌کنم؛ اما کاش چشمانم را نمی‌بستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم. گذاشته بودندش روی برانکارد؛ مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمی‌کرد. اولش باور نکردم. گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لب‌هایش کبود و صورتش رنگ‌پریده بود. مقنعه‌اش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکان‌های برانکارد روی دست‌اندازهای زمین لق می‌خورد. دلم در هم پیچید. می‌خواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده. گلویم خشک بود. نمی‌فهمیدم چه شده. جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم: - چی شده؟ همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد: - شما کی هستین آقا؟ چشمانم را باز می‌کنم که ادامه‌اش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشسته‌اند روی صندلی‌ها. خانم صابری را می‌برند آی.سی.یو. مرصاد می‌رسد داخل بیمارستان ، و مرا هم می‌بیند؛ اما نمی‌آید به سمت من. می‌نشیند یک سمت دیگر. دوتا سرنشین پراید، نمی‌توانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور. به مرصاد پیام می‌دهم: - دوتا مرد توی صندلی‌های ردیف من نشستند، یکی‌شون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی. اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی. پیام را می‌فرستم. مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوان‌هایی که دارند با نامزدشان چت می‌کنند. سرش را هم بلند نمی‌کند. بعد از چند ثانیه پیام می‌دهد: - دیدمشون. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🕊 قسمت می‌نویسم: -حواست به اینا باشه. از در خونه تا این‌جا دنبال آمبولانس بودن. و دوباره می‌نویسم: -یه ساعت همین‌جا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه. مرصاد لبخند می‌زند ، و سرش را تکیه می‌دهد به دیوار. بنده خدا الان به‌جای این که با خانمش پیامک‌بازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد ، و پیامک‌بازی کند و روی صندلی‌های راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش می‌آورند و می‌برند. تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری ، و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمی‌کنند. همان‌طور که حدس می‌زدیم، منتظر ابوالفضل هستند. به حاج رسول که گزارش می‌دهم، می‌گوید: -عباس، این‌جا بیمارستانه، نمی‌خوام درگیری و کثیف‌کاری اتفاق بیفته. بی‌سر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟ یک نفس عمیق می‌کشم و می‌گویم: -باشه. می‌دانم شاید این احمقانه‌ترین حرفی بود که تا حالا زده‌ام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سال‌هاست در آن نفس می‌کشند و ناامنی ندیده‌اند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم می‌کند و چند لحظه بعد پیامش می‌آید: -حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟ این سوال من هم هست! برای مرصاد می‌نویسم: -توکل به خدا. صدای حاج رسول را دوباره می‌شنوم: -ابوالفضل اومد. حواستون باشه! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور هواداران برای استقبال از تیم ملی مقابل فرودگاه
هنوز کسی هست که اینترنشنال باور‌کنه؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
اگه اینترنشنال زمان امام حسین بود ..‌ تروریست های رسانه ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⚡️در جنگ شناختی با توجه با ابزار موجود به همین راحتی فریب میخوریم ... 🔺در فضای مجازی حتی درباره دیده‌ها هم باید عالمانه تحقیق کرد چه رسد به شنیده‌ها ... ‌❣ @Mattla_eshgh
2.35M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای 🔻 تکنیک چهارم: تطمیع 🔹 یکی دیگر از تکنیک های اقناع، تکنیک تطمیع است در جهت همراهی و همگامی مخاطب در حصول به اهداف پیدا و پنهان تولیدکننده محصولات رسانه ای. در این شیوه برای متقاعدسازی افراد برای کاری یا پذیرفتن عقیده‌ای خاص هم می‌تواند به کار گرفته شود. ترسیم آمال و آرزوها، بیان افق نگاه و نقشه راه، خواسته های فردی و اجتماعی، تخفیف، قرعه‌کشی و … نمونه‌هایی از استفاده از تکنیک تطمیع هستند. ✍️ سید احمد رضوی ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ توییت استاد علی اکبر رائفی پور ✍ اعترضات در چین در حال عمومی شدن است! بهانه در ایران: گشت ارشاد در چین: محدودیت‌های کرونایی علت اصلی: جلوگیری و به عقب انداختن پروسه حذف دلار و افول امریکا و پایان جهان تک قطبی سلاح مورد استفاده غرب در این جنگ چیزی است که ما در آن ضعف جدی داریم، بله ‎ و ‎ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 اگر باختیم ، اما حکمت خدارو دیدیم🤲 🔹 هیچ کار خدا بی حکمت نیست ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #پنجاه_وچهار می‌نویسم: -حواست به اینا باشه. از در خونه تا این‌جا دنبال آمبولانس بودن. و
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش می‌کند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمی‌بیند. دوست دارم بروم بغلش کنم. من الان حالش را بهتر از هر کسی می‌فهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است. امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگی‌اش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است. با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است. الان ابوالفضل می‌رود قسمت آی.سی.یو ، و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه می‌بیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش. بغض گلویم را چنگ می‌زند. دلم برای مطهره تنگ می‌شود. لبم را می‌برم زیر فشار دندان‌هایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا می‌رود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش می‌کند. *** همان‌طور که حدس می‌زدم، سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. می‌دانستم حتما می‌برند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف می‌شود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند. تعقیب سمیر، ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه. چون از قبل و از طریق نرم‌افزار، گوشی‌اش را آلوده کرده بودیم، می‌توانستیم شنودش کنیم. داخل خانه، هیچ صدایی نمی‌آمد جز غر زدن سمیر؛ همان‌طور که حدس می‌زدیم، داشتند او را می‌گشتند. این سمیر چقدر احمق بود ، که علت این رفتار را نمی‌فهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کله‌گنده‌تر پشتش ایستاده. خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد ، و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانه‌اش. کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود. خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمی‌شد خانه را تجهیز کنیم. کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره. گاهی نیاز دارم به قدم زدن. اینطوری گره‌های ذهنی‌ام باز می‌شود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه می‌رفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده می‌کرد. اگر فضای بحث‌های گروهش را ما جهت می‌دادیم، شاید می‌شد سریع‌تر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری. باید خودمان بحث‌های حاکم بر گروه را مهندسی می‌کردیم. ذهنم رفت به سمت نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا می‌شد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را می‌برد به سمتی که ما می‌خواستیم. فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمی‌توانستیم برویم در خانه‌اش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود! نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدی‌ای که روی اعصابم بود، جلال بود. جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری می‌کرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی می‌کرد، حتی بچه‌ها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید می‌شد آگاهش کرد از کاری که می‌کند. اول باید می‌سنجیدم ، که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید می‌دیدم چطور می‌شود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا می‌شود یا نه؟ تصمیم گرفتم مثل بچه‌های خوب، امشب زود برگردم خانه. می‌دانید، خیلی وقت‌ها گره کارها فقط با دعای مادر باز می‌شود. باید می‌رفتم کمی ناز مادر و پدرم را می‌کشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد. سر راه خرید هم کردم ، و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقت‌هایی که انقدر خوب می‌شوم، خودش می‌فهمد کارم گره خورده. مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی: - فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
قسمت پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون ، و به بازی فوتبال خیره شده بود. می‌دانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچک‌ترم. نشستم کنارش و گفتم: - فوتبالی شدین بابا؟ تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم می‌زد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت: - چطوری پسر؟ - مخلص شماییم. دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمی‌دانم به چی فکر می‌کرد؛ شاید به جوانی‌اش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و می‌توانست روی پاهایش بدود. شنیده‌ام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت می‌گشت برای بازی کردن با بچه‌ها. حتماً داشت به این فکر می‌کرد که ای کاش باز هم می‌توانست بدود. ناگاه گفت: - عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری می‌کنن؟ شانه بالا انداختم: - خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی. پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: -بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمی‌کنن... و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم: - خب تیم مورد علاقه‌شونو تشویق می‌کنن. پوزخند زد: - پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه. باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر می‌کند. دوباره با خودش واگویه کرد: -نمی‌فهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون می‌رسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه... دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم: - اینا رو ولش. خودت چطوری؟ - شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش می‌ره؟ سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاری‌ام زنگ خورد. لبم را گزیدم. نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشی‌ام. گفت: -خب چرا جواب نمی‌دی؟ و طوری نگاه کرد که یعنی: - برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.
قسمت از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه. - کی؟ - نمی‌شناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام. - خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه. - چشم. و نگاهی به پدر کردم. مِن‌مِن کنان گفتم: - می‌گم...چیزه...بابا...من... سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت: - باشه، برو. من به مامانت می‌گم. خدا به همراهت. *** ظاهرش این است که دارم خوراکی‌های داخل قفسه را بررسی می‌کنم؛ اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمده‌اند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشسته‌‌اند. در همین طبقه، روبه‌روی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند. صدای قدم‌های کسی را از پشت سرم می‌شنوم. کم‌کم نزدیک‌تر می‌شود. احساس خطر می‌کنم و دستم را می‌برم نزدیک اسلحه‌ام. مرد کاملاً نزدیکم می‌شود و کنارم می‌ایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمی‌دارد و نگاهش می‌کند. سرم را بالا نمی‌آورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیک‌تر می‌کند و با صدای خفه‌ای می‌گوید: - من یه طوری ابوالفضل رو می‌کشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیه‌ش با شما. حله؟ شاخ درمی‌آورم و می‌خواهم سرم را بلند کنم که می‌گوید: - تکون نخور تابلو نشه. منو می‌شناسی که؟