eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست یکم 🌾من می فهمم. اما علیرضا خودش می فهمد؟ نمی خواهم علیرضا آدم بد قصه باشد. جوان هستیم و دنبال دو لقمه لذت و شهوت؛ اما وجدانا دو قاشق عقل هنوز در کله مان هست که تابلو خطا نکنیم. مادر و پدرها درست و حسابی افتاده اند دنبال امکانات و زیبایی و پول و... و بچه ها را هم کنار جوی لجنی دنیا ول معطل کرده اند، اما مادرم می گوید خدا که عقل را از ما کنار جوبی ها نگرفته است .خر وضع است کسی که زیر بار پرستش نمی رود، اما زیر بار شیطانپرستی می رود. اگر قرار باشد بپرستی که مثل آدم خدایت را بپرست. اگر هم حوصلۀ خدا نداری چرا دنبال قُر و قزمیدهای خلقت برویم. بت چوبی و سنگی هم شد خدا؟ گاو هم شد چیز پرستیدنی؟ شیطان پس افتاده از آسمان، چون دعوای خدا با او، اصلش به خاطر ما بود، حالا شیطان تحویل گرفتن دارد؟ جن گرازصفت هم به من سجده نکرد، هم بابا آدم و مامان حوا را از بهشت کشید بیرون و من نوه را به بدبختی دنیا انداخت. حالا بروم جلویش بگویم هرچه تو بگویی؟ من باشم تف تو رویش می اندازم. البته این ادبیات مادرم نیست. حیف که... مامان وقتی حال علیرضا را می شنود می گوید: من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. اما حتما برو پیش معاونتون آقای مهدوی. من می روم پیش مهدوی. نیست. دو روز است که نیست. رفته مسافرت؛ مشهد است. دور خودم می چرخم دو دور. برادر مریضش را برده برای شفا. این علیرضا را هم می برد بد نبود. بالاخره آدم درهم که می شود یاد کسانی می افتد که کنارشان گذاشته. مشهد کدام طرف بود؟ بحث اجدادی یک طرف، بحث اینکه جواد هنوز هم آدم بود، هم جوان و پر از زیر و بم های شهوت هم یک طرف. در یک پارتی که نگین آمد سراغش، جواد قیافۀ مجسمه را گرفت. اما واقعا که یک دوجین آمپول فشار به خودش زد تا توانست نرمال رفتار کند. آن روزها، روزهای جنگیدن جواد با خودش، خواهش های نوش و دوش بود. آدم وقتی توی این راه ها نیفتاده راحت است. ندیده، نچشیده، می تواند تحمل کند. اما وقتی مزۀ هر غلطی را چشید، مرد می خواهد که خودش را کنار بکشد. کنار دستش باشد و دستدرازی نکند. مقابلش روی میز بگذارند و لب نزند. برایش فیلم و عکسش را بفرستند و باز نکند. توی پارتی ها جایش باشد و نباشد. ببرندش و نخواهد. بحث از تحمل کردن گذشته بود. آدم به غلط کردن می افتد. به التماس. مجبور می شود زمین را گاز بزند اما زیر عهدی که بسته نزند. جواد سخت شده بود. تنها هم شده بود. بعضی دوستان جرات مسخره کردن نداشتند اما تکه بارانش زیاد می کردند. بیچارگی را رد کرده بود، هنوز چاره را هم پیدا نکرده بود. چسبیده بود به مهدوی و مصطفی. اما حتی آنها هم نمی دانستند ترک خوشی های زشتی که عادت شده، چه دردناک است! هستند، یک عمر سیاه بخت. بعد که تنها می شوند سگ بخت می شوند. به جای همسر نازنین، سگ پشمالین بغل می کنند و به جای بچه، گربه را. بوس لا لا جیش. جواد کیسۀ یخ را می گذارد توی ظرف مقابلش و می گوید: - تو خوبی، تو حیوون نیستی که! پس ببند آدم وار برو پی زندگیت. ‌❣ @Mattla_eshgh
بیست دوم 🌾دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم: - چی شده؟ چنان نگاهم می کنند که حس حماقت سلول هایم را دود می کند. مثل آدم می گویم: - فهمیدم. چای قهوه نسکافه، چی سرو کنم؟ جواد رو برمی گرداند و آرشام با یک فحش تشکر می کند. یعنی واقعا خدایا تو آفریدی که همه اینطور گند بزنند به زندگی خودشان؟ بعد تو حساب کن بین چند میلیارد، چند نفر آدموار زندگی می کنند. خاک بر سرشان. از جانب شما نگفتم خدا !!! خودم حسم این بود که همۀ خاک استان های ریزگرد بر سر آدم ها. آدمند اینها؟ نمی توانم که به جواد و آرشام فحش بدهم. می نویسم جواد می گوید: - چرخ و فلک دنیاست. چرخیده و چرخیده. من و آرشام هرکدوم حال یکی رو گرفتیم. حالا یکی پیدا می شه که حال ما رو بگیره. این اعتراض و کشتن داره وحید؟ منطق قوی. دهان بسته. نگاه نافذ. فقط می شود سر به تصدیق تکان داد. بلند می شود تا برود، به آرشام اشاره می کند و می گوید: - حالا هم این بشر دستت باشه من برم لباس عوض کنم خودم میام می برمش! آرشام هیچ عکس العملی نشان نم یدهد. من با رفتن جواد فکر می کنم که بارها می شود از دنیا کتک می خوریم، پشت پا می خوریم، کم محلی و خیانت می بینیم، اما باز هم عاشقانه دوستش داریم. دنیا یک قانونش کم است. مثل قوانین حقوق بشر که خودشان نوشتند. آدم های خاورمیانه که کشته می شوند شورای امنیت خفه خون می گیرد، یک گربه در آنگولای شمالی با یک لگد پرت می شود آن طرف جوب، جمعیت دفاع از حقوق حیوانات تابلو بلند می کند. دنیا ما را می زند، کم می گذارد، خیانت می کند، حیله و... دوستش داریم. یکی که هوایمان را دارد و محبت می کند، نگاهش هم نمی کنیم. رفتیم کوه. اکیپ ما بود و اکیپ مصطفی به اضافۀ مهدوی و برادرش. هیچ کس نفهمید این کوه برای من و علیرضا چقدر خوب بود... چون هیچکس نمی دانست حال ما چه طور بود. وسط آن همه جار و جنجال زندگی. همه باید یکی را داشته باشند که حالش خوب باشد. مهدوی مثل یک حال خوب است. یک هوای پاک. یک حس شیرینِ بودن پشتیبان کوه کلاً حس و حال خودش را دارد. امکان ندارد که پا بگذاری روی خاکش تو را یک دور در آغوشش فشار ندهد تا انرژی منفیت را یکجا تخلیه کند. اصلا کوه مرد است، نامردی در مرامش نیست. این حس را برادر مهدوی هم به من می داد. مهدوی با برادرش آمده بود. خیلی کار درست بود. هیات علمی و خارج رفته بود اما یک ذره برایمان قیافه نگرفت. مثل اینکه مریض احوال هم بود. یکی دوتا لغز هم بارش کردند اما با مرام خودش طوری جواب داد که جو را عوض کرد. من آدم شیفته شدن نیستم اما دلم خواست که یکی دو دور دیگر با او کوه را بالا پایین بروم. هرچند موقع نماز که شد، عقب کشیدم و کنار مهدوی و مصطفی نایستادم. نماز را او خواند؛ من آرامش پیدا کردم. تا صبح ادامه می داد؛ خودم را پیدا می کردم. تازه فهمیدم دویست سیصد قسمت انیمیشن های مزخرف توییت که زیراب خدا را می زند، یک مُشت فریب است. گول خوردم. شب هایی که آنها با قیافۀ مضحک کارتونی ادعامی کردند خدا هستند و زیراب همه چیز را می زدند، چه قدر ناآرام و پر درد می شدم. آدم دلش می خواهد دو مثقال حال این دو تا برادر را داشته باشد. آدم هرچه قدر آتئیست باشد و کافر، باز هم دارد یکی را می پرستد. یکی که شاید شیطان باشد. چون دل همه یک خدا می خواهد، یک خالق، یک قدرت برتر، یک خوب بی نظیر؛ که مثل همه نباشد و همیشه باشد. من همۀ اینها را نداشتم. دلم می خواست، ذهنم را اما این انیمیشن ها و فیلم ها به گند کشیده بودند. ولی خدا وکیلی دنیای بی خدا می شود چی؟ تا نماز بخوانند من همۀ اینها را در ذهنم الک می کردم. برادر مهدوی بعد از نمازش هم نشست و خیلی راحت جواب تکه ای که به مزار شهدا رفتیم را داد. پدر مهدوی شهید بی سر بود. مهدوی و برادرش بی توقع یتیم بودند! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌅 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ آقا جان! ای دو چشمت سبب و علت پیدایش صبح... 🖼 #پروفایل ‌❣ @Mattla_eshg
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
۵۲ 💑 اگر هنــــوز مهارت های عــاشقانه زیستن رو بلد نیستین؛ فکــــر ازدواج رو نکنید! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۲. گزینش معیارها، متناسب با انتخاب خویش #قسمت_ششم ج.درجه بندی معیا
۲. گزینش ، متناسب با انتخاب خویش د. توجه به هر به اندازه ارزشش 🔸در درجه‌بندی معیارها باید ارزش واقعی آنها را در نظر گرفتن برخی از و پسران، قیافه آنقدر ارزشمند می‌داند که مقام آن را از و صداقت هم بالاتر می‌برند. 🔹 نمی‌خواهم بگویم قیافه را جزو معیارهای خود قرار ندهید؛ اما نباید آن را از آنچه که هست، بالاتر برد. 🔸 این نکته را هم به پسر ها می گویم و هم دخترها که باور کنید هر چقدر هم که زیبا باشد، بعد از مدتی عادی می‌شود. 🔹 خوب نیست روی چیزی که بعد از یک عادی می‌شود،این قدر حسّاسیت به خرج داد. ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🤔فرقشان چه بود؟ یادتان هست که در کهگیلویه ازدواج یک پسر و دختر سروصدای زیادی کرد؟ (که معمولا اصلاح‌طلبان در رأس این امور هستند) ❗️میگفتند چرا یک دختر ۹ ساله با یک پسر ۲۲ساله کرده؟ فاصله سنی آنها ۱۱ سال است! فرض بگیریم رومینای ۱۳ ساله زنده است و با پسر ۲۹ساله تالشی ازدواج کرده! آنوقت همین اصلاح‌طلبان بیکار می‌نشستند؟ اینجا که فاصله سنی ۱۶سال است! ✅اصـل کلام: برخی بر این باورند که روابط نا سالم داشته باش حالا در هر سنی که هستی! دوست پسر و دوست دختر باش ولی ازدواج نکن ‌❣ @Mattla_eshgh
اول به نام او که هرچه داریم از اوست. من يه خانم متولد سال ۶۹ هستم. در خانواده متدین و الحمدلله مذهبی و در عين حال بسیار خوش اخلاق و شاد، در سطح مالی نسبتاً خوب، بزرگ شدم. البته فراز و نشیب تو همه زندگی ها هست، که باید نگاه یک نگاه الهی باشه تا همه چیز شیرین بشه. هنوز نجوای الهی العفو گفتن بابام تو گوشمه... اللهم اغفر امام الخمینی.... اللهم اغفر شهید دستغیب ..... بابا همیشه ما رو همینطوری برای نمازصبح بیدار میکرد. مامان که سوگلی خونه بود. يه چادر نماز با گلای ریز سرش و يه سجاده ساده ولی خوشگل همیشه پشت سر بابا بنماز ایستاده. گاهی هم خیلی آروم وسط بازی ما سجاده ش رو پهن میکرد. مامان تو بمباران قم خیلی سختی ها کشیده بود و گاها برای ما از خاطرات اون موقع ميگفت: "توی ساختمان ۲ طبقه بودم، بابا جبهه بود، داداشت(ازمن ۵ سال بزرگترن) شش ماهش بود. همسایه ای تو کوچه😔 نبود، همه رفته بودن شهرستان. یکی ازهمسایه گفت بیا با ما بریم. ممکنه تو بمباران بلایی سرت بیاد. ولی دلم نمیومد، انگارخونه بیشتر منو آروم میکرد. چراغ نباید روشن ميشد، صدای آژیر خطر که ميشد، داداشتو بغل میکردم و ميرفتم پناهگاه تک و تنها..." خلاصه این روزهای سخت از مامانم يه شیرزن از لحاظ روحی بسیار قوی و در عين حال بسیار مهربون و اهل دل ساخته بودند.😊 مادرم در شرايط سخت اون زمان مادر ۸ فرزند شدند که البته الان ۶ تا (۲تا در دوران جنینی از دست رفتن)، برادر کوچکم دبیرستان هستن و الحمدلله در سن ۵۸ سال پدرومادرم هنوز فرزندی دارن که از تنهایی درشون بياره. صدای قرآن خوندن و روضه خوندن های بابا و زمزمه روضه آقام حسین علیه السلام موقع غذا درست کردن مادر... انگار هنوز بوی معنویتش بمشامم ميرسه...😌 خیلی مهمون نواز ولی تو خونه بابا حریم محرم و نامحرم خیلی حفظ ميشد(البته خیلی وقت مورد عنایت نگاه ها و حرفای سنگین اطرافیان بودیم). حجب و حیا و چادر گرفتن رو مادرم در عملش بمن یاد داد. خوب همین باعث شده بود بعضا خیلی از اقوام خواستگاری کنن. بابام در عملش بما یاد داده بود🌸ایمان و اخلاقه🌸 که تو زندگی خیلی مهمه و روزی رو خدا میده. دعام این بود خدایا از اون بنده های خاصت که آخر برای شهادت انتخابشون میکنی رو خودت برام انتخاب کن. دلم نمیومد این دعا رو بکنم ولی وقتی الهی فکر میکردم، بزبانم ميومد.(آخه ميگن وقتی کسی رو خییییلی دوست داری دعای شهادت کن براش. البته این دعا رو برای بابام هم میکنم😌 نميتونم مرگ در بستر رو ببینم.) خلاصه آقای ما اومدن خواستگاري که از اقوام خیلی دور بودن که از بچگی ديگه نديده بودمشون و من جواب قطعی رو بعد چندماه یعنی بعد از کنکور دادم.در بعد یه هفته مراسم عقد ساده ای تو خونه که سفره اش رو خودمون چيديم،و برگزار شد. کم کم خبر قبولی دانشگاه اومد که رشته فلسفه و کلام اسلامی قبول شده بودم. مهرماه سال ۸۷ بود که با یکی از دوستای گلم در محوطه دانشگاه قدم میزدیم، گفت دارن برای حج دانشجویی متاهلین اسم مینویسن روز اخره، نمیخوای ثبت نام کنی؟! گفتم ای بابا نه پولشو داریم و نه شانسشو که اسمم دربياد😂 خلاصه با اصرار دوستم ثبت نام کردم. الحمدلله اسممون دراومد و گفتن انشاالله🌺۲۰ فروردین عازم مکه 🕋 هستین. خبرو به بابا دادیم. بابا گفتن باید مراسم عروسی برگزار بشه، بعد برید. گفتم آخه بابا تو این فاصله کم، جهيزيه، خونه و... 😳 الحمدلله تو يه هفته وسایل مورد نیاز خریداری شد. اصرار خودم و همسرم این بود که ساده زندگيمون رو شروع کنیم و از طرفی اصلا دلم نمیخواست بابام و مادر بخاطر خرید جهيزيه اذیت بشن.در خونه کوچولو اجاره ای هم جور شد. خدا رو شکر مراسم عروسی خیلی ساده، شاد و معنوی برگزار شد. حالا نوبت هزینه سفر مکه شده بود.گفتم آقا ما که حتی توان خرید سوغاتی واسه مامان و بابا ها نداریم چه برسه به خود سفر، آقام گفت توکل کن بخدا(موقعیت مالی پدر شوهرم طوری نبود که بما کمک کنن و ما از اول زندگی روپای خودمون ایستادیم و من همیشه شکرگزار بودم که اگه نون خشک و ماست هم داریم میخوریم ولی روپای خودمونيم). مثل همیشه خداوند در رحمت رو باز کردن و از دانشگاه خبر دادن بیشتر هزینه سفر رو خود دانشگاه وام ميده به دانشجوها. ازخوشحالی اشک ريختيم. روز سفر عشق رسیده بود.😊 از مشهدالرضا(قربونت برم آقاجان دلم برا حرمت پرمیکشه😔) شبانه راهی شدیم مدتی گذشت از پنجره هواپیما از اون بالا يه سفره نور دیده ميشد. گفتم آقا نگاه کن.... هرچي نزدیکتر شدیم نورانیت بیشتر شد و دیدیم به به مسجد النبی هست. و اين گنبدخضرا هست که مثل نگین می درخشید. اشک ها امان نمیداد... روزهای معنوی و نورانی ای بود..در شبستان... پشت دیوار بقیع....روضه رضوان.....يه دعا همیشه ورد زبونم بود که.... ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
❌جذابیت نرخ باروری ایران طی سالهای ۱۸۰۰ میلادی تا ۲۰۲۰ برای ملیندا گیتس واظهار خوشحالی وی از سقوط آن⁉️ بد نیست بدانیم 🔻 ملیندا گیتس موسس بنیاد خیریه ای است که مهمترین کارش تولید واکسن است و یکی از مهمتربن واکسنهایی که ایجاد ناباروری طولانی مدت میکند واکسن است و کاملا اتفاقی در اوج سن باروری به دختران و پسران جوان ایرانی تزریق میشود‼️ ‌❣ @Mattla_eshgh
1526423853595.m4a
6.92M
گوشی همسرمون رو چک کنیم⁉️ 🔹استاد حسینی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست دوم 🌾دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم: - چی شده؟ چنان نگاهم می کنند که
بیست سوم 🌾هک می کنم. یعنی می روم سراغ مصطفی نوچۀ مهدوی. مخ کامپیوتر و ریاضی است. قبول که نمی کرد؛ قبولاندمش. دو روز التماس کردم تا دو روز کار کرد و پیج علیرضا را هک کرد. هر خطی را که می خواندیم یک سلول از میلیون سلولم می مرد. جوان مرگ نشوی علیرضا! خاک بر سر بشوی علیرضا ! لب جوبی ها شیطانپرست بودند و اساسی فشار می آوردند به علیرضا! آن همه استدلال برای او زیاد است. من خودم هم داشتم چپ می کردم، مصطفی مثل آدم جواب هر استدلال چرتشان را برایم می گفت، یا رفت پرسید و آورد. بعد از آن شد یک مول پیجشان... که بینشان دست و پا می زد. علیرضا هم هربار که از دیدار با مهدوی برمی گشته کمی جواب میداده است. چه گیری داده اند! می نویسم شما نخوانید؛ خیلی ترسیده ام. قرارمان با مصطفی باقی می ماند. پیج های آن سه تا را هم هک می کند و می خواند. هر غلطی بشود در یک ذهن کثیف نوشت آنها انجام داده اند. مصطفی عکس هایشان را میبیند و آرام میگوید: - اینا مگه چند سالشونه اینقدر قساوت قلب دارن؟ - سه سالی از ما بزرگترند. بیست و یک ساله اند. شب خوابم نمی برد. حالا ذهنم پر از آهنگ های متالی است که برای تفریح و لذت گوش می دادم. آهنگ های رپ و... من نمی دانستم پشت این ضرب ها و ترانه ها یک حرف دیگری است. من را بگو که صد ترانه شان را حفظم و به آهنگ های آنها عادت کرده بودم، توی روی مادرم ایستاده بودم که... وقتی کتاب " من، زندگی، موسیقی" را داده بود بخوانم، پرت کرده بودم ته کتابخانه. موسیقی زندگی من بود و الان زندگیم بو می داد. بوی... برای فرار از حسرت به موبایل پناه می برم. صفحۀ اینستایم را چک می کنم و سر به بقیه هم می زنم. جواد چند روزی است که نیست. تلگرام را هم چک می کنم. هیچ جا نیست. پیام می فرستم: - جواد حواسم هست که مدتیه مثل همیشه نیستی! نمی پرسم چرا. اما چرا؟ کمی صفحه را روشن نگه می دارم. نمی دانم خوانده یا نه. اَه، این تلگرام لعنتی بـــدعادتمان کــــرده با یک تیــــــک و دو تیک خوردنش. الان کــــه نمی فهمم خوانده یا نه کلافه می شوم.جواب نمی آید. دوباره می نویسم: - یادمه که خودت همیشه می گفتی دنیا رو باید با لذت چشید. الان در چه وضعی؟ باز هم نمی فهمم خوانده یا نه. حرف های قبلی خودش را که همیشه می زد برایش تایپ می کنم: - غیر از... رقص و مد و کافه که دیگه حرفی نداره دنیا. اینا رو هم خودت می دونی. بقیه اش مصیبته. ما هم الان با اینا خوشیم. ده سال دیگه که بدبخت زن و زندگی بشیم باید مثل الاغ کار کنیم تا بدیم مثل چی بخورن و مثل خرس بخوابیم. پس این لذت ها رو چرا داری برای خودت خراب می کنی؟ سکوت موبایل اذیتم می کند. تک می زنم و قطع می کنم. ده بار تک می زنم تا بلکه جواد ببیند و بفهمد حال مرا. دوباره برایش می نویسم: - اگه به حرفی غیر از اینا رسیدی به منم بگو. یا اینا هست، پس چرا تو نیستی بین بچه ها؟ یا اینا دروغه که... موبایل را می گیرم بین دندان هایم که چی؟ زندگی خانوادۀ من جور دیگری است و اکیپ جواد طور دیگر! من چه طوریم؟... من دنبال چه چیزی باید باشم؟ زندان که نیست اینجا. آزادم. می خواهم آزاد زندگی کنم. آزاد هم می میرم. به کسی چه؟ اصلا به جواد چه؟ من دنبال جذابیت ها هستم. دنیا چه چیز جذابی دارد برای مطرح کردن؟ دارم همین ها را در ذهنم غرغر می کنم که پیام می آید: - رسیده های من به درد من نمی خوره. شاید به دهان تو کال بیاد. هرطور که فکر می کنی درسته، ادامه بده. این چه طرز حرف زدن با یک تیزهوش است. می نویسم: - برای ادامه دادن نیاز به اجازۀ تو نداشتم داش. خواستم ببینم تو چه می کنی؟ می نویسد: - من هیچ کاری ندارم که بکنم. چوب برداشته ام فرو کرده ام در سطلی که زندگی گذشته ام رو تویش ریختم، دارم زیر و رو می کنم ببینم چه کردم. - خب. - خب هیچی دیگه. فقط بوی فاضالب می ده. دوست داری تو هم بیا. - ارزونی خودت. - من هم تعارفی نمی دیدم. خودت اصرار کردی. - اَه. با این مدل حرف زدنت. - باشه مدلمو عوض می کنم که حال تو خوب بشه... ‌❣ @Mattla_eshgh
بیست و چهارم 🌾- ... ما یا با معده سر و کار داریم، یا با لذت دفع خورده ها و شهوت. یا با خیال این دو. من و تو غیر از این چه کاری می کردیم؟ پیام هایمان را دوباره می خوانم و برایش می نویسم: - عارف شدی؟ - کاش. - توبه کردی؟ - از چی؟ من هنوز دلم پیش معده و زیر و روشه. آدمش نیستم شایدم جرئت این حقیقت رو ندارم. - پس چی میگی؟ - عقلم داره بیچاره م می کنه. سر دو راهی ام. نه می تونم بذارم، نه می تونم پاش وایسم. حالم بَد، بده. - ترک عادت؛ مرض. - سخته! از مرض بدتره. گاهی فکر می کنم من غیر از این جسم مزخرف، چیز دیگه ای نیستم؟خودم گیجم. گاهی فکر می کنم چیز دیگه همین مغزِ نم خوردمونه که پر از فرمول شده، اما اینم نیست. چون نیست دیگه... گاهی فکر می کنم، گاهی دل بیصاحبه که می گیره، گاهی شاد می زنه. اما اینم نیست. گاهی می گردم بیرون از خودم. دنبال خودم می گردم اما از تو، تشنه شدم. بیرون مثل روباه مکار بازیم می ده. دیدی جنس بنجل رو مارک می زنن. آویزونم، آویزونم وحید. جواد که این طور بنویسد من باید بروم دستۀ چاقو را بکنم توی شکمم. برای اینکه حرف زدنمان قطع نشود الکی می نویسم: - تو که همه چی فولی. از ننه بابا آباد. از مال و اموال آبادتر. از جگرهای اطراف. - کاش این آبادی و آبادتری و آزادی را نداشتم، اما آرامش را داشتم. ماها پیش هم که هستیم، هستیم. وقتی تمام می شود این هست ها، سر به نیستیم. یادته دخترخالمو... حالم گرفته میشود از دخترخالۀ جواد. با بچه ها کورس گذاشت. با پسرها. من و جواد و آرشام نبودیم. خب ما چهارسالی کوچکتر بودیم. فقط خبر شدیم سر کورسی که گذاشته بود، چپ کرد و مرد. صورتش صاف شده بود. ما اصلا نبودیم. رفته بودیم اصفهان گردی. وقتی آمدیم ختم بود و مُرده زیر خاک. ماشین مچاله، پسره زندان و البته بیمه پول ماشین بی. ام. و و مرده را داد؛ چند صد میلیون. اما دخترخاله نشد که. خالۀ جواد یک روانی به تمام معنا شده بود. اووه یک الاکچری بود برای خودش، اما حالا یک چین و چروکی است برای همه... جواد که آف می شود سراغ مادر می روم و میگویم: - آدم آویزون چه شکلیه مامان؟ نگاه به حالم می کند و نمی خندد. کمی لب می گزد که نشانۀ حرص خوردن از دست من است و کارهایم. اما همین که خودکنترلی دارد و نه غر می زند و نه سرزنش می کند خودش فرج است. - بستگی داره منظورت از آویزون چی باشه؟ اگر مثل الان تو باشه که همش آویزون منی که خیلی هم خوبه! اگه آویزون هوا و هوستی که پاره میشه با سر می خوری زمین، البته دیر و زود داره. اگه آویزون چوبۀ داری که ته خطایی! - مامان! اینبار می خندد و می گوید: - خب من چه جوابی بدم؟ جدیدا میای وای میستی جلوم یه سؤالایی می کنی بدون اینکه من بدونم قبل و بعدش چی شده بوده. الان چی باید بگم به تو! دوباره اعتراض می کنم. دست از کارش می کشد و نگاهم می کند. لب جمع می کند و همچنان نگاهم می کند. فکر می کند و نگاهم می کند و بالاخره لب باز می کند: آدم چون نمیتونه تنهایی به هر چی که می خواد برسه. خب باید کمک بگیره. از یه قدرتی، یه صاحب منصبی، یه کسی که من میگم اینقدر وجود داشته باشه که منت هم نذاره و همه جوره کمک کنه. آدم هم که این همه قدرت نداره مجبوره مدام آویزون باشه. خدا همه چیز و همه توانی که بگی داره. آویزون خدا باشی همیشه هستی دیگه. دیگه چی بگم! همانطور نگاهم می کند و من پناه می برم به اتاقم. فردا شب به آرشام پیام میدهم: -الووو، کجایی تو؟ دو ساعت بعد می نویسد: - الووو و... کجا باشم خوبه؟ دو ساعت بعدتر می بینم و مطمئن می شوم که حالش خوب است. می نویسم: - نت ندارم. اومدیم روستامون. همه خوابیدن. اومدم کوه. تنهام. حال نمیده. - خوب غلط کردی رفتی جایی که حال نمیده. نت هم نداره. - من مرُدۀ این محبت تو هستم. - بمیر بابا. - برات بمیرم تو خوشحال میشی! - خوشحالی رو سگ خورد. - به درک. برو سراغ خوشی بعدی. چیزی که ریخته خوشیه. - بی خاصیت ظاهرش خوشیه. کاش می گفتی داری چه قبرستونی میری منم می اومدم. - بیا. الان که راه بیفتی یک ساعت دیگه اینجایی... ‌❣ @Mattla_eshgh
بیست و پنجم در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودمان بودیم که آرشام هم سرمان اضافه شد. مامان پایۀ این کارهای یهویی من است. وقتی می گویم لبخند می زند که: - من که دلم می خواست چند تا پسر داشته باشم. فعلا که شدید دوتا! شام که خوردیم نخوابیدیم. زدیم به دل کوچه های تاریک دهات. یک وهم قشنگی دارد. جای جواد خالی. جای علیرضا هم... وای علیرضا! رفتیم نشستیم روی تپۀ نزدیک باغ. هوا نسیم خوبی داشت و آسمان، ماه و ستاره. آرشام اینقدر توی خودش بود که اهل خانۀ ما هم فهمیدند. سکوت را شکستم: - مهدوی جواب پیاماتو میده؟ دراز می کشد و دست زیر سرش می گذارد و می گوید: - نه خیلی. یه کم آره. یعنی خب رفتم سراغش. چند روزه باهاش حرف می زنم. چنان می چرخم سمت آرشام که دو تا استخوان گردنم جا به جا می شوند و تق صدا می دهند. می گوید: - چته بابا؟! نکشی خودتو. خب از بعد از کوه و باغ نتونستم توی این برزخ بمونم. گفتم هرچه بادا باد. یا می تونه جواب سؤالامو بده یا کیش و ماتش می کنم. ساکت می شود و مجبور می شوم برای ادامۀ حرفش من هم ساکت بمانم. آرشام را اگر گیر بدهی پیچش می برد. باید مدارا کنی. چند وقت قبل با اصرار جواد، مهدوی یک شب با ما آمد باغ. کنار بساط چای ذغالی و سیب زمینی آتشی و جوج. بساط بازی جرأت و حقیقتمان خوب گرفت و شد سؤال های ریز و درشت از همه جای مهدوی. زندگی، درس، دانشگاه، روابط، ضوابط، بود و نبود. شبی بود که بعد از صدها شب برایم با آرامش تمام شد. آرشام لب باز می کند و صحبت هایش با مهدوی را می گوید؛ - بهش می گم من دلم می خواد بدون قانون زندگی کنم. خدا همش قانون گذاشته می گه خب بدون قانون زندگی کن. زور که نیست. می گم نه زور نیست اما زورکیه. می خنده بی وجدان. کنارش دراز می کشم. ستاره ها چقدر زیادن. می گویم : - راسته خب. زور که نیست. از اول هم زور نبود. شیطون پررو پررو تو روی خدا وایساد. زور نبود که. الانم هرکی هرکیه. کی هشت میلیارد آدم و زور کرده؟ نه زور نماز داریم، نه حجاب، نه ترسی از رابطه. دهکدۀ جهانیه دیگه. اصلا انگار حرف های مرا نمی شنود آرشام و توی حال خودش می گوید: - میگم من اصلا نمی خوام دیندار باشم. حوصلۀ بهشت و جهنم کردن رو ندارم. همین دو روز زندگی کنم و تموم. همین جا حالش و ببرم و تموم شه بره. اون دنیا و حالت و حالش و نمی فهمم. بهم میگه خب هر دینی می خوای برو همون جا. میگم اصلا دین نمی خوام داشته باشم. میگه خب اینم خودش یه دینه دیگه "بی دینی". میگم اصلا دین چیه؟ میگه : هیچی راه و روش زندگیه؛ عربیش میشه دین. میگم از عرب و عرب جماعت بدم میاد. انگلیسی شو برام میگه و می خنده. بعدش میگه بازم میشه راه و روش زندگی. نمیشه که بچه از ننه بابا نباشه. نمیشه که بگی می خوام زندگی کنم اما بی راه و روش. اینم خودش یه روشه. روش هردمبیلی. هرج و مرجی. هنجار شکنی. برو هرچقدر می خوای حالشو ببر. گفتم: همین کارم می کنم. فقط نگام کرد. از چشماش بدم میاد. حرف داره وحید. دفعۀ دوم که رفتم پیشش از دست خیانت سیروس و دخترۀ نکبت نالیدم؛ میگه راه و روش هردمبیلی همینه دیگه. دختره تا دیروز مال تو، از فردا مال سیروس. پولت تا دیروز دست تو، از فردا دست دزد. میگم مگه قانون نداریم، شهر هرته. سرتکون میده لا مذهب میگه همینیه که خودت خواستی. زندگی بدون مرز و حد! میگم نه دیگه اینقدر ورمالیده. میگه خب تو بگو چقدر مالیده چقدر نمالیده. میگم قانون که باشه. میگه خب کی قانون گذار باشه؟ میگم مَن. می خنده وحید. می خنده بی وجدان. مسخره نمی کنه ها. یه طوری می خنده که می فهمی حرف مفت زدی. بعدم میگه: من قانون تو رو قبول ندارم، تو قانون منو. چون تو روی منافع شخصیت قانون میذاری من هم همینطور. میشه بازم هرکی به هرکی زورش برسه. هرچی میگم جواب داره. میگه مثل اسرائیلیا فکر نکن. خودشون بمب هسته ای دارن هِی این رئیس جمهور میمونشون تو سازمان ملل سیدی و ورق و فیلم بالا می گیره که ایران هسته ای داره. اروپا و آمریکا هم دنبالش دست می زنن. زور زدن، زور زدن، هسته ای ما رو جمع کردن. میگم خدا هم زور میگه. میگه چی گفته خدا. میگم گفته نخور، نبین، نگو، گوش نده. زندان هارون الرشید از روی دست خدا ساخته شده دیگه. میگه: تو که هم خوردی، هم دیدی، هم گفتی، هر کاری هم کردی الان که در ظاهر مشکلی تو دنیا نیست. هفت هشت میلیارد آدم هست. هرکاری دلشون می خواد می کنن. گاو می پرستن. بت می پرستن. دیگه بقیه اش خیلی مهم نیست. ریشه مشکل داره، توقع میوه نداریم دیگه. تو هم برو همون مسیر رو. میگم: میرم. پس فکر کردی می مونم. میگه: دست حق به همرات. الآنم وقتت و تلف نکن. حیفه. ‌❣ @Mattla_eshgh