هدایت شده از سنگرشهدا
#یا_صدیقه_الشهیده🥀
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو
یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو
همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم
با تو معنا بشود واژه #مادر بانو
#مابچہهاےمادرپهلوشڪستہایم💔
#ایام_فاطمیه🥀
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
4_5872712786177427064.mp3
7.17M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۲۴
داره دیر میشـــه!
هرچی مهربانتر؛ کوله اَت سنگین تر!
آسانترین و کوتاهترین مسیــر،
برای جذبِ ذخیره هایِ آخرتی؛ مهربانیــه!
🌸 به مهربانی، به چشمِ یه تجارتِ عظیمِ آخرتی، نگاه کن!
❣ @Mattla_eshgh
{﷽}
رمان داستانی #سم_مهلک
#قسمت_اول
#بر_اساس_واقعیت
چند وقتی بود از فضای شهر و خونه و گوشی و فضای مجازی خسته شده بودم
طی یک عملیات ساده مخ مامان و بابام رو زدم و تصمیم گرفتیم چند روزی برای تغییر حال و هوام بریم روستامون توی همون خونه ی کوچیک اما پر از خاطره های قشنگ و حال خوب کن!
به قول گفتنی خوشحال و شاد و خندان ساکم رو بستم و راهی شدیم...
کمتر از چند ساعت بعد جلوی خونه ی کوچیک روستایمون بودیم. تنها خونه ای که تک بود و پنجره اش رو به زمین پر از دار و درخت و سبزه باز میشد. بقیه خونه ها کنار هم بودن، اما خونه ی ما تک بود با یه حس غرور انگیزی از دلم گذشت از همون اول همه چیزمون تک بود...
(و از اونجایی که میگن چوب خدا صدا نداره و هر کجا غرور بگیرتت، از همون جا ضربه میخوری، دقیقا منم بد خوردم!
هنوز به یک روز نکشیده جواب این غرور بی جا رو از همین تک بودن خونمون چنان دیدم که دیگه تا عمر دارم فک نکنم یادم بره چنین جملات دردسر سازی محل عبور ذهنم بشه و حواسم جمع باشه)
بی خبر از اتفاقات پیش رو با همین حال نفس عمیقی می کشم با خودم مرور میکنم: چه هوایی!
چه اکسیری روح بخشی!
این درسته هدی خانم!
چیه خودت رو توی شهر اسیر کردی!
اینجا هوا عجیب پاک و با صفاست انگار اکسیژن رو همراه با کلی انرژی وارد رگهای بدنم میکنه...
به صورت غیر ارادی دنبال گوشیم می گردم اما نیست! یکدفعه یادم می افته چند روزی به خودم مرخصی دادم تا بی خبر از همه عالم باشم...
ساکم رو داخل اتاق گذاشتم و بدون باز کردنش چرخی توی باغ کنار خونمون زدم....
در همین حین چند تا از پسر بچه های روستامون اساسی مشغول فوتبال بازی بودند...
چه شور و نشاطی داشتن و چه حس و حال شیرینی!
نشستم روی تنه ی یک درخت و نگاهم به سبزها و آسمون و گاهی هیاهوی بچه ها بود...
با خودم میگم چه خدای خوبی...
چقدر نعمت به ما داده و آروم زمزمه می کنم: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار...
کم کم داشتم می رفتم توی عرفان، که یکدفعه نشونه گیری یکی از پسر بچه ها که توپ رو محکم و شوتی در حد رونالدو بود به سمتم نشونه رفت ، انقریب از ملکوت پرتم کرد پایین!
و واقعا اگر به موقع جا خالی نداده بودم به جای شیشه ی خونمون صورت من متلاشی می شد!
بابام تا اومد دم در، بچه ها که به چشم بر هم زدنی محو شدن و به برکت این همه دارو درخت نمی شد پیداشون کرد!
هیچی دیگه منم سریع خودم رو رسوندم داخل خونه دیدم به به! شیشه ی اتاقی که من قصد داشتم بساطم رو داخلش پهن کنم شکسته!
مامان که داشت خرد شیشه ها رو جمع می کرد، همزمان به بابا می گفت: فعلا یه کارتنی، چیزی اینجا بذار تا میری شیشه رو درست کنی!
اما من خیلی مقتدر گفتم: نه مامان نمیخواد!
بذار باشه ، هوا میاد و میره!
یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: دختر! برای تردد هوا پنجره رو باز می کنیم نه اینکه شیشه اش رو بذاریم شکسته بمونه، جک و جونور میاد داخل!
منم با یک لبخند کاملا ملیح ادامه دادم: باشه حالا فعلا که تازه از راه رسیدیم فردا دیگه ان شاءالله
( حالا جلوتر بهتون میگم که چی شد و چه اتفاقی افتاد از تجربه ی من داشته باشید این حرف رو، کار امروزتون رو به فردا نندازین)
بابا هم از پیشنهاد من استقبال کرد ولی با این حال دنبال کارتن گشت که قسمت شکسته رو پوشش بده ولی پیدا نکرد، من هم برای اینکه بی خیال بشه گفتم: بابا یه شب که هزار شب نمیشه ولش کن، اتفاقی نمی افته!
(ولی من اشتباه فکر کردم گاهی یک شب، هزار شب که هیچ! به یک لحظه همه چیز تموم میشه... )
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
بابام به حرفم توجه نکرد و دنبال یه چیزی بود که شیشه شکسته رو بپوشونه اما هر چی گشت، هیچی پیدا نکرد و نهایتا همون شد که من گفتم!
تا وسایلمون رو چیدیم و کمی جمع و جور کردیم خورشید غروب کرد و چون چندین ساعت داخل ماشین بودیم طبیعتا خستگی مسیر باعث شد شب زودتر از همیشه بخوابیم...
من روی تخت توی اتاق خوابیدم و همه چی روال عادی داشت تا اینکه نصفه شب عطش عجیبی اومد سراغم!
که از خواب عمیق بیدار شدم تا برم یه لیوان آب بخورم، ولی سعی کردم با احتیاط و آروم بلند شم که مامان و بابا رو بیدار نکنم، ترجیح دادم لامپ رو هم روشن نکنم. همین طور که آروم، آروم قدم هام رو برمیداشتم یه لحظه احساس کردم پام روی یه چیز خیلی نرم اومد و و بعد هم کمتر از ثانیه ای احساس سوزش خیلی شدیدی در یک نقطه از پام کردم!
در حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیغ زدم!
حالا نه به اون همه احتیاط! نه به این جیغ زدنم! که بابا و مامانم مثل برق گرفته ها از خواب پریدن و به سرعت برق رو روش کردن!
در همین لحظه با دیدن مار وحشتناکی که روبه روم بود از شدت وحشت و سوزش پام بیهوش شدم و من دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم داخل بیمارستان بودم....
بهوش که اومدم حالم خیلی بد... خیلی بد بود...
پرستار و دکتر بالای سَرم بودن و من از درد به خودم می پیچیدم، ظاهرا مارش از اون مارهایی بود که سم مهلک و کشنده ای داشت!
دکتر مجبور شد دوز پادزهر رو زیاد کنه تا اثر سم خنثی بشه، اما شدت پادزهر با سم توی بدن من جوری عمل کرد که خیلی شیک و مجلسی راهی آی سی یو شدم!
بیمارستان بخاطر وضعیت کرونا بخش آی سی یو رو به دو قسمت تقسیم کرده بودند ، یک قسمت برای مریض های کرونایی بود و قسمت دیگه برای مریض هایی امثال من، حدود شش ، هفت تا تخت قسمت ما بود که با اومدن من تمام تخت ها تکمیل شد!
اون لحظات احساسی کردم هیچ سمی مهلک و کشنده تر از سم مار نیست که من رو به این روز انداخته!
(ولی من باز اشتباه میکردم چون سم هایی بودند که با هیچ پادزهری درمان نمیشدن و من ازشون بی خبر بودم!)
دو ، سه روز اول خیلی درد کشیدم و واقعا حالم بد بود، مرگ رو جلوی چشم خودم میدیم که چقدر به ما نزدیکه و ما چقدر دور فرضش می کنیم!
از شدت این حال بد دیگه به اطرافم توجه نداشتم و برام مهم نبود کی میاد، کی میره!
کی به خاطر چی بستری شده و از این حرفها...
فی الواقع درد بود که از نوک پا تا فرق سرم جولان میداد!
از روز چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد و هوشیاریم به وضعیت نرمالی رسید، تازه متوجه دو تا دختر جووونی که کنارم بستری بودن، شدم!
که یکیشون هنوز بیهوش بود. از حرفهای دکتر با خانوادشون و پرستارها متوجه کلماتی مثل سَم شدم که ظاهرا خیلی هم کشنده بوده!
توی اون حال با خودم گفتم : ای بابا چه وضعی شده!
چقدر مار و عقرب زیاد شده که اینجا دو سه، نفر دیگه هم مثل من درگیر شدن و از ته دل براشون آرزوی سلامتی کردم...
اون لحظات نمیدونستم که این دو تا دختر استارت و شروع یک ماجرای عجیب و جالب برای من خواهند بود...
با اینکه از نظر ظاهری کمی متفاوت بودند اما خیلی زود توی محیط بیمارستان با هم ارتباط گرفتیم و چون فکر میکردم درد مشترکی داریم کم کم باب رفاقت و دوستی برامون باز شد ، من شش هفت روز داخل آی سی یو بودم و بعد نزدیک یک هفته داخل بخش که وضعیت اونها هم شبیه من و تنها با فاصله ی یکی دو، روز این طرف تر بود...
هیچ وقت فکر نمیکردم بواسطه ی سم یک مار، من به یک سم مهلک تر و کشنده و لاعلاج آشنا بشم اما این اتفاق در حال افتادن بود....
#قسمت_سوم
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود!
حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند!
هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود...
وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد...
ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت!
من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود!
از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد!
وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن!
جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی...
ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم!
ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند!
انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده!
ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن!
هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره!
ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر!
شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟!
توی اوج شکوفایی... اوج زندگی...
درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت!
یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن!
و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن...
تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن!
غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم!
هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست...
توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید!
شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود!
اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد!
ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم...
وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی...
من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه!
و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم...
#قسمت_چهارم
توی بیمارستان شماره ی مهسا رو گرفتم، فریده که اصلا به روی خودش نیاورد و منم خیلی اصرار نکردم. پیش خودم گفتم: چون که صد آید نود هم پیش ماست! همین که شماره ی مهسا رو دارم دیگه فریده هم هست.
چند روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به شماره ای که از مهسا گرفته بودم زنگ زدم بار اول هر چی زنگ خورد جواب نداد!
و چون من هم از اون آدم هایی نبودم که زود نا امید بشم دوباره گرفتم و تصمیم داشتم تا ده بار هم که شده زنگ بزنم ولی فکر کنم خدا به دل مهسا داد که همون بار دوم گوشی رو برداش و جواب داد.
حال و احوالی کردم اول که نشناخت!
بعد که خودم رو معرفی کردم ازتن صداش معلوم بود تعجب کرده و انتظار نداشته بعد از بیمارستان به این سرعت بهش زنگ بزنم و از همدیگه خبری داشته باشیم البته حق داشت چون روحیات من رو نمی دونست.
بعد از اینکه کمی درد و دل کرد بهش پیشنهاد دادم و گفتم: بیا یه قرار بذاریم بیرون همدیگه رو ببینیم...
خیلی آروم گفت: فعلا موقعیت بیرون اومدن رو نداره و خانوادش چون نگرانش هستن نمیذارن تنهایی جایی بره!
قرار شد کمی صبر کنیم تا بتونیم همدیگه رو ببینیم من هم موافقت کردم فقط تاکید کردم حتما فریده هم باشه.
برعکس همیشه که زمان کند میگذره اما اینار من احساس کردم خیلی زود گذشت و اولین دیدار من و مهسا و فریده توی یه کتابخونه رقم خورد!
ما که توی بیمارستان هر سه نفرمون تیپمون به یه شکل بود و لباس بیمارستان باعث شده بود هیچ تفاوتی در نوع تفکر هیچ کدوممون ظاهر نشه و یه جور یه رنگی بهم میداد، اما اینجا حقیقتا فکر نمیکردم با چنین چهره های دلربایی رو به رو بشم!
و اونها هم فکر نمیکردن با چنین شکلی من رو ببینن!
یه خورده که چه عرض کنم وضعیت ظاهریمون طوری متفاوت بود که فریده بی برو برگشت نگاه خاصی به مهسا کرد و گفت : بفرما مهسا خانم ما قرار بود با کی دوتا بشیم!
هر چند که منم اساسی غافلگیر شده بودم اما از اونجایی که معمولا کم نمی آوردم یک نگاه خاص تری به فریده و مهسا کردم و گفتم: دو تا نچ عزیزم سه تا شدیم تا سه هم نشه بازی نمیشه
با حالت تمسخر و بدون اینکه نگاه من کنه زد به شونه ی مهسا و گفت: حاجی کلا تو باغ نیست و خیلی شیک جلوی خودم گفت مهسا بیا و بی خیالش شو این دردسر درست می کنه برامون(منظورش از این دقیقا من بودم!)
بهم برخورد خیلی هم برخورد ولی به روی خوردم نیاوردم و با حالتی بین خنده و اخم زدم به شونش و گفتم:اولا که اسم باغ رو نیارین که من زخم خورده ی باغم! دوما این همه شما ادعای رفاقت می کنین همین بود!
مهسا که هم از تیپم ترسیده بود، هم یه حسی می گفت دوست داره با هم باشیم، دستم رو گرفت و گفت: هدی خانم حقیقتا ما یه کم جا خوردیم به دل نگیر ولی فکر نمی کنم ما با هم بتونیم بسازیم چون ظاهرا تفکرات و اعتقاداتمون باهم فرق می کنه البته من از نوع تیپتون این حرف رو زدما!
حالت چهره ام رو طوری نشون دادم که انگار خیلی ناراحت شدم، محکم دستش رو فشار دادم و گفتم: آدما اونطوری که فکر میکنن، می بینن مهسا خانم!
یعنی شما الان من رو ندیدی فکر خودت رو دیدی!
فریده گفت:یعنی تو با تیپ ما مشکل نداری!
یعنی با ما میای صفا سیتی!
تیز حرفش رو گرفتم و حالت چهر ام رو عوض کردم و با لبخند گفتم: آفرین این درسته همون اول پیشنهادتون رو بدین، چکار دارین به تیپ و قیافه داداش!
من پایه ام اون هم چه پایه ای!
دو تاشون مردد شدن! قشنگ میشد تردید رو از چهره هاشون فهمید ...
در هر صورت مهسا ذوق کرد با پیش دستی، دستش رو آورد جلو و گفت: بزن قدش که با همیم تا تهش!
منم طبق عادتم دستم رو زدم به دستشون و بدون اینکه حواسم باشه با چه تیپی میخوام به چه مسیری برم (به قول خودشون صفا سيتي)با کلی انرژی گفتم:...
#قسمت_پنجم
گفتم: یاعلی...
که فریده چپ چپنگاهم کرد ولی هیچی نگفت!
تازه دستم اومد عمق فاجعه بالاتر از چیزی که می کردم!
اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که وقتی صدای زنگ گوشی فریده بلند شد فهمیدم این حالت فریده تازه فاجعه نبود که! فاجعه در راه است!
بماند که زنگ تماسش خیلی ناجور بود اما ناجورتر از اون، این بود کسی که پشت خط داشت زنگ میزد پسری به اسم داریوش بود( که به نظر من واقعا هم معلوم نبود اسمش داریوش باشه یا نه)
فریده با حالت خاصی یه نگاهی به مهسا کرد و گفت: این لعنتی هم بی خیال ما نمیشه مهسی! چکارش کنم؟
بعد با ریتم خاصی گفت به قول اخوان ثالث:
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را!
مهسا یه نگاه با بغض به فریده کرد با حالت بین خشم و کینه گفت: غلط کردی تو با ....(حرف زشتی بود دیگه من ننوشتم(:
بعد خیلی جدی تر ادامه داد: فریده دیگه اسم این آشغال رو جلوی من نیار!
من هم که محو و محصور نوع حرف زدن با الفاظ زیبای(منظورم بسیار افتضاحه) این دو نفر شده بودم در سکوت تمام منتظر موندم ببینم که بالاخره با خودشون چند چندن؟
مهسا بعد از این جمله بی توجه به فریده برگشت سمت من و با حالت درد دل گفت: بخاطر همین عوضی من تا دم مرگ رفتم و برگشتم و ده روز توی بیمارستان خوابیدم!
من تنها کاری که برای مهسا توی این موقعیت تونستم کنم این بود که دستهاش رو محکم فشار دادم و گفتم: ولش کن گذشته ها گذشته...
فریده با کنایه رو به من گفت: ولی مهسی جون میدونه، غلطای گذشته تا اخر عمر با آدم می مونه حالا که عمرمون به دنیا بود معلوم نیست تا کی باید یدکشون بکشیم!
هر چند بی خیال دنیا و کل جماعتش!
با نوع رفتار و حرفهای فریده هیچ جوره نمی تونستم براشون جا بندازم که تا آدم نفس می کشه فرصت برگشت که داره هیچ! تازه می تونه تمام بدی های گذشته اش رو هم جبران کنه تا جایی که تبدیل به خوبی بشن!
نه نمی تونستم !
نه اینکه نشه نه!
حداقل اینجا به این شکل گفتن، جاش نبود!
و ترجیح دادم کمی صمیمی تر بشیم بعد اصل این دنیا را براش جا بندازم، بدون اینکه بدونم این صمیمیت اصل دنیای خودم رو هم کم کم میبره زیر سوال!
تنها کاری که کردم لبخندی زدم و گفتم: از این باقی مونده حیاتتون همین که با من آشنا شدید خودش یه اتفاق بکرِ، که برای هر کسی نمی افته خانما!
بعد هم مثلا با لحن خودشون ادامه دادم: من که نمیشناسم این بنده خدا رو، ولی داریوش کیلویی چنده؟! کورش کبیر هم اگه باشه نباید بذاری کسی حال دلتون رو خراب کنه!
مهسا لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دمت گرم هدی...
اصلا حالا که دارم خوب فکر میکنم ، من دلم میخواد از این به بعد هما صدات کنم اشکالی نداره؟
فریده با تمسخر خنده ای کرد و رو به مهسا گفت: چیه نکنه فک کردی این (منظورش از این، دقیقا من بودم!)، همای سعادتته!
آخ که چقدر تو ساده ای مهسی!
مهسا یکدفعه با حالت عصبی(که حقیقتا من از حالتش ترسیدم) برگشت سمت فریده و گفت: منِ احمقِ خاک برسر اگر ساده نبودم که گیر اون عوضی نمی افتادم! بعد هم اشکهاش ریخت...
فریده که دید هوا خیلی پسه دیگه چیزی نگفت!
من برای اینکه حال مهسا رو عوض کنم توی چند لحظه تمام محتویات ذهنم رو گشتم تا جمله ای پیدا کنم که با لحن مهسا و فریده جور در بیاد و بالاخره جستجو توی حافظه ی بلند مدت مغزم جواب داد و یاد یه جمله افتادم و گفتم: بی خیال رفقا، خون نجس خودتون رو کثیف نکنین که با گفتن این حرفم ....
#قسمت_ششم
با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم!
نه اونقدری هم که فکر میکردیم علیه السلام نیستی!
نه نگاه خوشم اومد!
لبخندی زدم با ژست خاصی گفتم: تازه کجاش رو دیدید!
میخوام ببرمتون یه جایی معجونی بدم بخوردین که هوش از سرتون بپره!
فریده نیم نگاه ریزی بهم کرد و گفت: نه معلومه کم کم داری اون روت رو هم نشون میدی!
بعد با یه حرصی دستش رو زد به زانوش و با حالت تاسف و ذوق(که من واقعا موندم کدوم رو بپذیرم ) ادامه داد: همتون همینطورین!
زیر ریش و چادر قایم میشین تا کارتون پیش بره، اما وقتی به خلوت میرین آن کار دیگر می کنید!!!
با اینکه از حرفهاش و این همه متلک بهم گفتن ناراحت شدم کمی ابروهام رو کشیدم توی هم، گفتم: صبر کن داداش، یه کم ترمز بگیر!
اولا که توی یه کتاب خوندم در هر حالتی همه ی، یه قشر رو با هم جمع نبند، دوما هرچقدر دوست داشتی ما رو متلک بارون کن غمی نیست، ولی جهت اطلاع میگم خدمتتون من یه ویژگی مهمی دارم اونم اینه که از رو نمیرم!
دیدم فریده ساکت شد!
فکر کردم قلدریم براش جواب داده و به قول گفتنی پشت حریف رو به خاک مالیدم، اما نگو که سکوتش بی حکمت نبود!
چون اون شخصی رو دید که من ندیدمش و با برخورد دستش به شونه ام متوجهش شدم!
بله متاسفانه مسئول کتابخونه بود که از پشت سر به شونه ام زد و گفت: معلومه که از رو نمیرید!
هر چی صبر کردم شاید ساکت بشید دیدم نخیر ظاهراً نمیدونید اینجا کتابخونه است،بفرمایید بیرون...
لبخند ملیحی روی چهره ی فریده نقش بست!
مهسا هم داشت لبش رو می گزید...
سه نفری بلند شدیم و اومدیم توی فضای باز
کمی خودم رو به فریده نزدیک کردم و گفتم:فریده خانم ما تو رفاقت خنجر رو پشت سر رفیقمون ببینیم دست کم بهش ندایی میدیم!
تو همین فضا مهسا داشت می گفت: هما جون به دل نگیر!
من که هنوز داشتم با فریده صحبت می کردم و اصلا متوجه این نبودم که مهسا با منه!( آخه واقعا قریب بیست و چند سال من رو به اسم هدی صدا زدن واینکه به این سرعت با تغییر اسمم انس بگیرم برام نامأنوس بود!)
در همین حین فریده بدون اینکه نگام کنه با حرفی که زد سنگ روی یخم کرد و دوباره با کنایه گفت: زود پسر خاله شدی!
هنوز کو تا رفاقت!
ضمنا مهسی جون با شماست سعادت خانم!
دیگه خدایش اینهمه تحقیر یکجا به ستوهم آورد با یه حرکت خشن رو به مهسا و با اشاره به فریده گفتم: مهسا جان واقعا چطوری با فریده کنار میایی اییییییش!
اینقدر آدم نچسب! روی تفلون هم کم شد والا!
فریده که اصلا فکر نمیکرد جلوی خودش صاف صاف به مهسا اینجوری بگم، اخم هاش رفت توی هم اساسی!
مهسا خندش گرفت و گفت: نه اینجوری نبینش و بعد لحنش ناراحت شد و ادامه داد: فقط کمی بخاطر اتفاقات اخیر بهم ریخته است!
گفتم: عه اینجوریاست!
طی یه حرکت که خود فریده هم غافلگیر شد دستم رو انداختم گردنش و گفتم: به قول حشمت فردوس: غصه ی هر اتفاقی رو یه بار باید خورد فریده خانم، نه همه ی عمر!
اینکه خدا گاهی وقتا یه آدمایی رو از زندگیمون حذف میکنه، چون حرفایی میشنوه و کارایی رو میبینه که ما نمیشنویم و نمی بینیم!
هنوز جمله ام تموم نشده بود که فریده با یه حرکت خیلی سریع....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سکانس خود حاج قاسم بود خود ایران
تعارف چرا؟ ما فکر کردیم نسلی که پای گوشی تلفن همراه و اینترنت و یوتیوب و تیک تاک است دیگر کارش تمام است.
فکر میکردیم که قهرمانهای بازیهای رایانهای، تکتیراندازهای کال آف دیوتی، بی رقیبان نبردهای کلش آف کلنز اگر یک بار در واقعیت اسلحه ببینند قالب تهی می کنند.
فکر میکردیم نسلی که هنوز ریش و سبیلش درنیامده بود و قاچاقی خودش را به خط مقدم جنگ میرساند تمامشده است.
فکر میکردیم نسلی که روی میدان مین رقص مردانگی میکرد تا خط سقوط نکند تمامشده.
دروغ چرا؟با خودمان میگفتیم ما که سروتهمان را از پایگاههای بسیج جمع میکردند این شدیم وای به حال اینها...
📍همه این تصورات را یک شات دوربین مداربسته ماجرای حمله تروریستی به شاهچراغ شست و برد. مردم در حال فرار از شلیک گلوله یک داعشی هستند، مردی در قاب دوربینهای مداربسته زمین میخورد، سرش به دیوار برخورد میکند و ناگهان نوجوانی بیمهابا وارد قاب میشود و بیتوجه به شلیکها به مرد افتاده از نسل ما کمک میکند.
این سناریوی فیلمهای هالیوودی نبود که با افکتهای مختلف، بهترین سکانس فیلم تلخی را بسازد...نه، نه این خود حقیقت بود که جلوی دوربین بیکیفیت مداربسته آمد و جایزه اسکار مردانگی را در جشنواره قلبهای ما تصاحب کرد.
این خود شهید حججی بود، خود آرمان علی وردی بود، خود حاج قاسم بود، اصلاً خود ایران بود.
من سر تعظیم فرود آوردم در مقابل این سکانس، من دستهایم بالاست، مبالغه نیست، خون حاج قاسم در حال جوانه زدن است من آنروز اولین شکوفهاش را دیدم.
من تسلیمم در مقابل این بزرگمرد کوچک شاهچراغ...
✍مرتضی قربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️بزرگترین زندان، زندان افکار ماست!
📍اصلیترین محدودیت، محدودیت ذهنی است؛ محدودیتهای غالبا سادهای که یا به سختی شکسته میشوند یا همراه با ما لحظهلحظههای زندگیمان را میسوزانند!
📍رسانه و اطرافیان ما، اصلیترین منابع تولید و تغییر پارادایم(قالبهای غالب ذهنی) هستند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا کپی نباشید...😐
🔸این یک تکنیک #عملیات_روانی هست، تکنیکی که شما رو مجاب میکنه کپی دیگران باشی بدون این که دلیل کار رو بدونی
🔹از این تکنیک دشمن بسیار زیاد استفاده میکنه...
🔻تقلید کورکورانه ، عامل بدبختی جوامع بشری
🔷توی شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام و ... این کپی کاری ها رو از سلبریتیها توسط مردم میبینیم.
✍️ عباس صالحی
مطلع عشق
#قسمت_ششم با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم! نه اونقدری هم ک
#سم_مهلک
#قسمت_هفتم
#بر_اساس_واقعیت
دستم رو از پشت سرش به سمت جلو کشید و حالت تهاجمی گرفت، طوری که واقعا دستم پیچ خورد و خیلی ناجور درد گرفت!
همزمان گفت: ممنون از نصایحت خانم!!!
از اینکه فکر می کنی با دو تا بچه طرف هستی حالم بهم میخوره!
قماش شما همیشه همینطوریه! بیشتر از اینکه فکر کنه چطوری خودش رو درست کنه، به فکر درست کردن من و امثال منه!
در حالی که داشتم دستم رو ماساژ میدادم با عصبانیت گفتم: حداقل قماش ما تکلیفش معلومه! شما از کدوم قماشی که با کسی که نمی شناسی اینطوری رفتار می کنی؟!
مهسا هم از رفتار فریده شوکه شد!
طوری که برای دفاع از من هولش داد سمت عقب و گفت: فریده حالیت هست داری چکار میکنی؟!
فریده عصبی تر مثل یه مار زخم خورده به سمت من اومد که حالا مهسا سپرم شده بود!
رو به مهسا گفت: آره من خوب حالیمه چکار دارم می کنم، اما ظاهرا تو حالیت نیست با کی داری می پری؟ این جماعت به اسم جهنم برات جهنم میسازن بدبخت!
راحت بگم و خلاصت کنم، پرپرت می کنن مهسی!
مهسا با یه اغده ای دستش رو طرف فریده بلند کرد و با فریاد گفت: آره من بدبختم!
اصلا بگو ببینم من با تو بودم دیگه تو پری می بینی داشته باشم!
واسه من پری هم باقی مونده که نگران پرپر شدنم باشم!
هان جواب بده لعنتی!
و با همین حالت حمله برد سمت فریده و با هم دست به یقه شدن!
فریده جیغ میزدددد: چیه ایندفعه چی زدی که حالیت نیست چکار داری می کنی؟
مهسا جیغ که چه عررررض کنم! در حالی که عربده می کشید گفت:
هنوز نزدم ولی ایندفعه نیت کردم عامل بدبختیم که تویی رو درست بزنم تا حالم درست جا بیاد!!!
منم وسط این معرکه گیر افتاده بودم و نمی دونستم جلو برم؟! جلو نرم؟!
پیش خودم حرص میخوردم و می گفتم: هدی عجب غلطی کردی داشتی زندگیتو می کردی!!!
اما در حقیقت این هنوز شروع غلط من نبود و من هنوز وارد معرکه ی اصلی که به غلط کردن بیفتم نشده بودم!
وسط جیغ و گیس و گیس کشی فریده و مهسا دلم رو زدم به دریا و گفتم خدایا من که فقط بخاطر تو وارد این ماجرا شدم بالاخره باید یه کاری بکنم و بعد خودم رو انداختم بینشون...
حالا فریده مشت و لگد میزد من میخوردم!
مهسا میزد من میخوردم!
خلاصه اینقدر ضربه خوردم که دیگه دوتاشون دلشون برام سوخت و بی خیال دعوا شدن!
منم اون وسط مثل جنازه افتاده بودم!
مهسا به سمتم اومد و کمک کرد که بشینم فریده هم هنوز با حالت تمسخر داشت نگاه میکرد!
از وضعیت موجود حالم خیلی بد شد و یکدفعه داد زدم: لعنتیا من گفتم بریم با هم آب هویج بخوریم، نه اینکه بِخُوردَم کتک و کتک کاری بدین!
یه لحظه از جمله ای که گفتم خودم متعجب شدم!
یعنی این من بودم که گفتم لعنتیا!!!
آره خودِ من بودم!
ولی من هیچ وقت این مدلی حرف نمیزدم که!
ذهنم درگیر شد که نکنه من اینقدر تاثیر پذیرم که کمتر از دو ساعت کمال همنشین در من اثر کرد و لحنم عوض شده! توجیه کننده ی درونم سریع وارد عمل شد و گفت: نه هدی چی میگی تو با خودت!
تاثیر پذیری چیه!
تو قدرت تاثیر گذاریت خیلی بیشتره!
حالا گیرم این وسط چهار تا کلمه هم بگی که تو رو قبول کنن و بپذیرن تا کارت راحت تر پیش بره و زودتر به هدفت برسی....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت هشتم
ادامه داد: فریده شوهرش رو خیلی دوست داشته ظاهرا شوهرش هم آدم خوبی بوده، خودش رو هم الان اینجوری نبین، یه بار که خونشون بودم و عکس های چند سال پیشش رو نگاه میکردم باورم نمیشد اونی که داخل عکسه این فریده است!
اما متاسفانه شروع ماجراشون با شوهرش از یه نگاه شروع میشه!
گفتم مهسا: اینکه میگی از یه نگاه شروع شده من نمی فهمم یعنی چی شده میشه درست برام مسئله رو باز کنی؟ شاید میشد حلش کرد و فریده عجله کرده؟
نیمچه لبخند تلخی زد و گفت: نه به قول فریده نمیشد حلش کرد قصه هم از این قرار بود که شوهرش بیش از حد توی اینستا بیکار می چرخید و مدام تصویرها و فیلم های .... میدید و کم کم سطح توقعش از فریده اینقدر نامعقول میشه که توقع داشته یه خانم هالیودی باشه!
نه آخه میشه خدا وکیلی یکی نبوده بگه بالا اینا کلی گریم که می کنن هیچی توی تدوین با کلی برنامه های نرم افزاری چنین چیزی رو تحویل میدن !
ولی خوب نهایتا ای دریغا ذره ای شعور!
با کمی من من گفتم: خوب فریده که درد کشیده است چرا الان خودش این شکلیه!
خیلی با احتیاط گفت: خودشم افتاد توی دام همین پروژه!
( برام خیلی جالب بود که از واژه دام استفاده کرد! بدون اینکه حواسم به خود مهسا باشه، که بابا اینها تا همین یک ساعت پیش با فریده رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودن) با تاسف گفتم: چقدر زیادند عبرت ها و تجربه ها و چقدر کم اند عبرت گیرندگان؟!
گفت: سخت نگیر هما خوب دیگه! ممکنه گاهی راه حل دیگه ای وجود نداشته باشه!
گفتم: این که بدتر شد! به جای اینکه این ویژگی بد شوهرش رو درست کنه،خودش رو با این بهانه مسخره توجیه کرده و دقیقا عامل بیچاره کردن اول خودش وبعدش دیگران شده که !
با یه حالت خاصی نگاهم کرد( که واقعا متوجه نشدم از نوع لحن و حالتش، تعریف بود یا تنفر از این وضعیت) وگفت: ببین هما منجلللللابیه!
همه چی کم کم شروع میشه، یکدفعه که آدم اینطوری نمیشه ولی بری توش دیگه رفتی!
وقتی دست و پا میزنی فقط بیشتر غرق میشی درست مثل الانه من که وسط این دریا در حال دست و پا زدنم!
اصلا بخاطر همینم بیمارستانی شدم...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و گفتم: یعنی تو...!
و دیگه ادامه ندادم و ترجیج دادم اصلا نشوم که چی میخواد بگه، بخاطر همین سریع جمله ام رو تغییر دادم و گفتم: این حرفت رو قبول ندارم که منجلابی تموم نشدنیه!
من همیشه به دوستام گفتم، به تو هم الان میگم نا امیدی خط قرمز خداست!
و تنها چیزی که براش هیچ راه حلی نیست مرگه!
وگرنه همه چی قابل جبرانه!
همین اول کار اتمام حجت کنم باهات و گربه رو در حجله بکشم من با رفیقی که ساز ناامیدی و نمیشه و نمی تونم بزنه نمی سازم!
آدم وقتی اشتباه می کنه نباید توی اشتباهش بمونه باید ازش رد شه تا بتونه جبرانش کنه!
اما اینکه اشتباه رو ادامه بدی جز بدتر شدن حالت چیزی نداره و اگر هم فقط بشینی غصه اش رو بخوری نتیجه اش با قبلی یکیه، چی میشه؟
دقیقا مهسا خانم می رسی به بن بست ناامیدی که آخرش رو هم خودت تجربه کردی و لازم نیست من دیگه برات بگم و توضیح بدم!
(من نمیدونستم چند وقت دیگه، حرفهایی که امروز داشتم خیلی جدی به مهسا میزدم رو یه روز برای اینکه خودم برگردم باید به سختی به یاد بیارم که رها کنم گذشته ای رو که مهسا برام رقم زد!)
مهسا که ساکت شده بود و داشت با دقت به حرفهام گوش میداد و خیلی ریلکس آب هویج بستنی اش رو هم همزمان می خورد...
#قسمت نهم
سرش رو انداخت پایین و با باقی مونده ی بستنیش که یه دستی گرفته بودش با حرکت قاشق شروع کرد بازی کردن و بعد آروم گفت: شروع دوستی من و فریده از همین کتابخونه ای بود که امروز تو داخلش حسابی کتک خوردی!
من اکثر وقتها کتابخونه بودم، بعضی وقتها میدیمش که میاد کتابخونه البته مرتب نمی اومد توی هفته دو_ سه روزش پیداش میشد.
یه روزی از همون روزهایی که فکر میکردم یه تنه دارم درس میخونم که رشته ی مورد علاقه ام رو قبول بشم، وقتی حسابی خسته و کلافه شده بودم فریده نشست کنارم...
شروع کرد صحبت کردن و باب دوستی ما از همون روز شروع شد اوایل همه چی عادی و طبیعی بود!
فریده از وقتی فهمیده بود من مرتب میام کتابخونه بیشتر می اومد ، کم کم طوری شد که بیشتر از اینکه من درس بخونم با هم صحبت می کردیم...
یه بار وسط همین خستگی ها برای تنوع گفت: بیا یه کلیپ خنده دار با هم ببینیم حالمون عوض بشه!
بعد هم یکی از هندزفری های گویشش رو داد به من که بذارم داخل گوشم، یکی را هم گذاشت داخل گوش خودش که صداش دیگران رو اذیت نکنه!
دوتایی سرمون رو بهم چسبونده بودیم که صفحه ی گوشی رو درست ببینیم...
من که محو حرفهای مهسا شده بودم یکدفعه به اینجا که رسید نمیدونم چی شد حرفش رو قطع کرد و کلا حرف رو برد توی یه فضای دیگه!
دست از همزدن برداشت و لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت: حقیقتا هما من از حرفهات خوشم میاد یه جوری امید و انگیزه به آدم میده!
اون روزهایی که توی بیمارستان بودیم وقتی دوستات می اومدن برای احوالپرسی خیلی به رفتار و حالاتتون توجه می کردم، نمیدونم چی ولی یه چیزی توی وجودم می گفت: تو که چیزی برای از دست دادن نداری بیا و این راه رو هم امتحان کن ...
از همون روزها دوست داشتم باهات دوست بشم ولی مطمئن بودم فریده گارد میگیره، از اون طرف هم مطمئن نبودم اگر من رو بشناسی قبول کنی و من رو بپذیری ، بعد لبخندی زد و گفت: به نظرم اومد دیگه جهنمی که شما ازش حرف میزنید از جهنمی که من توش زندگی می کردم که بدتر نیست پس ارزشش رو داره!
ولی واقعا نمیدونم چرا و چی شد پیشنهاد این ارتباط و دوستی رو تو دادی؟!
بعد بی معطلی خودش جواب داد: شاید یه ارتباط قلبی یا تله پاتی مغزی بینمون رد و بدل شد!
ولی مهم اینه من الان اینجا نشستم تا این مسیر جدید رو برم تا آخرش...
بعد سوالی نگاهم کرد و خیلی کشیده گفت: همااااا تو اگر بدونی من چه گذشته ایی داشتم باز هم همراهم می مونی؟!
من هم بدون اینکه ذره ای فکر کنم که بابا معلوم نیست این دختر چه گذشته ای داره! خیلی با اطمینان گفتم من کاری به گذشته ی افراد ندارم به قول گفتنی مهم حال افراده! مهم تصمیم جبرانه!
دستش رو آورد جلو و گفت: پس قول میدی تا تهش با هم باشیم؟!
و من بی اراده دستم رو خیلی فوری گذاشتم توی دستش و گفتم: قول...!
#قسمت دهم
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم...
(و چه ماندنی که به راستی ماندم!)
لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد!
انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه!
بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه!
خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام !
اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم!
من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه!
سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم!
نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه!
سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه!
کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد!
مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد!
نمیدونم... واقعا نمیدونم....
ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم!
با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید!
دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه!
ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلودهاى از تیرهاى شیطانه.
ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است....
و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!!
و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!!
چیزی که من فکر میکردم کجا!!!
و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!!
(همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!!
و دوباره ادامه داد: درس که هیچ!
کلا زندگیم مختل شده بود!!!
(فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه!
(من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!)
#قسمت یازدهم
البته من دوست داشتم با هر دو تاشون باشم تا شاید مسیر لذت بخشی که خودم توش بودم رو به اونها هم بچشونم، اما فریده خودش از همون اول ساز مخالفت با من رو زد!
هر چند که مطمئن بودم برگردوندنه فردی که تا ته دره سقوط کرده کار راحتی نیست و خودم رو برای این سختی آماده کرده بودم ولی با توصیفاتی که مهسا از فریده برام گفت، کمی دو دل شدم که می تونم فریده رو همراهمون کنم یا نه!
شاید باید مثل شیوه ی خودش رفتار کنم کم کم و تدریجی!
غافل از اینکه این تدریج ممکنه منجربه به پایین کشیده شدنه خودم هم بشه!
خلاصه مهسا داشت حرف میزد و دیگه اشکش هم روان شده بود، از یاد آوری تلخی اون ایام که فقط با یه کلیپ شروع شد و با کنجکاوی ادامه پیدا کرد و با تکرارش قدم به قدم به جهنمی که خودش می گفت نزدیکتر میشد! حرفهایی که با شنیدنش تن هر آدمی رو می لرزوند از این حجم حمله ی همه جانبه ی شیطان به مغز و روح یه فرد!
و من از حرفهاش با یقین به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل واقعا توی چنین موقعیتی جز پناه بردن به خدا چیز دیگه ای نیست که هیچ پناهگاه امنی جز او برای گریز از این وسوسه پیدا نمیشد کرد.(البته بعدش فهمیدم خود خدا خیلی منطقی چند تا راه حل معقول هم برای چنین شرایطی گذاشته)
مهم این بود نتیجه ای که توی اون لحظه با حرفهای مهسا بهش رسیدم، در موقعیت خودم راه حلش روگم کردم و یادم رفت!
همزمان مغز من داشت سیگنالهایی که مهسا برام فرستاده بود رو تحلیل و تجزیه و طبقه بندی میکرد تا بتونه راه نفوذی پیدا کنه که مسیر جدید رو نشونش بدم!
چیزی که من از حرفهای مهسا متوجه شدم اینکه همه چیز از یک نگاه شروع شد!
یک نگاه که فکر نمیکرد زهر آلود و سمی باشه!
یه سم مهلک که نه فقط از پا بندازتش که از زندگی کردن هم بیفته!
و ماجرا از وقتی جالبتر یا بهتر بگم تلختر شد که مهسا گفت: فریده کم کم اون رو با پسری به اسم داریوش آشنا می کنه!
داریوش، همون پسری که ابعاد ناشناخته ی زیادی برای من داشت و تنها چیزی که فعلا ازش میدونستم این بود که یکی، دو ساعت پیش یه دعوای حسابی به خاطرش بین فریده و مهسا رد و بدل شد و نتیجه اش کتک مفصلی بود که من خوردم!
(احتمال اینکه داریوش یه پسر هوس باز و بیکار که برای چند وقتی دنبال یه عروسک خیمه شب بازی باشه و پشت نقابهای مختلف خودش رو قایم کرده، خیلی دور از ذهن نبود که با ویژگی هایی مهسا می گفت اصلا بعید بود فرد سالمی باشه!
البته این برام کاملا بدیهی بود!
چیزی که این وسط باور کردنی نبود اینکه میشه از یه فرد سالم هم ضربه خورد! و بد هم خورد!
تجربه ی تلخی که منتظر من بود، تلخیش هم وقتی بیشتر میشد که من هم دقیقا از جایی خوردم که شوهر فریده و بعد فریده و بعد مهسا خورد فقط از یه نگاه!
نه الان که خوب فکر می کنم شاید من کمی باید عقب تر رو بگم از یک دوستی!
به همین سادگی...!
هر چند توی این مسیر اتفاقات عجیبی برای هر کدوم از ما افتاد که اولیش فریده بود! )
مهسا همین که حرف داریوش رو کشید وسط و با ریز جزئیات برام از اولین دیدارشون داشت می گفت و دیگه صداش از گریه حسابی گرفته بود، گوشیش زنگ خورد!
این در حالی بود که بستنی من کاملا آب شده بود و الان بیشتر شبیه شیر هویج بود تا آب هویج بستنی!
خیر سرم مثلا اومدم تا مهسا به گوشیش جواب میده برای اینکه به صحبت هاش گوش نکنم حداقل این شیر هویج رو بخورم، که نمیدونم چی پشت گوشی شنید با یه حالت وحشت زده ای بلند شد و هنوز گوشی رو قطع نکرده بود دستم رو کشید و ...
#قسمت دوازدهم
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده!
همینجور که داشت دستم رو می کشید!
از بستنی فروشی اومدیم بیرون...
دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟!
درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟
سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت!
اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو....
ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم!
مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی!
نکنه فریده چیزیش بشه!
اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم...
هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد...
دلشوره ی عجیبی گرفته بودم!
نمیدونم چرا احساس خطر میکردم!
نمیدونم چرا ترسیده بودم!
شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم!
من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم!
مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!!
مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته!
و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...!
با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم!
حالا چه رفتار اشتباه، چه درست!
در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم!
الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟
مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد!
و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد!
تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم!
توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر میکنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور میکردم رو نبینم!
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
👌 رمانی به شدت خواندنی که باید بارها خواند
🔰 حیف است #حیفا2 را نخوانی و رد شوی
💠 الحمدلله امشب قسمت آخر رمان بسیار زیبا و امنیتی سیاسی اعتقادی مهدوی دوست و برادر عزیزم جناب استاد حدادپور جهرمی با عنوان #حیفا2 به اتمام رسید.
⬅️ بنده که خودم همیشه رمان می خوانم ، این رمان برایم جذابیت بالایی داشت، مثل دیگر رمان های استاد حدادپور عزیز ، واقعا خواندنی
👌 چون کار اصلی بنده #مهدویت هست خدمت شما عرض می کنم که این داستان واقعا دید شما را نسبت به زاویه دیگر تلاشهای دشمن باز می کند ، زاویه ای که کمتر به آن توجه داریم ، زاویه ای که دشمن تلاش می کند مهدی های دروغین بسازد تا به باورهای ما حمله کند و متاسفانه برخی مذهبی ها هم جذب این مدعیان دروغین از جمله " احمد الحسن " شده اند.
❇️ رمانی که از اول خواندنش تا پایان ، میخکوب می شوید و مطمئن هستم اگر از همین امشب شروع کنید به خواندن ، تا صبح نمی خوابید تا شروع را به اتمام وصل کنید 👌
👈 از طریق پست https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14367 وارد کانال ایشان شوید و از اولین قسمت رمان را بخوانید تا آخر...
🔰شما را با خواندن این رمان عبرت آموز و درس گرفتنی تنها می گذارم
👈احسان عبادی
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340