فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اگه براتون سوال شده که چرا رسانههای غربی و اصلاحاتی خبری از سارا بهمنیار کار نکردن این فیلم رو ببینید!
دست ندادن #سارا_بهمنیار با یک مرد حین گرفتن مدال طلا در لیگ جهانی کاراته وان
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
❤️🕌🖤نذر «حسینیه مجازی»🖤🕌❤️
شامل روضه به زبان اسپانیایی
و حدیث خوانی، مقتل خوانی، منبر محرم در «حسینیه مجازی»
▪️به زبانهای فارسی و اسپانیایی
▪️آنلاین و آفلاین
✔️با هدف:
▫️ایجاد آمادگی جهت زیارت اربعین
▫️و عزاداری با معرفت
✔️با همت و حمایت خیرین عزیز برگزاری این دوره ها به صورت آتش به اختیار و با هدف افزایش معرفت حسینی تولید و در اختیار فراگیران قرار داده شده است.
✔️روش حمایت از این دوره ها:
عزیزان با پرداخت حداقل 20 هزارتومان می توانند در هزینه تولید این دوره های تخصصی_تبلیغی مشارکت فرمایند و از اجر و ثواب معنوی بهره مند شوند.
🕌لبیک یا حسین ع🕌
📌لینک پرداخت اینجا:
◼️ https://idpay.ir/tablighgharb/shop/121224
🏴 @TablighGharb
🔴 بازی هایی با هدف #مدیریت_افکار و #نرمالیزاسیون
🏳🌈 بازیهای درون تصویر را نگاه کنید. هر کدام به شیوهای نماد #همجنسبازان را درون آیکون بازی جای دادهاند.
💢یعنی حتی اگر فرد زیاد هم بازی را انجام ندهد اما مدام آیکون بازی که شامل شیرینی، آبنبات و نماد همجنسبازان است را در صفحه دستگاه خود میبیند و به همین سادگی ذهن وی نسبت به این گناه شنیع، تلطیف میشود.
🎮 همانطور که میبینید رده سنی این بازیها مثبت سه سال است. یعنی غربیها روی بازیهایی برنامه ریزی کردهاند که بتوانند روی ذهن افراد از کودکی تأثیر بگذارند.
✅ حواس تان به بازیهایی که کودکان تان استفاده میکنند، باشد. همچنین سعی کنید مدت زمانی هر چند کوتاه را برای بازی با فرزندان تان اختصاص دهید.
#ناخودآگاه
#جنگ_نرم
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
#بسم_رب_النور...
جهانیان هنوز معنای تمدن را نمیدانستند؛ که زن ایرانی در دوره هخامنشیان با آن حجاب مثال زدنی در تمام دنیا حجاب و ارزش زن را نشان داد...
هنوز اسلام محمد رسولالله ؛روی زمین فراگیر نشده بود که زن ایرانی منزلت و نجابت و حیای زنانه اش را میشناخت...
هنوز انسیه الحورا؛ اسوه زنان جهان پا به دامان پر برکت خدیجه کبری نگذاشته بود که زنان ایرانی با شال و چادرهای خاص و بلندشان؛ حجاب را در معنای واقعیش نشان دادند...
هنوز غربی ها برای منزلت زن تعریفی نداشتند که ایرانی ها جایگاه زن را با حجاب و حیای شرقی بی مثالش نشان جهان دادند...
پس حجاب هیچگاه تعریف اسلام؛ حداقل برای زن ایرانی نبوده!!!!
حجاب پوشش تحسین برانگیز بانوی ایرانی در تمام دوران تاریخی سرزمین ما بوده...این را تاریخ؛ با حیا و حجاب خاص شاهدخت ایرانی؛ شهربانوی نازنین ایران زمین؛تایید میکند...
زنی که حجاب و حیا و نجابت ایرانی وارش او را لایق همسری بزرگمردی چون حسین بن علی و مادری چهارمین امام پاکدل شیعیان کرد..
تاریخ و تاریخدانان نیز در اینکه حجاب از مشرق زمین و سرزمینی بنام ایران به جهان رسیده تردیدی نداشته اند...
حال باید دید چرا بانوی ایرانی به جایی رسیده که به تاریخ گهربار حجاب و عفاف در این سرزمین غنی پشت کرده است....!!!!
#آهو_بانو
#حجاب
❣ @Mattla_eshgh
🔴 الهام چرخنده: بارها هم خودم و هم فرزندم کتک خوردیم، نمیخواهم در قطعه هنرمندان دفن شوم!
🔸بارها هم خودم و هم فرزندم کتک خوردیم و می دانم حفظ این حجاب و حسینی بودن سخت است ولی من راهم را انتخاب کردهام چون از یک «پاپتی پرگناه» برگشتهام و از حضرت زینب (س) و حسین (ع) کمک گرفتهام و فکر میکنم در برابر سختیهای حضرت زینب (س) که ایشان را در خار مغیلان کشیدند من کسی نیستم و این سختیها چیزی نیست و همه میتوانیم زینب زمان خود باشیم.
🔸دیگر نمیخواهم در قطعه هنرمندان دفن شوم، من باید درس عبرت برای دختران جوان کشورم باشم و راه رفته به سوی دنیای غرب را که به سمت تباهی است به دختران سرزمینم نشان دهم و از عواقبش بگویم تا شاید نفر دومی وارد آن نشود و امروز هر ضربهای که دشمن وارد میکند، من در مسیرم مصممتر میشوم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۶۹ 👇 بے توجہ بہ کنایہ ے من گفت: _چہ بوے خوبے..شام چے دارے؟ دلم نمیخواست شام پیشم باشہ. گفتم:ما
#داستان_عسل
#قسمت ۷۰ 👇
🍃وقت خوبے بود براے خاتمہ دادن بہ همہ ے این بازیها.!
بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محڪم ترین ڪلمات!!!
-بزار براے همیشہ روشنت ڪنم. دیگہ نمیخوام تو این بازے باشم! بخاطر همین هم با ڪامران بہ هم زدم. تمام.!!!
او ضربہ اے نسبتا محڪم بہ زانوم زد و گفت:
-لوس نشو!!چرا همہ چیز و با هم قاطے میڪنے؟ از من عصبانے هستے، بہ اون بیچاره چیڪار دارے؟
سعے میڪردم نگاهش نڪنم.از بچگے این اخلاق و داشتم. اگرڪسے دلم رو میشڪست یا ازش بدم میومد بہ هیچ طریقے نگاه تو صورتش نمیڪردم مگر براے فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:خودتم میدونے این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس ڪرد.
ڪلڪ..نڪنہ لقمہ ے چرب وچیلے ترے پیدا ڪردے؟ هان؟؟
پوزخند زدم:تا اون لقمہ ے چرب وچیلے از دید تو چے باشہ؟!
گفت:معلومہ!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!!
الان وقتش بود نگاهش ڪنم!
گفتم:اینها ملاڪهاے توست!!ملاڪها وایده آلهاے من با تو خیلے فرق داره.! من مال این شڪل زندگے نیستم! تا حالاشم اشتباه ڪردم قاطے این ڪثافتڪاریها شدم.دیگہ نمیخوام!!
او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد.بوے سیگار میداد.دوباره پوزخند زدم!!
گفت:بببین الڪے قصہ سرهم نڪن!یا باید احمق باشے ڪہ بہ چنین موردے پشت ڪنے یا ڪیس بهترے پیدا ڪردے! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتے و با پول این بیچاره ها این زندگے و دم ودستگاه رو بہ هم زدے حالا الان بہ یڪباره متحول شدے؟
بلند شدم و بہ آشپزخونہ رفتم.
ماڪارونے دم ڪشیده بود.زیرش روخاموش ڪردم و دوباره بہ سمتش برگشتم.
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۷۱ 👇
سعے ڪردم بغضم نترڪہ:
-تو این ده سال بہ قول خودت مجبور بودم! گدا بودم .احمق بودم وگول شما بے دین وایمونها رو خوردم.ولے از حالا بہ بعد میخوام رو پاے خودم بایستم.ڪار ڪنم و بہ روزے خودم راضے باشم.نمیخوام آه این گنهڪارا دنبال زندگیم باشہ.
نسیم قهقهه ای سرداد!!
-واے تو روخدا بس ڪن!! چے عین ملاها حرف میزنے!!ببینم مطمئنے چیزے بہ سرت نخورده
با صداے آرامترے گفتم:
شاید!!!
نسیم دست برد تو ڪیفش و پاڪت سیگارشو در آورد.
سریع گفتم:نڪش!!! خودت میدونے بوش اذیتم میڪنہ
او پاڪتش رو روے میز پرت ڪرد و درحالیڪہ با ناراحتے بہ سمتم میومد گفت:
کنهههه!! مثل اینڪہ واقعا یہ مرگت شده! ! ولے من باورم نمیشہ ڪہ قشم متحولت ڪرده باشه.!!
ایستاد مقابلم.
گفت:ڪامران و میخواے چے ڪار ڪنے؟میدونے اگه بفهمہ سرڪار بوده چہ بلایے سرت میاد؟
باز شروع ڪرده بود بہ تحقیر و تهدیدم!!فڪر میڪرد بچہ ام.
با غیظ گفتم:بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!!خودت هم خوب میدونے اگر او چیزے بفهمہ براے شما هم بد میشہ!
او لحنش تغییر ڪرد.گفت:
و تو دنبال دردسر درست ڪردن براے مایے؟ اینطورے میخواے مزد محبتمونو بدے؟؟
صورتم رو برگردوندم.
-شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت!
گفت:همین؟؟!؟! پس رفاقت چے؟ پس حساب نون ونمڪ چے میشہ؟ ده سالہ زیر بال و پرت رو گرفتیم.ده سالہ هواتو داشتیم بعد اینطورے میگے دستت درد نڪنہ؟!
چه چرندیاتے!! با بے حوصلگے گفتم:لطفا سعے نڪن با زرنگے همہ چے رو باهم ترڪیب ڪنے.!!فڪر هم نڪن اینقدرڪودنم ڪہ نمیفهمم این حرفهات یہ جور تهدیده!! تا زمانے ڪہ تو و مسعود بہ ڪامران چیزے نگید اون متوجہ نمیشہ چہ ڪلاهے سرش رفتہ.!!
اون جاخورد.سعے ڪرد حالتش رو عادے جلوه دهد.
رفت سراغ حرف آخر!
گفت:این حرف آخرتہ نہ؟؟!
سرم رو بہ علامت مثبت تڪون دادم.
سریع ڪیفش رو برداشت وپاڪت سیگارشو داخلش انداخت وبہ سمت در وردے رفت:
-امیدوارم پشیمون نشے
وتقققق!!!!!!
همانجا ڪہ بودم نشستم. چہ دقایق نفس گیرے بود!
دلم شکڪستہ بود اما قرص بود.دیگہ
نمیترسیدم!!
فڪر ڪنم این یعنے ایمانے ڪہ فاطمہ ازش حرف میزد!
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۷۲ 👇
با رفتن نسیم میدانستم ڪہ فصل جدیدے از مشڪلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشتہ ڪارهایی ڪرده بودم ڪہ حالا آثارش در زندگے ام بود.وقتے نگاه بہ هر گوشہ ے این خونہ میڪردم رد فریب یڪ پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونہ با پول وهدایایے تهیہ شده بود ڪہ پشتش گناهے عظیم خوابیده بود!! حالاڪہ دارم تغییر میڪنم تحمل دیدن اینها خیلے سخت بنظر میرسہ! باید چہ ڪار میڪردم؟؟
فڪرے بہ ذهنم رسید.یڪ روز تمام شهامتم رو جمع ڪردم و هرچہ ڪہ ڪامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساڪے ریختم و بہ سمت ڪافے شاپش رفتم.نمیدونستم ڪارم درستہ یا نہ..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانہ بود تا دوباره ڪامران رو ببینم!
وقتے داخل ڪافہ شدم شلوغتر از همیشہ بہ نظر میرسید ! گارسونهاے ڪامران بہ محض دیدنم با چشمان از حدقہ بیرون زده بہ طرفم اومدند و حسابے تحویلم گرفتند.یڪے از آنها در حالیڪہ منو زیر چشمے زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم ڪہ رفتہ ڪامران راخبر ڪند.یڪباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتے شروع شد.لحظاتے بعد ڪامران ڪہ تیپ رسمے زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهے بہ من وساڪ در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش ڪردم.
او با قدمهایے سریع و چشمانے ڪہ برق میزد بہ طرفم اومد.
انگار میخواست گریہ ڪند ولے خجالت مے ڪشید.
سرم رو بہ اطراف چرخوندم.چهره ے دخترهایے رو دیدم ڪہ با اینڪہ ڪنار دوست پسرهایشان نشستہ بودند ولے با حسرت و علاقہ بہ او نگاه میڪردند ونگاهے حسادت وار بہ من و ظاهر ساده و بے آرایشم میڪردند.اماڪامران ڪوچڪترین توجهے بہ آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور ڪردم!! حسے ڪہ ڪامران در من ایجاد میڪرد همیشہ این بود و این حالم رو خوب میڪرد!!
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۷۳ 👇
سلام نڪرد.شاید چون هنوز در ناباورے بود!
پرسید:واقعا خودتے؟؟؟
بہ سردے گفتم:میبینے ڪہ!!ڪجا میشہ بدون دردسر صحبت ڪرد؟
او خواست بازومو بگیره بہ رسم مشایعت, ولے خودم را ڪنارڪشیدم و با اخمے ڪمرنگ اعتراض ڪردم.
او نگاهے شرمساربہ مشتریانش انداخت وگوشہ لبش رو گزید وگفت:
بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببنددڪہ گفتم:بذار باز باشہ!!
نشستم روے کاناپہ!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنے من برایش مهم بودم؟؟
با صدایے مرتعش ،گارسونش رو صدا ڪرد:
-سعید..!! دوتا سینے ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب ڪرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یڪ مدلے شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر بہ نظر میرسید!!
مگہ میشہ او با این همہ ڪبڪبہ و دبدبہ عاشق من بے سرو پا بشہ؟
نہ امڪان نداشت..او داشت با من بازے میڪرد! همانند من ڪہ با آنها بازے ڪردم!
سڪوت را شڪستم:
-من اینجا نیومدم براے دیدنت.اومدم ..
ساڪ رو روے میز گذاشتم و ادامہ دادم:
اومدم امانتی هاتو بهت برگردونم.
او با تعجب نگاهم ڪرد.
-امانتے؟؟ من امانتے اے پیش تو نداشتم!!
گفتم:چرا... داشتے!!
او با تردید زیپ ساڪ رو باز ڪرد وبادیدن هدایا جا خورد.
روے لباسها سرویس طلایی ڪہ قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گلہ مندے نگاهم ڪرد.
سعے میڪردم حتے الامڪان نگاهش نڪنم.
دلش شڪست.
این رو حس ڪردم..
از رد اشڪے ڪہ توے چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شہ!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:چرا دارے اینڪارو میڪنے؟ بعد از چندوقت بیخبرے پاشدے اومدے اینجا عذابم بدے؟ از من دقیقا چے میخواے؟ میخواے التماست ڪنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یڪے...
گفتم ڪہ!! مغرور بود!! اگر جملہ اش رو تموم میڪرد غرورش میشڪست.جملہ رو اینطورے بست:
بیخیال!! مهم نیست!
سعید با دو سینے وارد شد.تا خم شد ڪہ ازمون پذیرایی ڪنہ ڪامران اشاره ڪردڪہ بیرون بره.
بعد در فنجانم ڪمے قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزے بگم.
گفتم:خدا خودش بهتر میدونه ڪہ من اینجا نیستم تا تو رو وادار ڪنم التماسم ڪنے.برعڪس اومدم التماست ڪنم حلالم ڪنے!
او از جا بلند شد و باحرص گفت:حلالت نمیڪنم!!چون باهام بد ڪردے اونم بدون هیچ دلیلے!!
در این مدت هرچے فڪرڪردم ببینم آخہ من چیڪار ڪردم ڪہ مستحق چنین رفتارے بودم چیزی بہ ذهنم نرسید.من فقط از تو یڪ توضیح خواستم! همین! اونوقت بجاے توضیح اومدے هدایامو برگردوندے؟؟من عادت ندارم هدایامو از ڪسے پس بگیرم! حتے اگر اون آدم مثل تو بے وفا و بے رحم باشہ..
من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردے گفتم.:
-من عهدے با ڪسے نبستم ڪہ حالا بهش وفا نڪرده باشم!! پس بے وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایے بہ این با ارزشے رو از جانب ڪسے داشتہ باشم ڪہ قرار نیست با او ادامہ بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست ڪم الان نہ!
ادامہ دادم:
- ما هردومون حق انتخاب داریم! ممڪن بود شرایط عڪس این بشہ و تو بہ این دوستے خاتمہ بدے! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درڪت میڪردم!
⏪ادامہ دارد.............
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
@Ebrahimhadi-NemisheBavaram.mp3
9.27M
✧✦•﷽ ✧✦•
نمیشہ باورم ڪه وقتِ رفتنہ.. 💔
ڪجا میخوای بری چرا منو نمیبری ...😭
#حاج_محمود_ڪریمی
#وداع
#امان_از_دل_زینب
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🏴
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سیدحسن نصرالله دبیرکل #حزب_الله لبنان در سخنرانی شب عاشورا:
امروز آمریکا و اسرائیل میخواهند خیمه ما را محاصره کنند، عمود این خیمه امام!! خامنهای و مرکز آن جمهوری اسلامی ایران است!! که مانند خیمه امام حسین تحت محاصره قرار گرفته است!! این خیمه ما، امام ما و حسین ماست!! در این نزاع بیطرفی معنا ندارد یا باید با حسین باشی!! یا با یزید!! ما تصمیم گرفتهایم که حسینی!! باشیم. امشب و فردا به ترامپ و نتانیاهو اثبات میکنیم که تحت هر شرایط در کنار حسین میمانیم و اگر حسین زمان ما بگوید بیعت را از شما برداشتم، ما در میدان میمانیم و میگوییم: ای فرزند امام حسین!! #تو_را_تنها_نمیگذاریم.
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از سنگرشهدا
✔️قصہ ما بہ سر رسید...
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
آری آن جلوه کہ فانی نشود، نورخداست
#شهادت_سالار_شهیدان
#اباعبدالله_حسین_ع_تسلیت_باد▪️
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🏴
▪️و ....قصـــه ، رسید به #سر !
اما به سَـــر نرسیــد ....
#سر انجامـِ این ماجرا را به ما سپرده اند!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌺🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌺 #جلسه_سی_سوم 🌷📝 موضوع : تأثیرات و نقش پرتوهای سیارات و
🌺🌹✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌹🌺
#جلسه_سی_چهارم
🌷📝 موضوع : اوقات و موقعیت های نامناسب و مناسب زناشوئی
🌹🌔🌻🌒🌷
📝 در جلسه قبل توضیح دادیم که ساعات سعد و ساعات نحس در شکل گیری تن و روان انسان قطعا دخالت مستقیم دارد و می تواند نسل را تغییر دهد، چگونگی ساختار بدنش را تغییر دهد، کنش و واکنش را، بیماریزایی و بیماری پذیری انسان را همه را تغییر دهد، باهوشی و یا خرفتی و رفتارهای مختلف. ✅👌👏💐
🌸 ما اگر زمان جفت گیری حیوانات و پرندگان و سایر موجودات را نیز بررسی بکنیم متوجه می شویم که آن ها با توجه به اوقات و با توجه به در نظر گرفتن نظام طبیعت این کار را انجام می دهند. ✅🌷
مثلا گوزن ها به آسمان نگاه می کنند و وقتی ستاره ی سهیل 💫 وسط آسمان آمد جفتگیری می کنند یعنی حدود هفدهم مهرماه، وقتی دوره ی شش ماهه ی حمل باید طی شود در هفدهم فروردین زایمان می کنند زمانیکه علف ها 🌱 و گل های 💐 نازک از زمین روئیده و برفی نیست و شب و روز یکسان است.
زمان قدیم نیز چوپانان عموماً از این قاعده استفاده می کردند و همان زمان گوسفند نر را قاطی گوسفند ماده می کردند. ✅🌹
⚠️ متأسفانه حالا اینطور نیست و جفت گیری قانون خاصی ندارد. هر وقت شد شد پس بنابراین وسط زمستان زایمان می کند باید با پستانک شیر به بره دهد کلی مکافات دارد چون از دستور قاعده حاکم بر طبیعت بهره گرفته و بزغاله می میرد یا ضعیف می شود. ☑️✔️
⁉️سوال : آیا ما انسان ها هم برای انعقاد نطفه نباید این توجه به اوقات را 👈 مد نظر بگیریم؟
🌸🍃🌺🍃🌼
🔆 جماع یا نزدیکی جنسی از راه شرعی از مهمترین راههای پاکسازی بدن و جزء سته ضروریه سلامتی است و باعث سرحال شدن، احساس سبکی، رفع وسواس و اندیشه بد میشود، همچنین عدم نزدیکی جنسی نیز موجب عوارض بدی بر بدن می شود.
🌸☀️ البته ازدواج باید براي بوجود آوردن و پرورش فرزندان و نسل پاک باشد و نه صرفا براي از بین بردن و فرو نشاندن شهوت حيواني ✅👌👏💐
👈 و لذا تمام افعال و اعمال موردِ قصدِ قبل و بعد از ازدواج بايد به گونهاي باشد كه بدين مقصود و هدف متعالی منتهي شود. 👉✅✌️🌺
✳️ زيرا تمامي
👈 كيفيات نفساني و
👈 مزاجي و
👈 احوال ظاهر و باطن
⬅️ والدين
و همچنین اوقات و موقعیت های نامناسب و مناسب زناشوئی
👈در كيفيت مزاجي و حصول استعداد نطفه انساني دخيلند و اشخاص مطابق همان كيفيات، دارای اخلاق و احوال گوناگون میشوند، چنان كه داراي اشخاص گوناگوناند. ✅👌💐
⚠️ لذا پدر و مادر در کنار در نظر گرفتن اوقات و احوالات و وضعیت جسمی خود، بايد بسيار مراقب اعمال و نيّات خود باشند 👈 چون همه این ها در نحوه پرورش جنین و فرزندانشان تأثیر بسزا دارند. ✅💐
🌼💞 پس در ازدواج حرف فرو نشاندن شهوت و زناشويی به تنهایی مطرح نيست بلكه رحم مادرِ عزيز كارخانه آدم سازي است و اين محل سازنده الهي بايد به بهترين صورت پاك نگاهداشته شود. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در 👇👇
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۷
کارهای ناخوشایند دیگران را میتوان تحمل پذیر کرد اگر؛
👈 انسانِ خوشبینی باشیم!
🔸به رفتارهای مثبت شریک زندگی تان توجه کنید،
با این کار رفتارهای منفی همسرتان هم قابل تحمل میشود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۷۳ 👇 سلام نڪرد.شاید چون هنوز در ناباورے بود! پرسید:واقعا خودتے؟؟؟ بہ سردے گفتم:م
#داستان_عسل
#قسمت ۷۴ 👇
🍃او درحالیڪہ سرش رو با حالتے عصبے تڪون میداد گفت:آره ولے یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطہ رو میگفتم! چون در یڪ رابطہ علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگہ اے هم وجود داره! این حق طرف مقابلہ ڪہ بدونہ چرا شریڪش یڪ دفعہ همہ چیز رو بہ هم میزنہ!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم:
-مشڪل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایے فڪر نمیڪردم چنین شخصیتے داشتہ باشے.مشڪل منم.همونطور ڪہ قبلا گفتہ بودے براے تو دختر زیاده! دخترهایے ڪہ هم شان تو باشند.من..تصمیم گرفتم تغییرڪنم.نمیتونم از راه دوستے بہ زندگیم ادامہ بدم.من..سی سالمہ!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم.ڪہ قطع بہ یقین اون هدف اصلا براے تو ملموس نیست!
دست بہ سینہ پرسید:اون هدف چیہ؟
گفتم:تو درڪش نمیڪنے..حتے باورش هم نمیڪنے..پس نپرس
دیگہ وقت رفتن بود.
بہ سمت در راه افتادم.
پرسید:دارے میرے؟
خداے من!! اشڪهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم.
نزدیڪم آمد.
نڪنہ بغلم ڪنہ و نذاره برم؟
اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندے تلخ!!
ساڪ رو مقابلم گرفت.
-اینو ببر!این حداقل شرط احترامیہ ڪہ باید در این رابطہ رعایت میڪردے!
فایده اے نداشت. اشڪهام لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
-اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشتہ ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیتہ.! نہ من ڪہ فقط یڪ رهگذر بودم.
او پوزخندے زد:
_رهگذرها وقتے ازڪنارت رد میشن گریہ نمیڪنند!
سرم رو پایین انداختم.او با دست دیگرش مشتم رو باز ڪرد و ساڪ رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشڪهامو پاڪ ڪنہ ڪہ صورتم رو ڪنار ڪشیدم و با لحنے تند گفتم:بہ من دست نزن!
او پرسید:تو چت شده؟ چہ اتفاقے برات افتاده.؟
جواب دادم:تو درڪش نمیڪنے.یڪیش همینہ!! دیگہ دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساڪ رو انداختم و سریع ڪافہ رو ترڪ ڪردم.
او دنبالم نیومد! حتے صدام هم نڪرد.! شاید هنوز در شوڪ بود.شاید هم فهمید بہ دردش نمیخورم!
چندساعت بعد، از رفتنم بہ ڪافہ پشیمون شدم!
دیگہ مطمئن نبودم ڪہ ڪارم درست بوده یا خیر! از یڪ سو با رفتنم و تحویل دادن ساڪ هدایا، وجدانم رو آسوده ڪرده بودم و از سوے دیگر، دیدن ناراحتے و چهره ے دلشڪستہ ے او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میڪرد!
بخشے از وجودم بهم اطمینان میدادڪہ ڪامران داره باهام بازے میڪنہ! اما بخشے دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
تنها راه خلاصے از اینهمہ احساسات وافڪار متلاطم، پناه بردن بہ مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوے بود.
طبق معمول نماز رو ڪنار فاطمہ در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست براے او تعریف ڪنم ڪہ امروز چہ ڪار ڪردم ولے بعد از دیدن اون صحنہ در سالن راه آهن دیگہ تمایلے نداشتم با فاطمہ درباره ے مسایلم صحبت ڪنم! او از اون روز بہ بعد تبدیل بہ رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبے با او رقابت ڪنم تا شاید فرجے بشہ و بہ فرض محال حاج مهدوے قسمت من بشہ!
⏪ادامہ دارد...........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۷۵ 👇
یڪ هفته ای میشد ڪه نتونسته بودم یڪ دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون ڪمین ڪنم و هروقت راه افتاد دنبالش ڪنم!این ڪار با وجود تمام اضطرابش، ڪمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل ڪیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم ڪه همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد.
خودم رو توجیه ڪردم ڪه اگه با چادر باشی ممڪنه واسه حاجی جلب توجه ڪنی بشناستت!! مهم اینه ڪه موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!
اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از ڪیفم در بیارم و سرم ڪنم ڪه متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یڪ حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند ڪه چادری رو ڪه داخل ڪیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره!
حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون ڪنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب ڪیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم !
گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دقیقه ی بعد از پارڪ در اومد و حرڪت ڪرد . خیابان این محل بخاطر باریڪ بودنش همیشه ترافیڪ بود.به اولین تاڪسی ای ڪه ڪنار پام توقف ڪرد گفتم دربست.
وقتی پرسید : ڪجا؟
گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب ڪنید.
راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم ڪرد و پرسید:
ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا ڪاراگاهی؟!
من با بی حوصلگی گفتم : هیچ ڪدوم آقا.لطفا گمش نڪنید.
او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.!
با ڪلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نڪنید.
خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود.
دقایقی بعد در نزدیڪی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف ڪرد وپیاده شد.
سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی ڪیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت ڪوچه های باریڪ حرڪت ڪرد.
من هم سریع با راننده حساب ڪردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش ڪردم.
او با قامتی صاف و پرابهت در ڪوچه پس ڪوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقانه از دور دنبالش میڪردم وغرق شادی و هیجان میشدم.
قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود.
بالاخره وارد ڪوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. سر ڪوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میڪردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش ڪرد ڪه داخل بره.ولی او قبول نڪرد و بعد از تحویل ڪیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد ڪه به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مڪالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم!
او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیڪردم ڪه اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ !
مشغول دید زدن او بودم ڪه متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیڪم میشه.
ایستادن در اون نقطه ڪمی شڪ برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم.
مردهیز وبدچشم ڪه از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم..
با قدمهایی تند بی آنڪه او را نگاه ڪنم راهم رو ڪج ڪردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!!
قلبم نزدیڪ بود از جا بایستد.ساعت نزدیڪ ده بود و ڪوچه ها خلوت وتاریڪ.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیڪردم و از ڪوچه ای به ڪوچه ای دیگه میرسیدم.
و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میڪرد.یڪ لحظه با خودم تصمیم گرفتم ڪه سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممڪن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیڪار میڪنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد.
خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الڪرسی میخوندم و خدا خدا میڪردم یڪی پیداش شه.چیزی ڪه بیشتر منو میترسوند سڪوت این مردڪ بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد ڪه او از پشت منو خفت میڪنه ودرحالیڪه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ....
حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناڪه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای ڪوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید.
⬅️ادامه دارد.............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۷۶👇
روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای ڪوبیدن قدمهام میرقصوند. نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میڪردم او خیلی نزدیڪم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناڪ وڪثیفش رو میشنیدم.
خدایا راه خیابون ڪجا بود؟ پس چرا ازشر این ڪوچه های لعنتی راحت نمیشدم. با ترس و تمام سرعت داخل یڪ ڪوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود ڪه نزدیڪ بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد ڪنم.
با ناامیدی از خدا خواستم ڪه منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این ڪوچه اینقدر خلوت و تاریڪ بود ڪه به اون شهامت حرف زدن داد:
واستا...مگه سر اون ڪوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو ڪرده..یڪ ڪم باهم یه گوشه خلوت میڪنیم و بعد ..
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.
دیگه وقت سڪوت نبود. حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
با تمام توان فریاد زدم:
_برو گمشوووو ڪثافت. ..گمشوو عوضی.
بعد در حالیڪه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیڪم میشد ..
پس چرا همسایه ها بیرون نمیریختند؟؟ چرا هیچ ڪس ڪمڪم نمیڪرد.؟؟
هی پشت سرهم جیغ میڪشیدم :بابا مسلمونها ڪمڪ....این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم ڪنه..
یڪی سرش رو از پنجره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟
من ڪه انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیڪه دنبالم راه افتاده تورو خدا ڪمڪم ڪنید..
مرد گفت : غلط ڪرده بی ناموس.گم شو گورتو گم کن.الان میام پایین. .
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاڪ ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:ببند دهنتومرتیڪه ی....
زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من ڪه از تعجب و وحشت نزدیڪ بود بمیرم گفتم :دروغ میگه بخدا...ڪمڪم ڪنید
مردڪه لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار ڪنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش ڪرد.بادیدن موهام چشمانش برق ڪثیفی زد وبازومو گرفت . به سمتش برگشتم و با ڪیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محڪمی به صورتش زدم و سعی ڪردم از چنگالش فرار ڪنم ڪه پام به چیزی برخورد ڪرد و باصورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نزدیڪ او شد.در یڪ لحظه ڪوچه مملو از جمعیت شد.. گرگ قصه میخواست فرار ڪنه ڪه پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش ڪه او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یڪ نفر فریاد زد برید ڪنار.. هرڪی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا ڪردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش ڪردند ڪه عامل این نا امنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم .
احساس میڪردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدند.
یڪی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میڪردم در میون همهمه ی اونجا، مردی ڪه چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون ڪوچه ی سوت وڪور چند دقیقه ی پیشه!!
خانوم دیگری به سرعت نزدیڪم شد ودرحالیڪه روسریم رو سرم مینداخت با اڪراه گفت:وای تمام سرو کله ت خونیه..
بی اعتنا به حرفش پرسیدم :اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یڪ نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا ڪردم ولی یڪ نفر داشت درد میڪشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود ڪه نمیتونستم ببینمش.. همون زن منو عقب ڪشید و یڪ گوله دستمال ڪاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش ڪردم.دختر بچه ای با یڪ پارچه ی بلند سیاه نزدیڪم اومد ودر حالیڪه گوشه ی مانتومو میڪشید گفت:خاله خاله.بیا این چادر وسرت ڪن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! !
⬅️ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۷۷ 👇
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم ڪه ساعتی پیش با بی انصافی داخل ڪیفم حبسش ڪردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت ڪیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم. همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی ڪه روسریم رو سرم ڪرده بود نزدیڪم شد و نچ نچ ڪنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو ڪیفت با این سرو شڪل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ ڪردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشڪم یڪی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر ڪلام اون زن سوخت یا از مجازاتی ڪه به واسطه ی بی حرمتی ڪردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل ڪنم. با بدنی ڪوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای ڪوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از ڪنارم رد شد. حتی روی تشڪر ڪردن از اون مرد بینوا ڪه بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود ڪه صدای گریه هام بلند شه. چادرم رو محڪم چسبیده بودم و در تاریڪی ڪوچه ها، های های گریه میڪردم.من به هوای چه ڪسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب ڪرده بودم؟! تا ڪی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یڪ نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی. از یچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول ڪردی. اولا فڪ میڪردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فڪر میڪردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن. تو لیاقتشونو نداری..
وسط گله گذاریهام یادم افتاد ڪه چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشڪ ریختم.
نمیدونم تا بحال اشڪ از ته دل ریختید یانه.؟!
وقتی از ته دل گریه میڪنی اشڪهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان ڪوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت ڪه راه خروج از این ڪوچه ها ڪدومه. به نقطه ای رسیده بودم ڪه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ ڪوچه. همون ڪوچه ای ڪه تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محڪم خوردم به یڪ تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم ڪه با نگرانی و تعجب نگاهم میڪرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم ڪه اون هم رفت....
او بی خبر از همه جا عذرخواهی ڪرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه ڪردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سڪوت به هق هقم گوش میداد.
من با ڪلمات بریده بریده تڪرار میڪردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی ڪه مالامال اشڪ بود نگاهش ڪردم.
از گریه زیاد سڪسڪه ام گرفت بود و مدام تڪرار میڪردم:حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یڪباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی هستید؟!
ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
اے سینہ اتــ
بِیْتــُ الْاحـْـزٰانــِ ڪَـــرْبُــ بَـــلٰا
أدرکنـــــا ▪️
#یاسیدالساجدین
❣ @Mattla_eshgh
🔴 بوی کباب میاد، اما نمیدونه دارن خر داغ میکنن
#دخترآبی (قسمت اول)
تو هر اتفاقی باید اول بریم اصل خبر و واقعیت رو ببینیم
الان در فضای مجازی و رسانهها خبر اینطوری منتشر شده که سحر رفته استادیوم، به جرم استادیوم رفتن شش ماه حبس براش بریدن و سحر به نشان اعتراض خودشو آتیش زده
حالا واقعیت چی بوده
سحر میره استادیوم، نیروی انتظامی اجازه نمیده داخل بشه. سحر با نیروی انتظامی درگیر میشه و به جرم درگیری با پلیس و فحاشی دستگیر میشه. و بعد از دادگاه و قبل از صدور حکم، خودشو آتیش میزنه. یعنی نه زندانی در کار بوده نه هیچی
همونطور که میبینید خبر منتشر شده و خبر واقع خیلی باهم فرق داره.
پس اولین کار اینه که خبر واقعی رو پیدا کنیم
دومین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم دلیل اینکه این خودسوزی اتفاق افتاده چیه؟ چون در حالت عادی خیلی عجیبه، با یک درگیری و بازداشت کار به خودسوزی کشیده بشه. چون روزانه صدها و هزاران نفر چه زن و چه مرد بازداشت میشن ولی این اتفافات نمیفته
برای اینکه از دلیل این خودسوزی اطلاعات بیشتری پیدا کنیم باید بریم زندگی شخصی این دختر رو بررسی کنیم. اتفاقا این کار انجام شده و از پدر این فرد مصاحبهای صورت گرفته و پدر سحر گفته دخترش از بیماری دوقطبی رنج میبرده و چندین بار سابقه خودکشی داشته قبل از این ماجرا. و بعد از دادگاه خیلی اعصابش خورد بوده و خودشو آتیش زده
اینجا بد نیست یه سرچ کوچیک درباره بیماری دوقطبی انجام بدید و ببینید چیکار میکنه با آدم
ببینید ماجرا خیلی تغییر کرد الان. یه چیز دیگه اتفاق افتاده، یه چیز کاملا متفاوت دارن به شما تحویل میدن. از یه اتفاق کاملا شخصی و فردی که در نتیجه یک بیماری و اختلال روانی هست دارن استفاده سیاسی میکنن. این یعنی توهین به شعور مخاطب
موضوع درگیری با پلیس و فحاشی بهش بوده، هرجای دیگه هم ممکن بوده اتفاق بیفته، زن و مرد هم نداره. پس تا اینجای کار موضوع ربطی به استادیوم نداشته. و این خانم به جرم استادیوم رفتن دستگیر نشده.
میخواسته قانونشکنی کنه، پلیس اجازه نداده. اگه همونجا برمیگشت خونشون کسی کاری باهاش نداشت ولی درگیر شده با پلیس بازداشت شده. حتی بعد دادگاه هم شایدکاری باهاش نمیداشت. کمااینکه دوستان سحر تو استادیوم درگیر نمیشن و برمیگردن خونه
مراقب باشید به شعورتون توهین نکنن. خودسوزی حاصل از اختلال روانی یک شخص رو بعنوان اعتراض مدنی به خوردتون ندن. اشتباه و گناه نابخشودنی خودکشی رو شجاعت و دلاوری جلوه ندن.
اصلا سحرخدایاری، دخترآبی نیست. دخترآبی شخص دیگریست و الانم زندهس
حالا باید از خانوما پرسید، شما چقدر دغدغه استادیوم رفتن دارید؟ اگر بخواید از حقوق خودتون دفاع کنید و احقاق حق کنید، سراغ کدوم مسائل میرید؟ استادیوم اولویت چندمه؟
ادامه دارد....
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh