#عکس
چشم، گیر می کند😳
در تو
وقتی تمام قد می ایستی!
بانو!
چشم گیر شده ای…😁😍
╭─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╮
@Mattla_eshgh
╰─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╯
🔰لذت و شادی
☘ اهمیت آرامش در #زندگی_مشترک(۱)
🔸معمولا انتظار ما از یک زندگی مشترک این است که ما را به لذت و شادی برساند، در حالی که اگر ما را به آرامش برساند، لذت و شادی در زندگی ما بیشتر خواهد شد. زیرا همیشه مقدمه هر نوع لذت و شادی در زندگی آرامش است. شتابزدگی در رسیدن به لذت و شادی، موجب از بین رفتن آرامش، و در نتیجه کاهش لذت در زندگی میشود؛ و در مرحلۀ بعد، همین کاهش لذت، باعث ناآرامیهای بیشتر میشود. قرآن کریم به صراحت هدف از تشکیل زندگی مشترک را رسیدن به آرامش معرفی میکند: «..خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها»
❣ @Mattla_eshgh
ملاک های مناسب برای ازدواج.m4a
6.05M
#ازدواج_تنهامسیری ۷
🔷 چه ملاک هایی رو بهتره که توی ازدواجمون مد نظر داشته باشیم؟!
📱 حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
#عاشقانه_شهداّ
مثل_طوفانی_که_می_افتد_به_جان_یک_درخت
دوری_ات_آرامشم_را_ریشه_کن_خواهد_نمود...
.
فدائی_عمه_ی_سادات...
.
همزمان با انتقال ضریح جدید امام حسین(ع) به عراق بود...
بحث رفتن به کربلا رو پیش کشید...
.
با_دلی_لبریز_غم_راهی_کوی_دلبرم...
می_روم_تا_محضرش_بهر_ارادت_برسم...
.
خیلی خوشحال شدم که میخواد بره زیارت...
رفت و...
یه هفته گذشت ولی ازش خبری نشد...💔
تماس گرفت و گفت:
اومدنش به تعویق افتاده...
وابستگی شدیدی بهش داشتم و...❤
بعد ازدواجمون...💕
این اولین باری بود که ازش جدا میشدم...💔
خییییلی واسم سخت بود،خییییلی...💔
.
فراق_یار_نه_آن_کند_که_بتوان_گفت...
.
روزای اول خودمو عادی و بیخیال نشون میدادم...
اما وقتی سفرش به درازا کشید...
طاقتم طاق شد و...
ظاهرم نشون میداد که درونم چی میگذره...💔
.
گاهی که تماس میگرفت...
واسش از دلتنگیام میگفتم...💔
.
رحم_بر_این_دل_بفرما_قبل_از_آنکه_گویمت…
آمدی_جاااانم_به_قربانت_ولی_حالا_چرا...
.
متوجه بیقراری و ناراحتیم که شد...
.
برگشت ولی بعد ۴۵ روز....
یه عالمه سوغاتی واسم گرفته بود...❤
از رو سوغاتیاش لو رفت...
رو همشون نوشته بود دمشق یا سوریه...
اونجا بود که فهمیدم...
تموم این مدت سوریه بوده...💔
دنیا رو سرم خراب شد...
خیلی گریه کردم...💔
طاقت دیدن اشکامو نداشت...❤
به بهونه در آوردن من از اون حال و هوا...
بردم مشهد...❤
.
تو حرم امام رضا(ع)بهم گفت:
"اسماء…❤
دعا کن این دفعه که میرم شهید شم...💔"
.
از تأکید حضرت آقا به دفاع از حریم مسلمین میگفت...
علی رغم میل باطنی...
این شاید...
تنها دلیلی بود که راضیم میکرد به رفتنش...
.
وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
.
چند ماه بعد،برگشت به سوریه...
.
یگانه_سایه_ی_روی_سرم_رفت...
رفت و...
پنج روز بعد به شهادت رسید...💔
.
(خانوم موسوی،همسر شهید سید مهدی موسوی)
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دوتا کافی نیست
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دیرین_دیرین
✅ توصیه #وی به ازدواج مجدد، بعد از فوت همسر...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
مطلع عشق
#قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد س
#قسمت صد و سی و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 وحشت
چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ...
به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ...
تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ...
یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ...
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ...
مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد ... نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ...
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ...
تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ...
هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ... تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ...
امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ...
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ...
شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ...
قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...
لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ...
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ...
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و سی و دوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
و قسم به عصر
بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ...
اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و ... با هم قاطی میشن ... ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم ... و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت ... به نظر خوب میاد ...
در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود ... از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ...
حالا اگه به جای من ... به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ...
دل دل کنان می رفتم سمت قرآن ... یه دلم می گفت استخاره کن ... اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد ...
بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم ... وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا ... با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم ...
- و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است ... مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند ... صدق الله العلی العظیم ...
قرآن رو بستم و رفتم سجده ...
- خدایا ... به امید تو ... دستم رو بگیر و رهام نکن ...
امتحانات سعید تموم شد ... و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ...
حسابی خوشش اومد ... از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت ... از دیدن واکنشش خوشحال شدم ... و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون ... جداش کنم...
خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد ...
- انتخاب اولین جا با تو ... برای بار اول کجا بریم ...
هر چند، انتخاب رو بهش دادم ... اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم ... اون محیط تعریفی ... و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد ...
سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد ... خیلی خوشحال بودم ... یعنی می شد ... این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ ...
نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون ... جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار ... هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن ... و من ... وارد جو و دنیایی شده بودم ... که حتی فکرش رو هم نمی کردم ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و سی و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 ابراهیم
سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ...
گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ...
مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ...
سلام ... من یلدام ...
با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ...
خوش وقتم ...
و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ...
- خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ...
عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد ... و آشفته تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد ...
- اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ ...
به حدی با جمع احساس غریبی می کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ ...
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ...
فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A ...
سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ...
اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم ...
دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ...
- اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و سی و چهارم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸و الله خیر حافظا
اشک توی چشمم حلقه زد ...
خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ...
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ...
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ...
داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ...
نه خوبم ... چیزی نیست ...
و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ...
- فکر کردم دیگه نمیای ...
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ...
تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ...
مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عکس چشم، گیر می کند😳 در تو وقتی تمام قد می ایستی! بانو! چشم گیر شده ای…😁😍 ╭─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─╮
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇