eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺سه روایت از یک دیدار در قالب رسانه ها با رعایت اصول سواد رسانه ای در جهت منافع ملی 🔸تصویر اول از رسانه های آلمانی که رهبر سران را خانم مرکل معرفی میکند. 🔸تصویر دوم از رسانه های فرانسوی که رهبری را متعلق به آقای مکرون نشان میدهد. 🔸تصویر سوم هم که از رسانه های آمریکایی است که ترامپ را محور نشان داده است. ♦️رسانه های ما تا چه اندازه نگاه ملی دارند و چه اندازه تلاش دارند سران کشورمان را به عنوان لیدر و رهبر در دنیا، به مردم خودمان و به مردم جهان معرفی کنند. ⭕️ما به عنوان مردم تا چه اندازه توانایی تحلیل مطالب رسانه ها را داریم؟ ✅نا آگاهی از سواد رسانه ای پاشنه آشیل اصلی ما در جنگ رسانه ای امروز است @estemrarenghelab
مطلع عشق
#قسمت صد و بیست و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
صد و بیست و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ... منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ... ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ... اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... . . @Mattla_eshgh
صد و بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ... الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ... مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ... دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ... با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ... قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ... نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ... - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ... ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ... صداش کردم توی اتاق ... - سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ... گل از گلش شکفت ... جدی؟ ... چرا که نه ... مخصوصا وقتی م امان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ... . . . . . @Mattla_eshgh
صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ ... هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ... . . . . . @Mattla_eshgh
صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ... راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ... چند لحظه مکث کردم ... شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ... یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ... تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ... بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ... - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ... بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ... سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ... قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ... سرم رو پایین انداختم ... من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ... علم و هدایت از جانب خداست ... جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ... دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ... حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ... باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ... . . . . @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ و دنیا... کلاسی است...برای آموختن درس انتظار! آموختن ایستادن برای انتظار... دویدن برا
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆 شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
چشم، گیر می کند😳 در تو وقتی تمام قد می ایستی! بانو! چشم گیر شده ای…😁😍 ╭─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╮ @Mattla_eshgh ╰─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╯
🔰لذت و شادی ☘ اهمیت آرامش در (۱) 🔸معمولا انتظار ما از یک زندگی مشترک این است که ما را به لذت و شادی برساند، در حالی که اگر ما را به آرامش برساند، لذت و شادی در زندگی ما بیشتر خواهد شد. زیرا همیشه مقدمه هر نوع لذت و شادی در زندگی آرامش است. شتابزدگی در رسیدن به لذت و شادی، موجب از بین رفتن آرامش، و در نتیجه کاهش لذت در زندگی می‌شود؛ و در مرحلۀ بعد، همین کاهش لذت، باعث ناآرامی‌های بیشتر می‌شود. قرآن کریم به صراحت هدف از تشکیل زندگی مشترک را رسیدن به آرامش معرفی می‌کند: «..خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها» ❣ @Mattla_eshgh
ملاک های مناسب برای ازدواج.m4a
6.05M
۷ 🔷 چه ملاک هایی رو بهتره که توی ازدواجمون مد نظر داشته باشیم؟! 📱 حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
مثل_طوفانی_که_می_افتد_به_جان_یک_درخت دوری_ات_آرامشم_را_ریشه_کن_خواهد_نمود... . فدائی_عمه_ی_سادات... . همزمان با انتقال ضریح جدید امام حسین(ع) به عراق بود... بحث رفتن به کربلا رو پیش کشید... . با_دلی_لبریز_غم_راهی_کوی_دلبرم... می_روم_تا_محضرش_بهر_ارادت_برسم... . خیلی خوشحال شدم که میخواد بره زیارت... رفت و... یه هفته گذشت ولی ازش خبری نشد...💔 تماس گرفت و گفت: اومدنش به تعویق افتاده... وابستگی شدیدی بهش داشتم و...❤ بعد ازدواجمون...💕 این اولین باری بود که ازش جدا میشدم...💔 خییییلی واسم سخت بود،خییییلی...💔 . فراق_یار_نه_آن_کند_که_بتوان_گفت... . روزای اول خودمو عادی و بیخیال نشون میدادم... اما وقتی سفرش به درازا کشید... طاقتم طاق شد و... ظاهرم نشون میداد که درونم چی میگذره...💔 . گاهی که تماس میگرفت... واسش از دلتنگیام میگفتم...💔 . رحم_بر_این_دل_بفرما_قبل_از_آنکه_گویمت… آمدی_جاااانم_به_قربانت_ولی_حالا_چرا... . متوجه بی‌قراری و ناراحتیم که شد... . برگشت ولی بعد ۴۵ روز.... یه عالمه سوغاتی واسم گرفته بود...❤ از رو سوغاتیاش لو رفت... رو همشون نوشته بود دمشق یا سوریه... اونجا بود که فهمیدم... تموم این مدت سوریه بوده...💔 دنیا رو سرم خراب شد... خیلی گریه کردم...💔 طاقت دیدن اشکامو نداشت...❤ به بهونه در آوردن من از اون حال و هوا... بردم مشهد...❤ . تو حرم امام رضا(ع)بهم گفت: "اسماء…❤ دعا کن این دفعه که میرم شهید شم...💔" . از تأکید حضرت آقا به دفاع از حریم مسلمین میگفت... علی رغم میل باطنی... این شاید... تنها دلیلی بود که راضیم میکرد به رفتنش... . وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک… آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود… . چند ماه بعد،برگشت به سوریه... . یگانه_سایه_ی_روی_سرم_رفت... رفت و... پنج روز بعد به شهادت رسید...💔 . (خانوم موسوی،همسر شهید سید مهدی موسوی) ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دوتا کافی نیست
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دیرین_دیرین ✅ توصیه #وی به ازدواج مجدد، بعد از فوت همسر... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1