سوال
🌸🌿🌸🌿🌸☘🌸🌿
❓چندسال پیش با یه پسری دوست بودم که خیلی دوستش داشتم از روی دوست داشتن هرکاری میگفت انجام میدادم.
بهش پول میدادم...
نیاز جنسیشو ازطریق رابطه ی جنسی برطرف میکردم...
البته قرار بود ازدواج کنیم.
اولش به خاطرازدواج نبودبعدش کم کم اونم بهم وابسته شد...
بعدش مادرش دلشو از من زد .
اونم گفت نمیخوام باهات ازدواج کنم.
خیلی التماسش کردم ولی فایده نداشت.
اونم رفت عقد کرد ، من موندم و یه کوه گناه ، الآن میخوام خدامنو ببخشه ، باید چکار کنم...
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
پاسخ سوال
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
درسته مرتکب گناه شدید ، اما خداوند بخشنده هست. و از رحمت خداوند نباید ناامید شد
توبه یعنی پشیمانی ازگناه وتصمیم جدی در ترک گناه و اقدام عملی برای جبرانش.
از امشب تصمیم جدی بگیرید که از گناه دوری کنید و هر کاری رو برای رضای خدا انجام بدید وبانماز شب میتونید به خداوند نزدیکتر بشید .
البته قنوت نمازشب مستحب هست ومیتونید هرکدوم ازدعاها رو درقنوت بخونیدو یا وقت نبود قنوت رو نخونید.
#پرسش_پاسخ روزهای زوج در👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🌷💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌹 #جلسه-دوازدهم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد مشخصات ۴ مزاج ذات
🌷✨🌹✨🌻✨
🔮 مشخصات افراد دموی 😊 در حالت تعادل اخلاط :
👈گرم و تر
👈طبیعت بهاری
👈 درشت اندام و فربه
👈 چهره گلگون و پرخون
👈 پوستشان گلگون یا گندمگون
👈 موهای سرشان پرپشت
👈 موهای سیاه یا خرمایی
👈 موهای ضخیم و در بعضی با پیچش موی
👈 چشمانشان به قرمزی میزند
👈 رگ دست برجسته
👈 پوست مرطوب و گرم
👈 خوش صحبت هستند
👈 یبوست و مشکلات گوارشی کمتری دارند
👈 خوش اشتها و خوش خوراک
👈 علاقه مند به ترشیجات و سردیجات
👈 علاقه مند به موسیقی و شعر و شاعری
👈 عاشق پیشه
👈 اهل طبیعت
👈 بلند پرواز
👈 دور اندیش
👈 خوش رو و خوش اخلاق
👈 بذله گو و شوخ
👈 خوش مشرب و خوش گذران
👈 توان ریسک بالا
👈 توانایی فرماندهی در جنگ
👈 خیلی سخاتمند و شجاع و جسور
👈 اهمیت کمتری به نظم می دهند
👈 خیلی پر انرژی و چابک و توانمند
👈 معمولا دارای گروه خونی 0+ هستند
👈 شیرینی دهان صبحگاهی دارند. ✅💐
استاد #جمالپور
#طب_اسلامی روزهای زوج در 👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌸✨🌺✨🌼✨
🔮 مشخصات افراد صفراوی 😃 در حالت تعادل اخلاط :
👈 گرم و خشک
👈 طبیعت تابستانی
👈 کشیده و لاغر اندام
👈 رنگ پوست متمایل به زرد یا زرد رنگ
👈 معمولا رنگ موهایشان سیاه و خرمایی است
👈 کم رطوبت
👈 رگ دست بیشتر برجسته و آشکار
👈 علاقه مند به فصل های سرد
👈 تمایل به خوردن سردیجات و ترشی
👈 معمولا کم اشتها
👈 گاهی خیلی علاقه مند به ریاضی گاهی خیلی علاقه مند به شعر و شاعری
👈 گاهی پر انرژی گاهی کم انرژی
👈 گاهی عاشق گاهی فارق
👈 معمولا استعداد خشونت و بداخلاقی دارند
👈 معمولا نسبت به افراد با مزاج های ذاتی دیگر 👈 تند و آتشین
👈 علاقه مند به کارهای خشن
👈 معمولا بی قرار
👈 گاهی بااراده گاهی سست اراده
👈 خیلی احساساتی و آتششان سریع فروکش می کند
👈 افراد دقیق و تیز بین
👈 مدیرهای موفق
👈 مقید به نظم و ساعت
👈 آدمهای پرحرف و پر انرژی
👈معمولا گروه خونی AB+
👈 در موقع زیاد شدن صفرا تلخی دهان صبحگاهی دارند. ✅💐
استاد #جمالپور
#طب_اسلامی روزهای زوج در👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 غصه نخور! اینجا همه چی دستگرمیه!
➕یک راهحل برای از بین بردن کینه و کدورت نسبت به اطرافیان
#تصویری
@Panahian_ir
مطلع عشق
پایان جلسه اول #خانواده_متعالی #قسمت دوازدهم: اهل بیت و خانواده 🔸🔹🔹💎 استاد #پناهیان: السلام علیک
#خانواده_متعالی
🔹🔸✅🔸
✍قسمت #سیزدهم
استاد #پناهیان:
بدون مقدمه چینی نکته ی بسیار اساسی که در امر خانواده وجود داره مقایسه ایست
بین 👈نگاه اسلام به زندگی انسان
✅
و
👈نگاهی که امروز ناشی از فرهنگ وتمدن کفر آلودی است که در عالم حکومت داره به نام غرب واستکبار
🔴
که حالا با هر نامی می خوایم از این فرهنگ یاد کنیم فرقی نمیکنه.
🌺نگاه دین به زندگی انسان اینه که "انسان بسیاری از شیرینی ها و لذت ها و محبت ها و شادی و نشاط رو در زندگی خودش باید کسب کنه 👌
✅باید یه مقدماتی رو فراهم کنه تا طبق "برنامه ای که طراحی کرده" این شیرینی و لذت و محبت ونشاط رو با برنامه به دست بیاره ♻️
🔴اما از دین که خارج می شید
از اسلام که خارج میشید
🔰
🔴به شما میگه "هیچ برنامه ای برای کسب لذت محبت وشیرینی نداشته باش"
بلکه باییست وببین چه محبتی به تور تو میخوره!
💢❌💢
منظور من از اینکه دین میگه برنامه داشته باش برای رسیدن به لذت و محبت و شادی و از طرفی زندگی در فرهنگ کفر به آدم میگه که برنامه نداشته باش وباییست تا ببینی به چه لذتی مواجه میشی 👈 چیه؟؟؟
✍اینو توضیح بدم
🔴نه اینکه کسانی که زندگیشون کفرآلوده هیچ برنامه ای برای لذت بردن ندارند
بله دارن....
😒😒😒
بلند میشن یه تماس میگیرن با هم
🔸یه پارتی رو شکل میدن
🔹یه مهمونی دورهمی رو شکل میدن
🔹 برنامه ریزی می کنن میرن دریا
وهر شیوه ی دیگری
واتفاقا لذت هم نمیبرن‼️
👈👈ولی اداشو در میارن.
این برنامه ریزی رو دارن
این مقدار حرکت رو دارن
ولی اجازه بدید مقصود خودمو دقیق تر توضیح بدم
👌مثلا درباره ی محبت و عشقی که باید در خانواده
در بین زن و مرد در متن زندگی باشه
که همدیگه رو میبینن
لذت ببرن 😘
شاد بشن 😍
خستگیشون در بره😊
جگرشون حال بیاد☺️
🔴درباره ی این لذت، دنیای کفر فرهنگی رو درست کرده
تو اون فرهنگ میگه ببین از چه خانمی لذت میبری!
وخانوم ببینه از چه آقایی لذت میبره!
و بره و لذتشو ببره
اگه از یه خانوم یا آقایی لذت نبرد "بندازتش دور و ازش فاصله بگیره"
💢🔴❌
درسته؟
ولی دین چی میگه ❓❓❓
دین میگه برای اینکه از خانمی لذت ببری یا خانم از یه آقایی لذت ببره
و شاد بشن ،محبت وعشقی بینشون باشه
👇👇👇
" باید یه مقدار فعالیت های خاصی انجام بدن "
عشق ومحبت 👈هلو راحت بیا تو گلو نیست
اکتسابیه!!!
چطور؟
🔹💠🔸✅🔸
خانواده متعالی روزهای فرد در 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✡️ این خانم #انگلیسی۳۷ساله، بچه دهمش تو راهه.
نژاد #آنگلوساکسون بیشترین افزایش جمعیت را درسالهای اخیر داشته است‼️
#تحدید_نسل / #رانش یا #زایش جمعیت
#یک_انقلابی
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣9⃣
#فصل_یازدهم
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc