قسمت #چهار
حسین به یک نقطه خیره شد ،و شعر را در ذهنش تحلیل کرد.
اویس گفته بود قرار است ،
زنی سارا نام که رابط حانان است به زودی از امارات به ایران بیاید؛ پس کسی که قرار بود برسد، سارا نبود.
کلمات را چندبار کنار هم چید و آخر، نتیجه تحلیلش را بلند گفت:
- حانان توی راه ایرانه!
- خودش؟ مطمئنید؟ آخه چرا؟
- چه میدونم. ولی کسی غیر از سارا قرار نبوده از مرزهای رسمی کشور وارد بشه. سارا رو هم که خبرشو داشتیم و لازم نبود اویس دوباره خودشو توی دردسر بندازه. فقط یه احتمال میمونه، اونم خود حانانه.
صابری که هنوز کنار برد ایستاده بود،
نگاهی به جای خالی تصویر یکی از اعضای شبکه کرد
و گفت:
- شاید سرتیم ترورشون میخواد بیاد.
- نه. اون قبلا از یکی از مرزها به صورت قاچاق وارد شده.
چشمان صابری گرد شد و با حیرت پرسید:
- کدوم مرز؟ الان کجاست؟
- اینا رو نمیدونیم. این همه چیزیه که اویس گفته. گویا این سرتیم محترم که هیچ اسم و عکسی ازش نداریم رو زودتر فرستادن ایران تا مقدمات کارش فراهم بشه و خابوندنش توی آبنمک. اما حالا که روی شیدا و صدف سواریم، حتما به اون سرتیم هم میرسیم.
صابری روی صندلی نشست ،
و به برد خیره شد. بعد از چند لحظه گفت:
- خب اگه اینطوریه، یعنی اون سرتیم هم الان اصفهانه. حتما این مدت خوب توی شهر چرخیده و تموم زیر و بمش رو یاد گرفته.
حسین سرش را تکان داد ،
و لبخندش را پنهان کرد. صابری که حرف میزد شبیه پدرش میشد. لحنش، تُن صدایش، حتی شیوه استدلالش به پدرش رفته بود.
حسین گفت:
- الان چیزی که مهمه اینه که ببینیم حانان میخواد بیاد ایران چکار کنه؟
امید دستش را زیر چانهاش زد و به ابروهایش چین داد:
- ممکنه بخوایم دستگیرش کنیم؟
حسین این بار بلند خندید:
- چرا شما جوونا انقدر عجولید؟ اگه الان حانان رو بگیریم که نمیتونیم شبکهش رو بزنیم. تا زمانی که همه اعضای شبکه شناسایی نشن هم نمیشه بگیریمش و اون زمان هم به احتمال زیاد از ایران رفته. اما اشکال نداره؛ تا وقتی زیر چتر ماست بذار هرچقدر دلش میخواد با این و اون ارتباط بگیره و توی اروپا بچرخه. خودشم نمیدونه با این کارش چقدر به ما توی شناسایی باندهای معاندمون کمک میکنه!
لبخند کمرنگی روی لبهای امید نشست.
صدای عباس از بیسیم شنیده شد که:
- حاجی ما الان توی هتلیم، چمدونامونم باز کردیم. میخوایم بشینیم باهم حرف بزنیم.
این یعنی تجهیزات شنود آماده بود.
حسین زیر لب زمزمه کرد:
-آب زنید راه را، هین که نگار میرسد/ مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد...
قسمت #پنج
‼️دوم: خرسهای رقصان، بالهای رنگی...
صدف هدفون را روی گوشش جابهجا کرد،
و روی تخت دراز کشید. دکمههای مانتویش را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد. حال عوض کردن لباسهایش را نداشت.
شیدا اما پشت میز نشسته بود ،
و با لپتاپش کار میکرد.
صدف آرام و زمزمهوار همراه آهنگ میخواند:
Someone holds me safe and warm
(کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفتهاست)
Horses prance through a silver storm...
(اسبها در این طوفان نقرهای عبور میکنند...)
صدف داشت آرامآرام با موسیقی خوابش میبرد
که شیدا پرسید:
- چی گوش میدی؟
عباس هدفون را روی گوشش فشار داد ،
و سعی کرد صدای شیدا و صدف را از هم تشخیص دهد.
بعد روی خط حسین رفت:
- آقا براتون بفرستم آنلاین گوش بدین؟
صدای حسین آمد که:
- آره بفرست.
صدف چشمان خمارش را باز کرد و با صدایی گرفته گفت:
- همون آهنگ که توی هواپیما گوش میدادم.
شیدا زیرچشمی به صدف نگاه کرد.
چهرهاش برخلاف دفعات قبل شاداب نبود. حتی چشمان قهوهایاش کمی سرخ شده بودند و شیدا میدانست بخاطر خوابآلودگی نیست.
حس کنجکاوی دخترانهاش را نتوانست کنترل کند:
- توی هواپیما هزاربار اینو گوش دادی، دیگه منم حفظش شدم. چرا گیر دادی بهش؟
- نمیدونم. دوسش دارم. یاد بچگیم میافتم... یاد روزای خوب زندگیم. آخه این مال یه فیلمه و خوانندهش هم داره از بچگیش میگه. حس میکنم درکش میکنم.
شیدا ابروهای کمپشتش را بالا انداخت:
- اوه! چه احساساتی! یه جوری حرف میزنی انگار الان زندگیت خوب نیست.
بعد کامل چرخید طرف صدف و به چشمانش خیره شد:
- دیوونه! زندگی تو توی کانادا صدبرابر بهتر از زندگیت توی این خرابشدهس!
صدای آهنگ انقدر بلند بود ،
که از هدفون صدف شنیده میشد. حالا آهنگ به اوجش رسیده بود.
صدف تلخ خندید و صدایش بغضآلود شد:
- آره. خیلی بهتره. هم شغل خوب دارم، هم حقوق خوب، هم خونه، هم ماشین... آزادم، هرکار دلم میخواد میتونم بکنم، هرجور دلم بخواد میتونم بپوشم...
شیدا با حالتی کلافه گفت:
-خب دیگه چه مرگته عزیز من؟
صدف نتوانست خودش را کنترل کند. اشکی از گوشه چشمش سر خورد:
- نمیدونم... خیلی وقتا، مخصوصا وقتی توی هوای ابریِ تورنتو دلم میگیره. تنگ میشه؛ نمیدونم برای چی. شاید برای همین خرابشده! شاید برای مامان و بابام... برای خواهر و برادرام. روزای اول اینطور نبودم. تا یه سال اول، عشق و حال بود. کار و درس و همه چیزایی که عاشقش بودم. ولی کمکم دلم تنگ شد... وقتی مانی اومد توی زندگیم دوباره همه چی خوب شد... ولی...
ادامه نداد.
دلش نمیخواست بغضش بشکند. خواست حرف دیگری پیش بکشد:
- شیدا، تو چند وقته آلمانی؟ اونجا دلت نمیگیره؟
-نمیدونم. من روی زندگیِ توی ایرانم یه شیفت دیلیت گرفتم و خلاص. هیچوقت هم دلم برای این مملکت تنگ نمیشه.
قسمت #شش
صدف انگار داشت با خودش حرف میزد:
- ولی من از هوای ابری بدم میآد. دلم میگیره. اصلا انگار اونور آب همه دلشون گرفته. انقد که هوا همش ابریه.
شیدا به حرفهای صدف پوزخند زد.
صدف لب باریکش را گزید و بعد از چندلحظه گفت:
- اگه اون لعنتیا از دانشگاه اخراجم نمیکردن، الان توی مملکت خودم یه کسی شده بودم.
شیدا که داشت با بیتفاوتی به صدف گوش میداد، لبخندی زد که دندانهای ردیف و سپیدش را به رخ کشید
و گردنش را کج کرد:
- عزیزم! تو و امثال تو توی این مملکت به هیچجا نمیرسین. حداقل تا وقتی اینا سر کارن. همون بهتر که اومدی کانادا. اونا قدر تو رو بیشتر میفهمن.
صدف با چشمان پر از اشکش به شیدا نگاه میکرد. شیدا از جایش بلند شد و کنار صدف روی تخت نشست.
دستان صدف را گرفت
و خیلی جدی به چشمانش نگاه کرد:
- اگه دوست داری توی همین ایران به یه جایی برسی، باید کمک کنی تا کار این حکومت رو تموم کنیم. اون وقت ایرانم میشه اروپا.
صدای بیتهای پایانی آهنگ، میدویدند میان جملات شیدا:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
صدف با حالتی نامطمئن و صدایی لرزان پرسید:
- مطمئنی میشه؟
- اگه ما بخوایم میشه. این دفعه کارشون تمومه.
صدف انگار باور نکرده بود. ترس در چشمانش موج میزد.
آهنگ دوباره از اول شروع شد:
Dancing bears, Painted wings
(خرسهای رقصان، بالهای رنگی)
Things I almost remember
(همه آن چیزی است که به یاد میآورم...)
شیدا خواست حالش را عوض کند:
- نگفتی این آهنگ مال چه فیلمیه؟
صدف به زور لبخند کج و کولهای زد:
- یه فیلمه درباره انقلاب روسیه...
شیدا ضربهای آرام سر شانه صدف زد:
- یادت باشه بعدا دانلودش کنی با هم ببینیم.
و ناخودآگاه همراه آهنگ خواند:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
عباس هدفون را از روی گوشش برداشت و زیر لب غرید:
- از این دوتا چیزی درنمیآد.
- شنیدم چی گفتی!
عباس دستپاچه شد. حسین بود. به منمن افتاد:
- حاجی منظورم اینه که...
- میدونم. فعلا میلاد اونجا باشه کافیه. تو پاشو بیا اداره، کارت دارم. الانم کمبود نیرو داریم، باید در مصرفتون صرفهجویی کنم.
عباس که از ماندن در اتاق خسته شده بود، از جا جهید و کتش را برداشت:
-الساعه میآم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
چند قاب از مراسم دیروز ...
من عاشق عکسهای آخر شدم. چقدر شور و حال داره 😍
دم عکاسهاشون گرم