eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑ارتش صهیونیست جهانی 🔺امروز صهیونیست ها با هجوم به خانه‌ی تک تک ما عقاید و عواطف کودکان را مورد هدف قرار داد... صهیونیست ها با ارائه آثاری جذاب و دلنشین فرزندان ما را متقاعد می کند که عشق، علاقه، فداکاری ، ایثار، نبوغ ، هوش و هزاران خصیصه منحصر به فرد انسان می شود در ربات‌ها بوجود بیاید و با کثرت آثار باور این مسئله را امری بدیهی جلو میده. 📛بدین سبب دیگر عشق مادرانه دیگر یک موهبت منحصر به فرد نیست... 📛 تکنولوژی و ربات‌ها به جای دیگر انسانها می توانند نیازهای بشری را تامین کنند و چه بسا بهتر از آنان 🔻تولید نیاز جدید توسط صهیونیست ها، و تامین همان نیاز موهوم به دست خودشان 🔻از مسئولان برای جلوگیری از اشاعه هرچه بیشتر این آثار مطالبه گری کنید و با تعامل سازنده و هرچه بیشتر با فرزندان تان، آنان را در مقابل تاثیر مخرب این آثار مصون نمایید. ✍ سید ابوالفضل موسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌این ویدئو مخصوص شماست ! 🔸نفوذی های دشمن، در دانشگاه،حوزه‌ علمیه، پایگاه بسیج، ادارات، فضای مجازی و... به دنبال چه چیزی‌اند؟ 🔹دقیقا باید مراقب باشیم چه اطلاعاتی را به جاسوسان یقه بسته لو ندهیم؟ 🔸راستی به‌نظر شما، دشمن چه تعداد نفوذی در جامعه و فضای مجازی دارد ؟
مطلع عشق
دوستش لبخندی زد و روی صندلی مدیریت نشست و گفت : - در واقع هردو. با هم شریک هستیم. عذرخواهی میکنم ک
📚 در حالی که به سیستم زل زده بودم و تیتر آخرین مقاله ی یه بلاگفای گمنام و جدیدالساخت رو نگاه میکردم ، به همراه شهریار داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم. - دلایل چه بود؟ دختره بیچاره هنوز روی تخت بیمارستان و توی کما بود‌. اما یک ماه پیش در مورد دلایل مرگش مقاله نوشته شده بود! گزینه های اون مقاله همچین چیزایی بود : - ضربه ی باتوم گشت ارشاد به مغز مهسا - استرس بیش از حد که موجب سکته مغزی در مرحومه شد. - ضربات ناشی از کتک کاری وی در پاسگاه - تجاوز به مرحومه توسط نیروهای گشت ارشاد و ... اون شب با تعجب و تمسخر مقاله ی سراسر کذب از مرگ دختری که هنوز زنده بود رو به همراه شهریار خوندیم. و هیچ فکر نمیکردیم که باید از اون مقاله ی اینترنتی عکس بگیریم. اما وقتی در روزهای آینده خبر دستگیری و مرگ مهسا امینی به خبر اول کشور تبدیل شد تازه متوجه شدیم که تمام پست هایی ‌که مربوط به ماه ها پیش بود آپدیت شدن! و هیچ اثری از اینکه اون شب با چشم های خودمون تاریخ ۱ ماه پیش در بارگزاری خبر مرگ مهسا امینی رو خونده بودیم نمایان نبود ...! انگار که دست های پشت پرده ای از ماه ها قبل، هشتگ مهسا امینی رو روی پلتفرم های متفاوت و فضای مجازی کار کرده بودن که در عرض ۲ روز به هشتگ ترند سال تبدیل بشه! اون روز به همراه شهریار خودمون رو به سختی به دانشگاه رسوندیم. خیابون به شدت شلوغ بود ... دختر و پسرهایی که ظاهراً از مرگ این دختر حسابی عصبی و ناراحت بودن همگی توی خیابون ریخته بودن و شعار میدادن ... ! درب اصلی دانشگاه غلغله بود ... به سختی از بین جمعیت وارد دانشگاه شدیم. شهریار رو به من گفت : - باید بعد کلاس حتماً بریم پاسگاه نزدیک دانشگاه! من یکی که تو کَتَم نمیره که این دختره به مرگ طبیعی مرده باشه! صدام رو پایین آوردم و رو بهش گفتم : - چیه نکنه تو هم فکر کردی که گشت ارشاد کتکش زده و مُرده ...؟ مگه ندیدی خبرش در اومد که دختره از بچگی مریض بوده؟ شهریار به سمت بورد دانشگاه که پر از عکس های دختر طفلی با انواع و اقسام فحش و ناسزاهای نامناسب بود رفت و جواب داد : - فعلاً که باباش زیر بار نرفته امروز هم با رسانه های اون ور آبی حرف زد و کلی آه و ناله که دولت دروغ میگه و دخترش سالم بوده ...! یکی از پوسترهای بی حجاب دختر مرحومه رو از روی برد کندم و مچاله کردم. توی سطل زباله انداختمش و گفتم : - این دختره مگه اسمش مهسا نبود؟ پس این ژینا دیگه چیه که جدیداً بهش میگن؟ شهریار پوستر بعدی که فحش خیلی بدی به نظام روش بود رو برداشت و گفت : - شاید دو اسم داشته ...! دختره کُرده و ژینا هم یه اسم کُردیه ولی میدونی من تو فکر چی هستم؟ قبل از اینکه شهریار ادامه ی حرفش رو بزنه یکی از پشت یقه شو گرفت و فریاد زد : - داری چه غلطی میکنی؟ به چه حقی این پوستر رو از برد کندی؟ شهریار یقه شو از دست پسر بی اعصابی که روبرومون بود درآورد و گفت : - تو دیگه چی میگی؟ پسر جوون به سینه ی شهریار کوبید و به دیوار چسبوندش و به حالت تهدید گفت : - نکنه تو هم از اون جوجه فکلی های طرفدار رژیمی ها؟ ای که خدا نسل همه تون رو برداره ... به سمتش رفتم و تلاش کردم از هم جداشون کنم. یهو فریاد زد : - آی بچه ها ... بیاید که نفوذی جیره خور نظام رو پیدا کردم داشتن پوستر های مهسا رو از روی برد میکندن ! یهو چندین دختر و پسر به سمت ما هجوم آوردن. قبل از اینکه بتونم شهریار و اون پسره رو جدا کنم یا حرفی بزنم ؛ مشت محکمی بهم خورد! تلو تلو خوردم ... چشمم تار شد و خودم رو کنترل کردم شهریار و اون پسره درگیر بودن و به شدت در حال کتک کاری بودن! شروع کردم به فریاد زدن : - دارین چیکار میکنید ... ! واسه چی برای چیزی که هنوز علتش مشخص نشده جنجال به پا میکنید؟ مثلاً شما قشر تحصیلکرده ی جامعه هستین! یهو یکی از دخترا شروع کرد به فریاد زدن و گفت : - تو یکی دیگه خفه شو! مگه این رژیم و نظام به فکر ما تحصیلکرده های نخبه هست؟ تا کی باید سکوت کنیم؟ تا کی باید یه مشت عوضی مسئول و غیر مسئول و آخوند زاده به ما حکومت کنن؟ زدن دختر مردم رو کشتن میفهمی؟ موهاش رو از جلوی مقنعه بیرون کشید و گفت : - واسه همین یه لاخه مو ... جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود و به نشانه ی حمایت از اون دختره همگی جیغ و کف و هورا و سوت بلبلی میزدن!! به سمت شهریار برگشتم مشت محکمی روانه ی پسرجوون کرد و روی زمین افتاد‌. یهو جمعیت به شهریار حمله کردن. دختری که مشغول سخنرانی بود بازم شروع کرد به فریاد زدن : - ای که بر پدر و جد و آبادتون لعنت که همه چی رو از ما گرفتین! کل دنیا داره پیشرفت میکنه و اون وقت شما لَنگ همین لَچِک روی سر زنای بدبختین! نمیخوایم این حجاب جهنمی تون رو ...! 👇
یهو مقنعه از سرش کشید و موهای بور رنگ شده ش رو نمایان کرد ...! دخترای جوونی که اطرافش بودن همگی مقنعه شون رو در آورن. پسرا که مشخص نبود واقعاً طرفدار جنبش راه افتاده بودن، یا خوشحال از کشف حجاب هم کلاسی های دخترشون ؛ همگی شروع کردن به دست زدن و شعار دادن! محشر کبری به پا شده بود انگار ... فرار و بر قرار ترجیح دادم و به هر بدبختی که بود شهریار رو از جمعیت جدا کردم. یهو یکی بازوم رو گرفت و گفت : - کجا جوجه فُکلی؟ به سمت صدا برگشتم یه پسر جوون که چندسالی از من بزرگتر بود و هیکل درشت تری داشت یقه مو گرفت و گفت : - نشد دیگه ... نمیشه که جنگ و هیاهو رو راه بندازین و در برین؟ آی ایهاالناس ! این پسره همونه که عکس بی حجاب مهسا رو توی سطل آشغال انداخت ... اینا همون جوجه امنیتی های دانشگان که یه عمر به اسم همکلاسی داشتن ذاغ سیاه ما رو چوب میزدن و به کمیته انضباطی و حراست راپورتمون رو میدادن! حالا وقتشه ما از خجالت این عوضی های آخوند زاده در بیایم! قبل از اینکه بتونم از خودم دفاعی بکنم مشت سنگینی پای چشمم حواله شد! و شهریار که به سختی از مهلکه جدا شده بود بازم مشغول کتک کاری شد ... ادامه دارد ...
رفتم دکتر گفت پیاز موهات ضعیف شده! گفتم شاید سیب‌زمینیا دارن حقشونو میخورن! من😂 دکتر😐 من😄 دکتر😐 من😀 دکتر😐 من😐 دکتر سریع از مطبم بیرون 😐 😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی اعصابش خیلی خرابه 😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌😂😂😂😂
‌🕊 فردا از آنِ ماست؛ چرا که نباشد؟ شب بخیر🌸💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌مجلس یازدهم یکی از قوی‌ ترین مجالس دوران انقلاب بود 🔷🔶بیانات رهبر معظم انقلاب را بشنوید.
هدایت شده از Aminikhaah_Media🇱🇧
امام زمان.mp3
2.77M
🎙️ ✍️ زندگی با نور امام ✅ هر که به او نزدیک تر، او بالاتر... 🔗صوت کامل سخنرانی (کلیک کنید) 🎙️@Aminikhaah_Media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸وضعیت یک فست فود آلمانی بعد از خروج مشتریانش
مطلع عشق
یهو مقنعه از سرش کشید و موهای بور رنگ شده ش رو نمایان کرد ...! دخترای جوونی که اطرافش بودن همگی مق
📚 مسئول حراست نگاهی به من با اون بادمجون پای چشمم و دست های شکسته ی شهریار انداخت و گفت : - در هر حال یا باید صلح کنید یا شکایت تنظیم کنید! شهریار که به شدت عصبی شده بود دست های شکسته ش رو بالا آورد و باعث شد فریاد دردش بلند بشه و به ناچار دستش رو پایین آورد و گفت : - چی چی صلح کنیم آقای ایزدی ...؟ مرتیکه ی عوضی اونقدر با اون هم دست هاش ما رو زدن که انگار ارث نداشته شون رو خوردیم! ما اصلاً کاری به اونا نداشتیم که! آقای ایزدی از جاش پاشد و شروع کرد به قدم زدن : - اونا که میگن شما دعوا رو شروع کردین! من که با این حرف به شدت عصبی شده بودم جواب دادم : - من فقط عکس دختر مردم رو که بی حجاب بود از روی برد برداشتم، حس کردم حالا که بنده خدا فوت شده درست نیست تو محیط عمومی و دانشگاهی عکسش بازیچه بشه! و اصلاً شناختی از این افراد نداشتیم که بخوایم به هر دلیلی دعوا راه بندازیم! شهریار با هیجان گفت : - یه جوری اینا شاکی شدن که انگار من و امیر خواهر اینا رو کشتیم. اصلاً معلوم نیست این ماجرا از کجا آب میخوره اون از توییت اون شب که پاک شد اونم از پست های چند ماه پیش با اسم این دختره ...! اصلاً معلومه سر به نیستش کردن! آقای ایزدی موشکافانه به ما نگاه کرد و گفت : - کدوم توییت؟ شهریار با هیجانی که مُختص خودش بود ماجرا رو با آب و تاب تعریف کرد. آقای ایزدی که انگار چندان باورش نشده بود رو به من پرسید : - آقای نعمتی شما هم اون توییت و پست های از پیش نوشته شده رو دیدی؟ شهریار با ناراحتی جواب داد : - یعنی ما دروغ میگیم دیگه ...؟ رو به آقای ایزدی با اون شکم گرد در حال راه رفتن بود گفتم : -  بله اون شب لب تاپ دست من بود و اول اون توییت و بعد پست ها رو دیدیم اما خیلی پشیمونیم که چرا همون لحظه عکس نگرفتیم! به قول شهریار قضیه خیلی مشکوکه! الانم که به طرز عجیبی همه چی رو دارن بهم میریزن. حالا شما با اون دو تا پسر و اون خانم که جنجال به پا کرد هم صحبت کردین؟ آقای ایزدی یه پرونده رو از میز بیرون کشید و جواب داد : - اون پسر اول که الان دست آقای شفیع زاده رو شکسته، بخاطر چند تا شیطنتی که توی دانشگاه کرده خودش در حالت تعلیقه، احتمال اینکه بخاطر این دعوا و جنجال اخراج هم بشه خیلی زیاده ... اون خانم ولی جزو دانشجوهای خوب دانشگاهه و بیشتر به نظر میاد دچار جو رسانه ای شده. شهریار باند دور دستش رو به زحمت گره زد و گفت : - اون پسر گولاخه چی؟ ببخشید همون پسر قدبلند هیکلی رو میگم. آقای ایزدی نیشخندی زد و گفت : - ایشون رو ارجاع دادیم به مقامات بالاتر چون اصلاً دانشجوی این دانشگاه نیستن! با تعجب پرسیدم : - پس اینجا چکار میکرده؟ - اصل ماجرا هم همینه که اینجا چکار میکرده و چطوری یهو وارد جنگ و دعوا شده ...! بین جمعیتی که امروز جنجال بپا کردن، یه دختر دیگه هم هست که دانشجوی ما نیست و البته سوء پیشینه داره. ظاهراً به قول آقای شفیع زاده یه ماجرایی پشت این قضیه هست. پرونده رو باز کرد و دو تا برگه بیرون کشید و خودکارش رو روش گذاشت و گفت : - بهتون پیشنهاد میکنم تا این ماجرا جمع میشه خودتون رو از این هیاهو دور کنید. سوابق تون بررسی شده و هیچ مورد خاصی توی پرونده تون نیست. اگه خدایی نکرده توی این اغتشاشات اسم تون به عنوان مجرم یا حتی سیاهی لشکر ثبت بشه دیگه حساب کارتون با کرام الکاتبینه باید دیگه فکر دکترا و شغل خوب و الباقی آینده ی درخشان تون رو ببوسید و بزارید کنار! کم دانشجو نداشتیم که توی ماجراهای هیجانی، زندگی و آینده ی خودشون رو تباه کردن. حالا هم بیاید این تعهدنامه رو امضا کنید و برید پی زندگیتون! با نگرانی رو به آقای ایزدی گفتم : - ما واقعاً کاری نکردیم ، اگه زد و خورد مختصری هم پیش اومده فقط بخاطر دفاع از خودمون بوده همین. آقای ایزدی خودکار رو برداشت و با اشاره به ما گفت : - اگه مقصر بودین که به همین راحتی ها ول کن تون نبودیم ... این تعهدنامه هم بیشتر یه تذکره تا حواستون رو جمع کنید! شهریار با تاسف سرش رو تکون داد و از جاش پاشد و جواب داد : - حکایت ما هم شده آش نخورده و دهن سوخته ...! اینم امضا و اثر انگشت ما خدمت شما ! از این به بعد آسه میریم و آسه میایم دستورات اسلامی هم که یه عمر تو کتابای دینی بهمون یاد دادین که باید جلوی ظلم و دروغ وایساد رو از یاد میبریم و مثل احکامِ رفقای مسیحی، هر کسی یه سیلی توی گوشمون زد ؛ خودمون طرف دیگه صورتمون رو هم میاریم تا بزنه و کبود و زخم و زیلی کنه! از جام پاشدم و برعکس همیشه که با شهریار مخالف بودم، به شدت با این حرفش موافق بودم که نباید جلوی ظلم و ستم کوتاه اومد ...! اما چه میشه کرد که ما توی اون لحظه مجبور به تحمل شرایط بودیم شرایطی که قرار بود خیلی تغییر کنه ...! 👇
از در دانشگاه بیرون اومدیم رو به شهریار گفتم : - تونستی تاکسی پیدا کنی؟ شهریار با دست سالمش گوشی رو بست و گفت : - نه بابا ! تو این وضعیت مگه طرف خُل و چِل باشه که ریسک کنه و ما رو اون ور شهر ببره! میگن یه اتوبوس هم آتیش زدن ... والا که من نمیدونم مرگ این دختره چه ربطی به این وحشی بازی ها داره! همون لحظه یه گروه دختر و پسر شروع کردن به شعار دادن و از درب دانشگاه بیرون اومدن. تو چهره هاشون ذره ای ناراحتی و غم نبود ... از توی کوله و کیف هاشون عکس دختر مرحومه رو بیرون کشیدن و شروع کردن به شعار دادن! تنها چیزی که مشخص بود آدرنالین ترشح شده ای بود که انگار مدت ها بود سرکوب شده بود ... جوون هایی که توی ایام کرونا مدت ها توی خونه نشسته بودن و حتی کلاس هاشون رو مجازی گذرونده بودن انگار به این هیجان و ترس و وحشت و در کنارش شلوغی نیاز داشتن. از کنارمون رد شدن و دخترا مقنعه هاشون رو مثل دستمال گردن پایین دادن و موهای برهنه شون رو با شادی و خوشحالی رها کردن. انگار که تو این سالها هیچوقت هوای تازه به صورتشون نخورده بود ...! یهو پریدم به خاطرات گذشته از اون شبی که توی اغتشاشاتی که برای گرونی بنزین اتفاق افتاده بود. مامان با تعجب پرسید : -  این دختر و پسرا این وسط چرا خودشون رو قاطی میکنن و باعث بدتر شدن ماجرا میشن؟ یعنی نمیترسن بلایی سرشون بیاد؟ اما بابا که انگار همه چی براش اظهَرُ مِنَ الشَمس بود جواب داد : - جوونی و دَمّ که بهت غلبه میکنه ، فقط هیجان میخوای و اصلاً ترس و درد و زخمی زیلی شدن که حالیت نیست! ما اون روزا تو ایام نوجوانی و جوانی این انرژی زیاد و دَمِّ غلبه کرده رو توی راهپیمایی سرنگونی شاه  و بعدشم جنگ ایران و عراق ؛ خالی کردیم و تازه کاپ قهرمانی و وطن دوستی هم بهمون دادن ...! جوون های الان چی؟ زندگی ماشینی و بیکاری و بی پولی و عزب اوقلی بودن ... شاید اگه ما هم جای اینا بودیم هر تَقی به توقی میخورد تو خیابون ها می ریختیم ...! آخ که خدا لعنت کنه این دشمن های داخلی و خارجی رو که خوب میدونن کجا ضعف داریم که همونجا رو گیر بیارن و نرم نرمک میخوان ویران مون کنن ...! الانم این جوون ها گناهکار نیستن زن! اینا خوبن و طرفدار بدی هم نیستن و نه کشت و کشتارِ هم وطن! اینا فقط هیجان میخوان و یه آینده ای که تضمین شده باشه ... من و شمای پدر مادر هم که پشت این بچه ها رو خالی کردیم تا حس پوچی بگیرن و جذب هر انحراف و فرقه ای بشن اندازه ی همین دولت و مسئول و اجنبی و منافق، که داره این جوون ها رو به انحراف سوق میده گناهکاریم ...! توی افکار و خاطراتم غوطه ور شده بودم که شهریار فریاد زد : - یاااااا خدااا اونجا رو نگاه کن امیر ... یه پسر بسیجی ر‌و الان اون عوضی ها گرفتن دارن میزنن ... ادامه دارد ...
عاقااا چرااین همه تبعیض ؟! چرا همه جا برف میاد ، شهر ما نمیاد ؟😭
من برف میخوام 😢 دوست دارم برم برف بازی 😕
امشب میخوام رکورد بزنم زود برم استراحت کنم 😂 امروز خیلی خسته شدم صبح که با مامان رفتم بازار ، کلی راه رفتیم ، خرید کردیم براش😊 ۱۲:۳۰ رسیدم خونه ، ناهار املت خوردم (وقت نداشتم ) سریع بعدش رفتم جلسه چهار ساعت تمام رو صندلی نشستم 😢( یک ساعت یه جا نشستن برا من عذابیه واقعا 😁 چ برسه به چهاااار ساعتت ، حوصلم سر میره یه جا بشینم 😅 ) ولی جلسه ی پرباری بود 😍
شمام شبا دیر میخوابید؟ یا فقط من اینجوریم ؟😕
✋🚶‍♀🚶‍♀
سلاام مهربوناااا صبح زیباتون بخیر باشه 😊
هرچی آرزوی خوبه مال شما☺️