رفتم از عابربانک ده تومن پول بگیرم
دیدم زشته همه دارن نگاه میکنن، صد تومن گرفتم
رفتم داخل بانک، نود تومنشو ریختم تو حسابم😐😂😂😂😂😂
هدایت شده از صابرین نیــوز
⭕️ سرنخ بسیاری از کیس های امنیتی ،اخبار مردمی بوده است و بزرگترین مشکلات امنیتی با گزارشات مردم غیور در وزارت اطلاعات مرتفع گردیده است.
🔺مردم شریف ایران، در صورت مشاهده هرگونه فعالیت های مشکوک مراتب را با ستاد خبری وزارت اطلاعات (113) در میان بگذارند
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
🔹 بارها و بارها گفتم، تمام امیدِ آمریکا و اسرائیل به قدرت رسانه اش هست تا بتوانند از طریق عملیاتهای روانی-رسانه ای پشت محور مقاومت را خالی کنند...
🔹 بارها و بارها گفتم، به جای فراخوانها و برنامه های عبث و هزینه ساز، از ظرفیتهایی که داریم استفاده کنیم. مساجد، مدارس، حوزه ها، دانشگاهها بسترهای بسیار مهمی هست که میتوانیم با حضور در آنها و تبیین مسئله فلسطین و ابعاد پیرامونی آن، به محور مقاومت کمک کنیم.
🔹 کمک به محور مقاومت، صرفا اسلحه دست گرفتن نیست، محور مقاومت در کنار #مالکها نیاز به #عمارها هم دارد که در فضای رسانه ای و حقیقی فعالیت کنند و تبیین گری کنند.
👈 اما کو گوش شنوا!!! اکثرا دنبال غسل شهادت و کفن پوشی و مرز فلسطین رفتن و شهادت هستند!!😔😔😔
▪️خواجه پندارد که طاعت میکند
▪️ بی خبر از معصت جان میکند
😔😔😔😔😔
سید احمد رضوی
مطلع عشق
🔹 بارها و بارها گفتم، تمام امیدِ آمریکا و اسرائیل به قدرت رسانه اش هست تا بتوانند از طریق عملیاتهای
🔹 یک حلقه اطراف خودمون کشیدیم و فکر میکنیم همه مثل ما فکر میکنن!!! فکر میکنیم افکارعمومی یعنی همینی که در ایتا هست!!
امان از غفلت
2.23M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک ششم: حسن تعبیر (معادل سازی)
🔻 تکنیک هفتم: برچسب زدن (نام گذاری)
🔹 این دو تکنیک، قرینه یکدیگر هستند، در واقع در حسن تعبیر به موضوعات از دریچه مثبت نگریسته میشود و در ذهن مخاطب با کلمات و استعاره های خوشایند نقش میبندد و در تکنیک برچسب زدن با نگاهی منفی و از کلماتی خشن، نفرت انگیز و ناخوشایند استفاده میگردد.
🔸 این دو تکنیک نیز در رویه رسانه ها بسیار رایج و پرکاربرد و همچنین دارای اثرگذاری بالا هستند مشروط بر اینکه در جای خود و به صورت صحیح استفاده گردند.
✍️ سید احمد رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا می دانید اسم زامبی نام یک جنگجوی مسلمان برزیلی بوده که با برده داری غرب مبارزه می کرده؟
اما هالیوود از طریق کلیشهسازی اسم زامبی را نماد هیولاهای آدم خوار کرد.
این است قدرت سینما و رسانه ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ قسمت ۶۵ هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را ر
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۶۶
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم.
هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند.
خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده.
از فاطمه میپرسم:
_مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد:
_پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم:
_چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم:
_سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم.
مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند:
_سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم:
_عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: _الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید:
_تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی.
میگوید:
_دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده.
با خودم میگویم:
_باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند.
میان موهایم دست میکشد و میگوید:
_عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم:
_مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم.
میگویم:
_یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم:
_شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۶۷
دستش که داشت برای نوازش میان موهایم میچرخید، لحظهای متوقف میشود و بعد دوباره به حرکتش ادامه میدهد:
_نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط میدونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن.
-اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟
آه میکشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه میگوید:
_ #بهونهشون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمیزنه! میدونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو #تحریک کنن، #ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشهشون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلیها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه.
-اون یه عده کیا بودن؟
باز هم آه میکشد. با دست دیگرش، دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند:
_هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچههاشون.
با شنیدن آخری بدنم مورمور میشود. اگر میدانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفهام میکرد. بابت این پنهانکاری از خودم بدم میآید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچکس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد...
میپرسم:
_یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش:
_اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم.
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید:
_ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند:
_لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهرهام نمدار میشود.
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش.
سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند:
_انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید:
_حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را به سمت من خم میکند و آرام میگوید:
_این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.