eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🔸داستان عسل 🔸قسمت هفتم 🍃او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچ
_عسل هشتم مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد .ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے. عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم: - سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟ او خنده ی عصبے ڪرد و گفت: -خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم! مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد: -ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده.یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه.ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید. در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!! ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد: -من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن! بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ: -افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟ با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود. ‌ ‌ ⏪ادامہ دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت نهم ‌ ‌ اوتمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.وقتے او هم ازمن راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در اینباره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟ او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد: -براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن.حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده .هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:-وحالا ڪه منو دیدے نظررررت ...راجب... من چیہ؟ چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست.چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره. ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.واین براے من جالب بود.شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم ووانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم: -الو سلام عزیزم.خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم. و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم. خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد: -شاید حق با تووباشہ.حتما زیادند همچین مردهایے.ولے من مثل بقیہ نیستم. من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده ومن با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم.ونیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.من با یڪ اشاره بہ هردخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!! از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے وتڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن کہ چنین آرزوے احمقانه اے داشته باشن!!! ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!! حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے.ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم.البته همہ چیز بستگے بہ تو داره! واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!! ⏪ادامہ دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت دهم: ‌ ‌ دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط بہ فڪر هم خوابے و تصاحب تن منہ.تو دلم خطاب بهش گفتم: -آرزوے اون لحظہ رو بہ گور خواهے برد.جورے به بازے میگیرمت ڪه خودشیفتگے یادت بره. منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم ڪرد بہ جواب. پرسید:- خب؟! نظرت چیہ؟ ! قاشقم رو بہ ظرف زیباے بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریڪ ڪننده ای داخل دهانم بردم.و پاسخ دادم: -باید بیشتر بشناسمت.تا الان ڪه همچین آش دهن سوزے نبودے!! اون خندید و گفت: -عجب دخترے هستے بابا! تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکے؟! رامت میڪنم عسل خانوم... گفتم: فقط یڪ شرط دارم! پرسید: چہ شرطے؟! گفتم: شرطم اینہ ڪہ تا زمانیڪہ خودم اعلام نڪردم منو بہ ڪسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے.با تعجب گفت:باشہ قبول اما براے چی چنین درخواستے دارے؟ ! یڪے از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هرقرار ملاقاتے ڪہ با افراد مختلف می‌گذاشتم با توجہ با شخصیتی ڪہ ازشون آنالیز میڪردم شروط و درخواستهایے مطرح میڪردم ڪه براشون سوال برانگیز و جذاب باشہ. در برخوردم با کامران اولین چیزے ڪہ دستگیرم شد غرور و خودشیفتگے ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید ڪہ چرا من دلم نمیخواد کسے منو بہ عنوان دوست او بشناسہ!!ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش ڪاملا شخصیہ.شاید یڪ روزے ڪہ اعتماد بینمون حاڪم شد بهت گفتم! و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم. من اونقدر در ڪارم خبره بودم ڪہ هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.اونها فقط به فڪر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات ڪنند ڪہ با دیگرے فرق دارند و من هم قیمتے دارم! ڪامران آه ڪوتاهی ڪشید و دست نرم وسردش رو بروے دستانم گذاشت. و نجوا ڪنان گفت: -یه چیزے بگم؟!. دستم رو بہ آرامے وبا اکراه از زیر دستاش خارج ڪردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -بہ من اعتماد ڪن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فڪر ڪرده باشے.ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم.از مسعود ممنونم ڪہ تو رو بہ من معرفے ڪرده.در توچیزے هست ڪہ من دوستش دارم.نمیدونم اون چیہ؟ ! شاید یک جور بانمکے یا یڪ ...نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشتہ باشمت. -لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:-اوڪے.ممنونم از تعریفاتت... واین آغاز گرفتارے ڪامران بود.... ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💌 انرژی مثبت و منفی #پیام_معنوی @Panahian_ir ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح ات رو با شادی شروع کن حتی اگر ته ته قلبت خوشحال نیستی وقتی به یه روز شاد فکر کنی می تونی به غم ها غلبه کنی باور داشته باش😉 ‌❣ @Mattla_eshgh
✍✍✍ بادِ تکنولوژی چادری ها را با چادرهایشان برد... دلت که بال نداشته باشد.. پرواز را که دوست نداشته باشی اهل زمین می مانی.. بی آرمان ها ، بی هدف ها ، دنیاپرست می شوند.. به خودشان می آیند می بینند 30 سال 40 سال گذشته و هیچ! و اگرنه ! چادر اگر لباس جهاد است چرا باید چادری ها اسیر خودنمایی و دلبری بشوند.. و اگر نه! چادر اگر یعنی به عفیفه بودن تمرین کردن.. چرا باید چادری ها را باد تکنولوژی خمیده کند... چادری ها اگر درد دین نداشته باشند درد دنیا به جانشان می افتد چادری ها اگر برای خدا مسابقه ندهند! در مسابقه ی دنیا شبانه روز سبقت میگیرند... بیایید بگویید ما با این میل «خودنمایی» سرکش چه کار کنیم؟ بیایید بگویید ما با دل های سرسپرده به احسنت و به به های مجازی چه کار کنیم؟ و اگرنه! چادری ها را باد تکنولوژی نمی برد ، تکنولوژی هایی که اساسش این است که زن را به نمایش مردها در بیاورد... و اگرنه! لایوگرفتن و پخش تصویر آرایش کرده و قهقهه و شوخی با پسرها مناسب یک خانم باحیا نیست. ‌❣ @Mattla_eshgh
💢زندگی فتوشاپی 🔸اکثر افرادی که در عضو هستند سعی می‌کنند بهترین لحظات زندگی خود را با دیگران به اشتراک بگذارند. 🔸لحظاتی که سایر افراد دوست دارند آن را تجربه کنند اما چون اکثر این تصاویر و ویدئوها ساختگی هستند، پس نهایتاً تنها چیزی که نصیب این افراد می‌شود ناامیدی و افسردگی است. 🔺مانند عکس بالا ... زیر بارون، ، ولی ...! ❗️در اصل میتوان گفت برای داشتن لحظات شاد و خاصی که در می‌بینید، باید به نرم افزارهای دستکاری تصاویر مانند متوسل شوید! ⚠️، زندگی آنجور که در فضای مجازی می‌بینیم نیست. 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
♥️ +دِلـت‌بھ‌چےگَـرمہ|🌱|؟ _چـادرمـ😍 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ‌❣ @Mattla_eshgh
🌺🍃 🌹بـــــرادرم... او در گرماے تابستان چادر🍃 سر ميڪند،سخت است ؛ ولے تنها 3 ماه سخت است ، چادر آزادے حرڪت و دستانش را مے گيرد ، .سخت است ولے نه زياد ؛ سر ڪردن مسئوليت مے آورد و انتظار 🌺،  ☝️ولے تـــــمام اينها سخت تر از ڪار تو نيست ؛ سخت تر از ڪار تو نيست ڪه بايد در تمام طول سال سر به زير راه بروے💚 و از ميان مدادرنگے هاے متحرڪ😒 کوچه ها و خيابان ها، از ميان بانوانے ڪه نتوانسته اند خودنمايے شان را ڪنترل ڪنند ، سالم رد شوے🌸 ... ازڪار تو سخت تر نيست ڪه در اين هجوم بے مهاباے وسوسه هاے دلفريب و پليدے هاے نا جوانمردانه ❌بايد پاڪـــــ باقے بمانے💛 ! و " خـــــداوند " مرد را قوے آفريد زيرا وظيفه ات بسے سنگين تر است👌 ؛ و اگر در اين آزمون ها پيروز شدے مردے خدايـــــے ميشوے❤️🍃 ... 🎁چادرم موهبتی بود که مـ♡ـادر بخشید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت دهم: ‌ ‌ دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط
دیشب اشتباهی قسمت ۱۱رو گذاشتم الان ادیت کردم ،قسمت ۱۰رو گذاشتم 😢🙏شرمنده
مطلع عشق
قسمت دهم: ‌ ‌ دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط
یازدهم: ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے! نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد. با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے. ڪمے دیر رسیدم.اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.دریافتم ڪہ در داخل ،مشغول اقامہ ے نماز هستند.یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.اونشب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ. چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.دلم آشوب بود. یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم.وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم.صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد. پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافہ م؟!یا بخاطر سواستفاده از پسرهاے دورو برم؟ سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.حرفهاش چقدر آشنا بود.او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے نقطہ ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمے هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.از شرم اسم خانوم اشڪم روونہ شد.به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!!!!! ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت دوازدهم : من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.زبونم بند اومده بود.روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:---دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ. نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت ...چون نفسم عطر گل محمدے گرفت. بریده بریده گفتم: من ...واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم.در ضمن چادرم ندارم.دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و نگاههاے آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدے ڪہ عاشقش بودم دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!! مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: -حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله..چرادیر ڪردید؟ ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت: -استغفراللہ. طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: خانوم بخشے؟ ! چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ. در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.منے ڪہ تا همین چندساعت پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت: -خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون .ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید. از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود.. او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت: -حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا. طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت:خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده ⏪ادامہ دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh