eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۸۰ با هربار گفتن، صدایم بالاتر می‌رود و یقه‌اش را با ضرب رها می‌کنم. جیغ می‌کشم: _خدایی که می‌گی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخره‌ش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آروم‌آروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم می‌گیره و می‌ذاره توی بدبختیام غرق بشم؟ انقدر بلند سرش جیغ زده‌ام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرام‌تر زمزمه می‌کند: _منو ببخش. می‌دونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه. دوباره دست بر گلویش می‌گذارم؛ این‌بار به قصد کشتن و خفه کردن: _نمی‌دونی. تو اصلا نمی‌دونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمی‌دونی... نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بی‌صدا لب می‌جنباند: _آریل... آریل... رهایش نمی‌کنم. واقعا می‌خواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا می‌خورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر می‌کنم و آرسن بیشتر تقلا می‌کند. می‌گویم: _همه‌تون وقتی نیاز داشتم ولم کردین... بغضی که در گلویم بود، می‌ترکد و دستم ضعف می‌رود. نمی‌توانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل می‌شود و آرسن که داشت خفه می‌شد، خودش را از دستم می‌رهاند. هوا را با ولع می‌بلعد و سرفه می‌کند. سریع اشک‌هایم را پاک می‌کنم و دوباره یقه آرسن را می‌گیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه می‌کند. می‌گویم: _این بار دومه که دارم بهت می‌گم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش می‌کشمت. آرسن به خودش می‌پیچد و به دیوار تکیه می‌دهد. از جا بلند می‌شوم: _شنیدی چی گفتم یا نه؟ سرش را تکان می‌دهد و با صدای خش‌دارش زمزمه می‌کند: _نه! می‌خوام... جبران کنم. -دیگه نمی‌تونی کاری بکنی. اون موقع که باید می‌بودی نبودی. الان فقط مزاحمی. از اتاق بیرون می‌روم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همه‌چیز را می‌داند و به آرسن گفته باشد؟ نه... حماقت است. آرسن هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. فقط گند می‌زند به هر برنامه‌ای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشه‌ای غیر از آنچه من فکر می‌کنم در ذهن داشته باشند و این تنم را می‌لرزاند. -آریل... صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمی‌دارد. روی برآمدگی یکی از سنگ‌ قبرها، سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. برمی‌گردم و جیغ می‌کشم: _چی می‌گی؟ آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس می‌زند، از جیغم جا می‌خورد و نگاه ترسانش را اطرافمان می‌چرخاند. هیچ‌کس نیست. با این حال، انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد: _هیس... می‌خواهم بروم که دوباره صدایم می‌زند: _می‌دونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که می‌تونم، نمی‌خوام مثل قبل بشه. پوزخند می‌زنم به سادگی و بچگی‌اش. چند قدم عقب می‌روم: _نه تو، نه خدای تو، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه کمکم کنه. آرسن تکیه از دیوار مقبره می‌گیرد و خاک لباسش را می‌تکاند. دست بر گردنش می‌کشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم می‌کند: _چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگ‌ترتم. و دیگه ولت نمی‌کنم، حتی اگه بخوای خفه‌م کنی. سرفه می‌کند. لحنش تحکم‌آمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار می‌کند و اینطوری حرف می‌زند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف می‌گذارد، می‌شود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی می‌شود، دیگر کنترل‌پذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همین‌طور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران. کم نمی‌آورم. باز هم عصبی می‌خندم و فرار می‌کنم. *** ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۸۱ * عصبانی بود؛ اما نه از دردی که از ساق پایش در تمام تن پخش می‌شد. آن درد هرچقدر هم که جان‌سوز و طاقت‌فرسا بود، نمی‌توانست از پا درش بیاورد. مشکل اینجا بود که آن درد، دائماً به او یادآوری می‌کرد که الان کدهای ژنتیکی‌اش دست ایرانی‌هاست. گلوله به استخوان نرسیده بود، فقط گوشت را شکافته بود و او خودش از پس درآوردن گلوله برآمده بود. شاید اگر یکی دو روز دیگر استراحت می‌کرد، می‌توانست راحت‌تر راه برود. دردش هم با یک مسکن آرام می‌شد؛ اما مشکل خیلی عمیق‌تر از زخم گلوله بود. فاصله زیادی با تبدیل شدن به یک مهره سوخته نداشت. زخمی شدن در برنامه بی‌نقصش نبود. وای که اگر بالادستی‌ها می‌فهمیدند... و از آن بدتر، این بود که سوختنش به سوختن آریل منجر شود. این دیگر کابوس محض بود. فکر کردن به آریل، باعث شد احساس کند کسی به قلبش پنجه می‌کشد. تمام اعضای بدنش بی‌تابی می‌کردند که از آریل خبر بگیرد؛ اما تسلیم این حماقت نشد و به عقل روی آورد: تمام ارتباطات مجازی‌اش و حساب‌ها و شماره‌هایش را مسدود کرد. محو شدن از بستر اینترنت غیرممکن بود؛ اما تا جایی که توان داشت، آثارش را کم‌رنگ کرد. مدارک هویتی قبلی را باید سربه‌نیست می‌کرد و با چهره و هویت جدید، به کارش ادامه می‌داد. نمی‌خواست نقشه‌اش بهم بخورد. * -سلام خواهرجونم. چون می‌دونم می‌خوای تنها باشی بهت زنگ نزدم. فقط لطفا زودتر برگرد، نگرانتیم. پیام آوید است. جوابش را نمی‌دهم. خودم هم نمی‌دانم کجا هستم. هوا تاریک شده و من از صبح تا الان، فقط بی‌هدف چرخیده‌ام. سوار تاکسی و مترو شده‌ام، پیاده‌روی کرده‌ام و ضدتعقیب زده‌ام، بدون این که چیزی خورده باشم یا استراحت کرده باشم. هر بدبختی که دنبالم بود، تا الان باید از خستگی مُرده باشد. ساعت همراه را که می‌بینم، دوباره زمان را پیدا می‌کنم؛ هفت و نیم شب. نمی‌دانم کجا باید بروم. حوصله خوابگاه و نگاه‌های ترحم‌آمیز را ندارم و گزینه دیگری جز خیابان برای صبح کردن این شب طولانی نیست. روی نیمکت‌های کنار زمین بازی یک پارک می‌نشینم. بغض گلویم را قلقلک می‌دهد؛ اما نمی‌خواهم تسلیمش شوم. دیگر نه در دریای آرامش غوطه‌ورم، نه کوه آتشی درونم زبانه می‌کشد. الان یک کویرم. یک کویر خشک؛ بدون حتی بوته‌های خار. چند خانواده در پارک نشسته‌اند تا ساعت‌های بعد از افطارشان را دور هم بگذرانند. صدای خنده و گفت‌وگوی سرخوشانه‌شان سرم را پر کرده. هیچ‌کس حواسش به من نیست. بچه‌ها دارند میان تاب و سرسره‌ها می‌دوند و جیغ شادی می‌کشند. لبم را جمع می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. -خودتو جمع کن دختر. وای به حالت اگه بازم گریه کنی. حالمو بهم زدی. گوش می‌سپارم به صدای بچه‌ها. آن‌ها که کوچک‌ترند، با مادرشان آمده‌اند. مادرها کنار زمین بازی ایستاده‌اند و حواسشان به بچه‌هاست. دوست دارم بچه بشوم و از سرسره‌های مارپیچی سر بخورم. سوار تاب بشوم، با بالاترین سرعت تاب بخورم و تصور کنم که درحال پروازم. یک مرد، دختر کوچکش را روی تاب نشانده، هلش می‌دهد با هربار هل دادن، شعر می‌خواند: _تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... معنایش را درست نمی‌فهمم؛ اما شنیدن نام عباس در شعر، گوشم را تیز می‌کند. زیر لب، شمرده‌شمرده تکرارش می‌کنم تا بفهمم منظورش چیست و عباس وسط تاب‌بازی بچه‌ها چکار دارد؟ باید یکی از آن شعرهای فولکلور ایرانی باشد. مرد یک دور دیگر شعر را می‌خواند و تندتر تاب را هل می‌دهد. دخترک از خوشحالی جیغ می‌کشد و با زبان کودکانه، همراه پدرش می‌خواند: _تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... چشمانم همراه تاب‌بازی دخترک این‌سو و آن‌سو می‌روند. موهای بلند و سیاهش را سپرده به باد، سرش را به عقب خم کرده و می‌خندد. خودم را جای دخترک تصور می‌کنم. باد به صورتم می‌خورد، می‌خندم و میان خنده‌های مستانه‌ام، از عباس می‌خواهم تندتر هلم بدهد... -اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... جیغ دخترک، رویای شیرینم را تمام می‌کند. پدرش می‌خواهد تاب را متوقف کند که دخترک زودتر خودش را از حصار ایمنی آزاد می‌کند و بر زمین می‌افتد؛ زمینِ شنی و نرم زیر تاب. با این حال، گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. پدرش بلافاصله، زانو می‌زند روی زمین و بغلش می‌کند. تندتند می‌پرسد: _چی شد بابا؟ خوبی؟
✍ قسمت ۸۲ به سر و صورت دخترک دست می‌کشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش و نمی‌خواهد آرام شود؛ نه بخاطر این که درد دارد، می‌خواهد خودش را برای پدرش لوس کند. قبل از این که تسلیمِ بغضِ در گلویم شوم، نگاه ازشان می‌گیرم. اگر عباس بجای پدر دخترک بود، حتما زودتر از این که بخورد زمین می‌گرفتش. همان‌طور که من را قبل از این که زمین بخورم یا روی تله انفجاری بروم، از زمین قاپید و در چشم بهم زدنی، کنار خیابان گذاشت. پوشه عکس‌هایی که روی همراهم از عباس دارم را باز می‌کنم؛ آن‌ها که دانیال فرستاده بود. یکی از عکس‌هایش در سوریه که همان جاسوس بی‌هوا گرفته. عباس و یک جوان همسن خودش پشت جیپ نشسته‌اند. جوان آشناست. فکر کنم او را همراه عباس دیدم؛ همان روز اول. دور سرش چفیه را مثل عرقچین بسته و پشت فرمان نشسته است. عباس یک نقشه دستش گرفته و با اخم‌های درهم نگاهش می‌کند. فقط یک بار اخمش را دیدم؛ همان روزی که نجاتم داد. چشمانم را می‌بندم و آن روز را به یاد می‌آورم.بعد از این که آرام شدم، بغلم کرد و به سمت خانه‌مان رفت؛ همان خانه‌ای که با پیرزن و دخترش در آن زندگی می‌کردیم. همان خانه‌ای که مادر در باغچه‌اش دفن شده بود. دوستش هم داشت سمت همان خانه می‌رفت؛ دنبال صدای جیغ‌ها. عباس پرسید: _هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟) با حرکت سر تایید کردم. دوستش چندبار بلند یاالله گفت و وارد شدند. صدای جیغ پیرزن و گریه نوه‌اش می‌آمد. عباس آرام سرم را روی شانه‌اش گذاشت: _لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.) هرچه نزدیک باغچه می‌شدیم، من بیشتر می‌لرزیدم. سرم را محکم چسباندم به شانه عباس و چشمانم را بستم که باغچه را نبینم. بوی بدی که حیاط را برداشته بود، زد زیر بینی‌ام؛ بوی مرگ، بوی سر بریدن، بوی وحشی‌گری. عباس من را گوشه حیاط روی زمین گذاشت؛ شاید می‌ترسید من را ببرد داخل خانه‌ای که موج انفجار، پایه‌اش را سست کرده بود. گفت: _انا قادم.(الان میام.) گرد و خاک و بوی تعفن، صدای گریه و جیغ و سرفه عباس... عباس و دوست ایرانی‌اش داشتند به زبان غریب فارسی با هم حرف می‌زدند. یک قدم رفتم جلو و گردن کشیدم که ببینم چکار می‌کنند. صدای جابه‌جا کردن آجر و خاک می‌آمد. صدای گریه واضح شد و عباس گفت: _انتو زین؟(شما خوبین؟) درست نمی‌دیدم داخل خانه را؛ تنها حرکات مبهمی می‌دیدم و صدای جیغ و گریه. زن ضجه ‌زد: _وین ابنی؟(بچه‌م کجاست؟) صدای گریه نوزادش می‌آمد. کمی آرام‌تر شد. شاید بچه‌اش را دادند دستش. انقدر همه‌چیز سریع اتفاق می‌افتاد که از تحلیلش عقب می‌ماندم. فقط منتظر عباس بودم. انگار تنها کسی که می‌شناختم، او بود. روی پنجه پایم می‌ایستادم که ببینمش. هرچه تلاش می‌کردم از باغچه فاصله بگیرم، انگار خود باغچه داشت فریاد می‌کشید و می‌گفت که بدن بی‌سر من را هم مثل مادر خواهد بلعید. زیرچشمی نگاهش می‌کردم و آرام‌آرام از آن فاصله می‌گرفتم. خون‌های مادر لب باغچه، قهوه‌ای شده بودند. انگار صدای جیغ‌های مادر داشت از زیر خاک می‌آمد. این چند روز، بارها به این فکر کرده بودم که بروم خاک‌ها را کنار بزنم، سر و بدن مادر را بیرون بکشم و با یک راهی،آن‌ها را به هم بچسبانم یا بدوزم، شاید زنده شود؛ ولی هربار که چشمم به باغچه می‌افتاد، ترس روی سرم سایه می‌انداخت و نمی‌توانستم جلو بروم. صدای آژیر آمبولانس شنیدم و دونفر با لباس‌های سپید و سرخ هلال احمر، به حیاط خانه آمدند. انگار من را ندیدند. نزدیک بود بخورند به من. خودم را عقب کشیدم و روی زمین سکندری خوردم. بغض دوباره در گلویم جمع شده بود. چرا عباس نمی‌آمد؟ از امدادگرها هم ترسیده بودم؛ از رنگ تند لباسشان. در خودم جمع شدم که نبینندم و خوش‌بختانه کسی حواسش به من نبود. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 سید مقاومت دوباره گل گاشت ! 🔰 یک بار دقیق این متن زیر را بخوانید تا متوجه شوید چرا می گوییم این سخنرانی عالی بود 💠 سخنرانی طوری آماده شده بود که هم از موضع قدرت سخن گفت و هم بهانه‌ای به دست اسرائیل نمی‌داد. 👌 نصرالله و حزب الله هیچوقت خود را درگیر دعواهای فرهنگی جامعه لبنان (حتی در جامعه مسلمان و شیعی لبنان) و در مباحثی خلاف وحدت ورود نکرده و حزب‌الله را در مقابل بخشی از جامعه قرار نداده است برای همین خیلی از مردم غیرشیعه لبنان هم سید و حزب الله را دوست دارند 🚫 او امروز نیز خط قرمز خود را لبنان و تمامیت ارضی عنوان کرد. او به خوبی می‌داند که در صورت نیاز به آغاز جنگ با اسرائیل به حمایت اکثریت مردم لبنان اعم از مسیحی و سنی و شیعه نیازمند است و هدف اصلی خود را هم دفاع از لبنان عنوان کرد و فقط روی حزب الله و جنوب لبنان تمرکز نکرد، این یعنی سید به فکر همه مردم و خاک لبنان هست. 🔰 سید اصلا اسرائیل را آدم حساب نکرد و بیشترین تهدیدات خود را متوجه آمریکا کرد و با نادیده گرفتن و زیر سوال بردن استقلال عمل مقامات اسرائیل و حمایت همه جانبه آمریکا از آنها ، این رژیم جعلی را کرد. 👌 برای همین هست که میگوییم سخنرانی امروز سید از هر نظر عالی بود . این یعنی خداراشکر که جبهه مقاومت یک چنین رهبری باهوش دارد و همه اینها را مدیون مکتب و هستیم.
4.46M
🔴 نکاتی پیرامون حواشی پرونده شهید عجمیان 🎙 سید احمد رضوی
حرف پدر عجمیان واقعیت داشت؟.mp3
4M
⁉️ واقعا حرفهای پدر درست بود⁉️ ⁉️ واقعا در پرونده نفوذ کرد ⁉️ 👌نظر رهبر انقلاب در این زمینه چه بود ⁉️ 🎤 👆به قضیه دچار نشویم
هدایت شده از راوی
‌‌                 ‌┅✿❀ ﷽ ❀✿┅ 🍃«جوانان شجاع و مومن دانشجوی ما به سفارت آمریکا حمله کردند و حقیقت و هویت این سفارت را که عبارت بود از لانه جاسوسی کشف کردند و در مقابل چشم مردم دنیا گذاشتند.»🍃   ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✦ گروه فرهنگی رسانه‌ای راوی ✦ https://eitaa.com/ravi_grp
مطلع عشق
✍ قسمت ۸۲ به سر و صورت دخترک دست می‌کشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۸۳ پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاک‌آلود و آشفته. ترسناک‌تر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همه‌چیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچه‌ای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود. منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خراب‌تر از این‌ها بود. عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد: _هیدی ماما؟(این مامانته؟) مغزم کار نمی‌کرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمی‌گذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم: من را پیش این هیولا تنها نگذار. اگر عباس من را برمی‌گرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه می‌شد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمه‌ای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمی‌چرخید. عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانی‌اش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند. دست بر سرم کشید: _کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟) نگاهش کردم. نمی‌دانستم چند ساله‌ام. فقط یادم می‌آمد از وقتی خودم را شناخته‌ام، در بدبختی و ترس غوطه خورده‌ام. هرچه از نام و نشان خودم و خانواده‌ام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لب‌هام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجره‌ام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لب‌هایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد. _اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. می‌خوای با هم دوست بشیم؟) آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمی‌داد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمی‌تواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمی‌رسد. سرم را تکان دادم. عباس دستم را گرفت: _انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمی‌دونم. اسمت چیه؟) باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بی‌فایده بود. این‌بار به‌جای ترس، احساس خجالت کردم که نمی‌توانم اسمم را بگویم. یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت: _انا قادم.(الان میام.) گذاشت من همان‌جا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمی‌دانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست می‌شنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری. بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهره‌اش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید می‌خواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمی‌دانستم. الان که فکر می‌کنم، احتمال می‌دهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده. اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم می‌کشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمی‌دادند. دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد: _مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟) به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و می‌خندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباس‌هاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهره‌شان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود. عباس دست دور شانه‌های دوستش انداخت و او را به خودش چسباند: _هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.) دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هم‌اند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم می‌خورد. اصلا نمی‌دانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. می‌خواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم. دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم. ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۸۴ هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس می‌رفت، باز هم همه‌چیز ترسناک می‌شد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمی‌توانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجره‌ام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بی‌رمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگی‌ام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی می‌بارید و عرق روی شقیقه‌هایش برق می‌زد. گفت: _لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...) و بند اسلحه را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. شانه‌اش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجره‌ام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و ناله‌مانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و می‌خواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز می‌شد، بیشتر خودم را عقب می‌کشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا می‌کردم آخر این گفت‌وگو، به نفع من باشد. آخر هم همان شد که می‌خواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا می‌رویم. عباس من را به جای بدی نمی‌برد. او مهربان بود، کتک نمی‌زد، داد نمی‌زد، دعوایم نمی‌کرد. مثل مادر حرف می‌زد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب می‌کرد؛ و همین کافی بود. -خانم... خانم بفرمایید... صدای ظریف و دخترانه‌ای به دنیای واقعی برم می‌گرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزه‌ای سرش کرده و چادری با لبه‌های سنگ‌دوزی شده. چند تار مو از کناره‌های روسری‌اش بیرون زده. گیج نگاهش می‌کنم: _چی شده؟ با چشم به ظرف اشاره می‌کند: _بفرمایید. شیرینیِ روزه‌اولی بودنمه. -شیرینیِ چی؟ -امسال اولین سالیه که روزه می‌گیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین. ظرف را جلوتر می‌آورد. بوی کیک خانگی را که می‌فهمم، تازه یادم می‌افتد چقدر گرسنه‌ام. زیر لب تشکر می‌کنم، یکی برمی‌دارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده می‌بلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم می‌نشیند، روی نیمکت. کودکانه می‌پرسد: _چرا گریه می‌کنی؟ جا می‌خورم و به صورتم دست می‌کشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم می‌خورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان می‌گذارم و کمی حالم بهتر می‌شود. دختر می‌گوید: _دیدم داشتی گریه می‌کردی، خواستم خوشحالت کنم. دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را می‌شناسی؟ اصلا چه سودی به تو می‌رسد؟ چرا شما ایرانی‌ها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی می‌شوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر از کشورش می‌جنگد برای مردمی که اصلا نمی‌شناسدشان؟ شما ایرانی‌ها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمی‌برید و دنبال یک نفر می‌گردید که کمکش کنید؟ حرف‌هایم را می‌خورم و تندتند اشک‌هایم را پاک می‌کنم. آرام می‌پرسم: _منو خوشحال کنی؟ -آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزه‌س. از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمی‌دارم. دخترک می‌گوید: _اسم من بارانه. اسم تو چیه؟ با دهان پر می‌گویم: _آریل. -چه اسم عجیبی! کیک را قورت می‌دهم و می‌گویم: _اسم یه فرشته ست. -قشنگه. کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. می‌پرسم: _چند سالته باران؟ -ده سال.
✍ قسمت ۸۵ -سختت نیست روزه بگیری؟ باران پاهایش را روی نیمکت تاب می‌دهد. سرش را به یک سمت خم می‌کند و چشمانش را تنگ: _ام... یکمی تشنه‌م می‌شه بعضی وقتا. به دومین برش کیکم، گاز دیگری می‌زنم و می‌پرسم: _مامان و بابات مجبورت می‌کنن روزه بگیری؟ ابرو بالا می‌اندازد: _نچ. خودم دوست دارم. پاهایش را تندتر تاب می‌دهد و می‌گوید: _پارسال هم می‌خواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی می‌ذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده. -چرا؟ مگه مریضی؟ می‌خندد: _نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد. دستانش را باز می‌کند و کش و قوسی به بدنش می‌دهد: _خیلی خوشحالم! دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. با خنده‌اش می‌خندم و می‌گویم: _تبریک می‌گم. رویش را به سمتم برمی‌گرداند و دستانش را می‌گذارد لبه نیمکت: _تو چرا گریه کردی؟ در خودم جمع می‌شوم و دنبال یک پاسخ کوتاه می‌گردم تا از شرش خلاص شوم. آرام می‌گویم: _هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود. از میان صدای خنده و شادی بچه‌ها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضح‌تر به گوشم می‌رسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... -الان حالت بهتره؟ باران این را می‌پرسد و من لبخند می‌زنم: _آره. ممنون بابت کیک. باران از روی نیمکت پایین می‌آید و ظرف کیک را برمی‌دارد: _من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟ سرم را مثل خودش خم می‌کنم و پلک می‌زنم: _باشه. - اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی... چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش می‌زنم: _باران! برمی‌گردد: _بله؟ -این شعری که می‌خونن... که می‌گه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا می‌خوننش؟ با دست، موهای بیرون‌زده از روسری‌اش را به داخل هل می‌دهد و چشمانش گرد می‌شوند: _تا حالا نشنیدی مگه؟ -نه. باران متعجب‌تر می‌شود و شانه بالا می‌اندازد: _این شعر رو موقع تاب‌بازی می‌خونن. معنیش هم معلومه دیگه... مکث می‌کند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و درباره‌اش فکر کرده. شمرده‌شمرده ادامه می‌دهد: _داره از خدا می‌خواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان. صدای کودک هنوز هم به گوش می‌رسد که بلند می‌خواند: تاب تاب عباسی... می‌گویم: _خب چرا می‌گه تاب تاب عباسی؟ چرا می‌گه عباسی؟ باران انگار گیج شده و سوال من برایش بی‌معناست. باز هم شانه بالا می‌اندازد: _از اول همینطور بوده دیگه. منم نمی‌دونم. فایده ندارد. شعرهای فولکلور همین‌طورند؛ هیچ‌کس دقیقا نمی‌داند از کجا آمده‌اند و معنایشان چیست. لبخند می‌زنم: _ممنون. ببخشید... دستش را برایم تکان می‌دهد و لبخند شیرینی می‌زند: _شب بخیر!
✍ قسمت ۸۶ باران می‌رود و بچه‌ها هنوز در زمین بازی، «تاب تاب عباسی» می‌خوانند. در دل به عباس می‌گویم: پات به دنیای همه این بچه‌ها باز شده؛ بدون این که بشناسنت و بدونن تو یه زمانی بخاطر اونا مُردی... چیزی که مطمئنم اینه که این شعر قبل از این که تو به دنیا بیای هم وجود داشته؛ حتما عباس اسم یه قهرمان دیگه بوده، یه قهرمان که بچه‌ها دوستش داشتن. برای همین اسمش توی شعر اومده و مامانت هم اسم تو رو گذاشته عباس... از روی پیراهن و روسری، گردنبند یادگاری عباس را در دست می‌گیرم و ادامه می‌دهم: - الان دیگه نه تو وجود داری که بتونم بهت پناه بیارم، نه دانیالی هست که بتونه مثل اون شب، به دادم برسه. امشبم توی نقطه صفرم. نه... حتی از صفر هم گذشتم... و نمی‌دونم کجا باید برم... خسته‌م... خوابم میاد... گرسنه‌م... سردمه... دلم می‌خواد بدوم و فرار کنم ولی نه جایی برای فرار کردن دارم، نه رمقش رو. دلم می‌خواد الان بیای دنبالم. سوار ماشینت بشم، بخاری رو روشن کنی و منو ببری خونه‌ی خودتون. فرقی نمی‌کنه، دستپخت مامانت یا فاطمه هردوش خوبه. بعد، فاطمه توی اتاق مامانت برام رختخواب پهن کنه. مامانت موهام رو نوازش کنه، لالایی بخونه تا خوابم ببره. بخوابم و وقتی بیدار می‌شم، دوباره بچه شده باشم و تو هم بابام باشی... سوزش چشمانم، یادآوری می‌کند که اشک‌هایم در آستانه فروریختن‌اند. سریع پلک می‌زنم تا دوباره گریه نکنم. نمی‌دانم چقدر گذشته از وقتی که روی نیمکت نشسته‌ام؛ خانواده‌ها می‌آیند و می‌روند، می‌خندند و تفریح می‌کنند بدون این که من را ببینند. شاید مُرده‌ام و نامرئی‌ام. ابرها آسمان را سرخ کرده‌اند و هوا سردتر شده. پارک دارد خلوت می‌شود و من هنوز انگیزه‌ای ندارم که بتواند از نیمکت جدایم کند. اگر یک نیروی امنیتی ایرانی به کمینم نشسته باشد هم، تا الان دلش به حالم سوخته و فهمیده چقدر بدبختم. کاش حداقل دستگیرم می‌کرد، بلکه از این رخوت بیرون بیایم! اصلا یادم رفته کجای شهرم. همه‌چیز را گم کرده‌ام؛ زمان را، مکان را و خودم را. -خانم... ببخشید... از جا می‌پرم و سرم را بالا می‌گیرم. زنی چادری مقابلم ایستاده و باران هم کنارش. از شباهت‌شان می‌توانم بفهمم مادر باران است. در یکی دو ثانیه، سر تا پایش را بررسی می‌کنم تا مطمئن شوم مسلح نیست. زبان بدن و حالت چهره‌اش بوی شک می‌دهد، نه تهاجم. دور و برم را ارزیابی می‌کنم؛ این که چندنفر این اطراف هستند و چند راه فرار دارم. ذهنم را متمرکز می‌کنم تا اگر لازم شد، پا به فرار بگذارم. می‌گویم: _ب... بله؟ زن لبخند می‌زند: _می‌تونم کمک‌تون کنم؟ مشکلی پیش اومده؟ نمی‌دانم اسمش فضولی ست یا نوع‌دوستی؛ اما خوش به حال . هر مشکلی برایشان پیش بیاید، می‌توانند امید داشته باشند که یک نفر بیاید و ازشان بپرسد دردت چیست؟ در اوج ناامیدی و وقتی حتی نمی‌توانی حرف بزنی، آخرش یک نفر پیدا می‌شود که بیاید و بپرسد می‌خواهی کمکت کنم؟ به زور لبخندی ساختگی می‌زنم: _نه... ممنونم... ممنونم بابت کیک... چیزی از تردید نگاه زن کم نمی‌شود: _یکی دو ساعته که اینجا تنها نشستید. گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده و کاری از دستم بربیاد. باز هم نگاهی به دور و برم می‌اندازم و به دستان زن که چادرش را گرفته. مسلح نیست. تصمیم می‌گیرم باز هم به این دلسوزیِ احتمالا بدون توقع اعتماد کنم. کسی از پس مغزم می‌گوید که شاید دزد باشد یا آدم‌ربا... جوابش را می‌دهم که نه چیزی دارم که به کار یک دزد بیاید، نه دزدی و آدم‌ربایی در ایران انقدر آسان است که خطری تهدیدم کند. و باز هم به همان صدای پس مغزم، یادآوری می‌کنم که اینجا است؛ کشور دنیا با آمار جرم و جنایت. زن که سکوتم را می‌بیند، می‌پرسد: _خانم... خانواده‌تون کجان؟ جایی رو دارید که برید؟ نگاهم را به زمین می‌دوزم. سرم را تکان می‌دهم به نشان تایید و می‌گویم: _خانواده‌م اینجا نیستن. کاش بیش از این از خانواده‌ام نپرسد؛ چون خودم هم نمی‌دانم خانواده دارم یا نه و اگر دارم کجا هستند. زن می‌گوید: _کسی میاد دنبالتون؟ لبم را جمع می‌کنم و در دل می‌گویم: تنها کسی که میاد دنبالم، نیروهای امنیتی ایرانن. شایدم مامور سایه‌م باشه که میاد تا بکشدم. لبم را جمع می‌کنم و بعد از چند لحظه، می‌گویم: _نه... صدایم از شدت بغض، خش‌دار و کلفت شده. زن می‌گوید: _می‌خواید ما برسونیم‌تون خونه؟