🤔فرقشان چه بود؟
یادتان هست که در کهگیلویه ازدواج یک پسر و دختر سروصدای زیادی کرد؟ (که معمولا اصلاحطلبان در رأس این امور هستند)
❗️میگفتند چرا یک دختر ۹ ساله با یک پسر ۲۲ساله #ازدواج کرده؟ فاصله سنی آنها ۱۱ سال است!
فرض بگیریم رومینای ۱۳ ساله زنده است و با پسر ۲۹ساله تالشی ازدواج کرده! آنوقت همین اصلاحطلبان بیکار مینشستند؟ اینجا که فاصله سنی ۱۶سال است!
✅اصـل کلام:
برخی بر این باورند که روابط نا سالم داشته باش حالا در هر سنی که هستی! دوست پسر و دوست دختر باش ولی ازدواج نکن
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#قسمت اول
به نام او که هرچه داریم از اوست.
من يه خانم متولد سال ۶۹ هستم. در خانواده متدین و الحمدلله مذهبی و در عين حال بسیار خوش اخلاق و شاد، در سطح مالی نسبتاً خوب، بزرگ شدم. البته فراز و نشیب تو همه زندگی ها هست، که باید نگاه یک نگاه الهی باشه تا همه چیز شیرین بشه.
هنوز نجوای الهی العفو گفتن بابام تو گوشمه... اللهم اغفر امام الخمینی.... اللهم اغفر شهید دستغیب ..... بابا همیشه ما رو همینطوری برای نمازصبح بیدار میکرد.
مامان که سوگلی خونه بود. يه چادر نماز با گلای ریز سرش و يه سجاده ساده ولی خوشگل همیشه پشت سر بابا بنماز ایستاده. گاهی هم خیلی آروم وسط بازی ما سجاده ش رو پهن میکرد.
مامان تو بمباران قم خیلی سختی ها کشیده بود و گاها برای ما از خاطرات اون موقع ميگفت: "توی ساختمان ۲ طبقه بودم، بابا جبهه بود، داداشت(ازمن ۵ سال بزرگترن) شش ماهش بود. همسایه ای تو کوچه😔 نبود، همه رفته بودن شهرستان. یکی ازهمسایه گفت بیا با ما بریم. ممکنه تو بمباران بلایی سرت بیاد. ولی دلم نمیومد، انگارخونه بیشتر منو آروم میکرد. چراغ نباید روشن ميشد، صدای آژیر خطر که ميشد، داداشتو بغل میکردم و ميرفتم پناهگاه تک و تنها..."
خلاصه این روزهای سخت از مامانم يه شیرزن از لحاظ روحی بسیار قوی و در عين حال بسیار مهربون و اهل دل ساخته بودند.😊
مادرم در شرايط سخت اون زمان مادر ۸ فرزند شدند که البته الان ۶ تا (۲تا در دوران جنینی از دست رفتن)، برادر کوچکم دبیرستان هستن و الحمدلله در سن ۵۸ سال پدرومادرم هنوز فرزندی دارن که از تنهایی درشون بياره.
صدای قرآن خوندن و روضه خوندن های بابا و زمزمه روضه آقام حسین علیه السلام موقع غذا درست کردن مادر... انگار هنوز بوی معنویتش بمشامم ميرسه...😌
خیلی مهمون نواز ولی تو خونه بابا حریم محرم و نامحرم خیلی حفظ ميشد(البته خیلی وقت مورد عنایت نگاه ها و حرفای سنگین اطرافیان بودیم).
حجب و حیا و چادر گرفتن رو مادرم در عملش بمن یاد داد. خوب همین باعث شده بود بعضا خیلی از اقوام خواستگاری کنن. بابام در عملش بما یاد داده بود🌸ایمان و اخلاقه🌸 که تو زندگی خیلی مهمه و روزی رو خدا میده.
دعام این بود خدایا از اون بنده های خاصت که آخر برای شهادت انتخابشون میکنی رو خودت برام انتخاب کن. دلم نمیومد این دعا رو بکنم ولی وقتی الهی فکر میکردم، بزبانم ميومد.(آخه ميگن وقتی کسی رو خییییلی دوست داری دعای شهادت کن براش. البته این دعا رو برای بابام هم میکنم😌 نميتونم مرگ در بستر رو ببینم.)
خلاصه آقای ما اومدن خواستگاري که از اقوام خیلی دور بودن که از بچگی ديگه نديده بودمشون و من جواب قطعی رو بعد چندماه یعنی بعد از کنکور دادم.در بعد یه هفته مراسم عقد ساده ای تو خونه که سفره اش رو خودمون چيديم،و برگزار شد.
کم کم خبر قبولی دانشگاه اومد که رشته فلسفه و کلام اسلامی قبول شده بودم. مهرماه سال ۸۷ بود که با یکی از دوستای گلم در محوطه دانشگاه قدم میزدیم، گفت دارن برای حج دانشجویی متاهلین اسم مینویسن روز اخره، نمیخوای ثبت نام کنی؟! گفتم ای بابا نه پولشو داریم و نه شانسشو که اسمم دربياد😂 خلاصه با اصرار دوستم ثبت نام کردم. الحمدلله اسممون دراومد و گفتن انشاالله🌺۲۰ فروردین عازم مکه 🕋 هستین.
خبرو به بابا دادیم. بابا گفتن باید مراسم عروسی برگزار بشه، بعد برید. گفتم آخه بابا تو این فاصله کم، جهيزيه، خونه و... 😳
الحمدلله تو يه هفته وسایل مورد نیاز خریداری شد. اصرار خودم و همسرم این بود که ساده زندگيمون رو شروع کنیم و از طرفی اصلا دلم نمیخواست بابام و مادر بخاطر خرید جهيزيه اذیت بشن.در خونه کوچولو اجاره ای هم جور شد. خدا رو شکر مراسم عروسی خیلی ساده، شاد و معنوی برگزار شد.
حالا نوبت هزینه سفر مکه شده بود.گفتم آقا ما که حتی توان خرید سوغاتی واسه مامان و بابا ها نداریم چه برسه به خود سفر، آقام گفت توکل کن بخدا(موقعیت مالی پدر شوهرم طوری نبود که بما کمک کنن و ما از اول زندگی روپای خودمون ایستادیم و من همیشه شکرگزار بودم که اگه نون خشک و ماست هم داریم میخوریم ولی روپای خودمونيم).
مثل همیشه خداوند در رحمت رو باز کردن و از دانشگاه خبر دادن بیشتر هزینه سفر رو خود دانشگاه وام ميده به دانشجوها. ازخوشحالی اشک ريختيم. روز سفر عشق رسیده بود.😊
از مشهدالرضا(قربونت برم آقاجان دلم برا حرمت پرمیکشه😔) شبانه راهی شدیم مدتی گذشت از پنجره هواپیما از اون بالا يه سفره نور دیده ميشد. گفتم آقا نگاه کن.... هرچي نزدیکتر شدیم نورانیت بیشتر شد و دیدیم به به مسجد النبی هست. و اين گنبدخضرا هست که مثل نگین می درخشید. اشک ها امان نمیداد... روزهای معنوی و نورانی ای بود..در شبستان... پشت دیوار بقیع....روضه رضوان.....يه دعا همیشه ورد زبونم بود که....
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
❌جذابیت نرخ باروری ایران طی سالهای ۱۸۰۰ میلادی تا ۲۰۲۰ برای ملیندا گیتس واظهار خوشحالی وی از سقوط آن⁉️
بد نیست بدانیم 🔻
ملیندا گیتس موسس بنیاد خیریه ای است که مهمترین کارش تولید واکسن است
و یکی از مهمتربن واکسنهایی که ایجاد ناباروری طولانی مدت میکند واکسن #کزاز است
و کاملا اتفاقی در اوج سن باروری به دختران و پسران جوان ایرانی تزریق میشود‼️
#نرخ_باروری
#انقراض_نسل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست دوم 🌾دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم: - چی شده؟ چنان نگاهم می کنند که
#سو_من_سه
#قسمت بیست سوم
🌾هک می کنم. یعنی می روم سراغ مصطفی نوچۀ مهدوی. مخ کامپیوتر و ریاضی است. قبول که نمی کرد؛ قبولاندمش. دو روز التماس کردم تا دو روز کار کرد و پیج علیرضا را هک کرد.
هر خطی را که می خواندیم یک سلول از میلیون سلولم می مرد. جوان مرگ نشوی علیرضا! خاک بر سر بشوی علیرضا !
لب جوبی ها شیطانپرست بودند و اساسی فشار می آوردند به علیرضا! آن همه استدلال برای او زیاد است. من خودم هم داشتم چپ می کردم، مصطفی مثل آدم جواب هر استدلال چرتشان را برایم می گفت، یا رفت پرسید و آورد.
بعد از آن شد یک مول پیجشان... که بینشان دست و پا می زد. علیرضا هم هربار که از دیدار با مهدوی برمی گشته کمی جواب میداده است. چه گیری داده اند!
می نویسم شما نخوانید؛ خیلی ترسیده ام.
قرارمان با مصطفی باقی می ماند. پیج های آن سه تا را هم هک می کند و می خواند. هر غلطی بشود در یک ذهن کثیف نوشت آنها انجام داده اند. مصطفی عکس هایشان را میبیند و آرام میگوید:
- اینا مگه چند سالشونه اینقدر قساوت قلب دارن؟
- سه سالی از ما بزرگترند. بیست و یک ساله اند.
شب خوابم نمی برد. حالا ذهنم پر از آهنگ های متالی است که برای تفریح و لذت گوش می دادم. آهنگ های رپ و...
من نمی دانستم پشت این ضرب ها و ترانه ها یک حرف دیگری است. من را بگو که صد ترانه شان را حفظم و به آهنگ های آنها عادت کرده بودم، توی روی مادرم ایستاده بودم که... وقتی کتاب " من، زندگی، موسیقی" را داده بود بخوانم، پرت کرده بودم ته کتابخانه. موسیقی زندگی من بود و الان زندگیم بو می داد. بوی...
برای فرار از حسرت به موبایل پناه می برم. صفحۀ اینستایم را چک می کنم و سر به بقیه هم می زنم. جواد چند روزی است که نیست. تلگرام را هم چک می کنم. هیچ جا نیست.
پیام می فرستم:
- جواد حواسم هست که مدتیه مثل همیشه نیستی! نمی پرسم چرا.
اما چرا؟
کمی صفحه را روشن نگه می دارم. نمی دانم خوانده یا نه. اَه، این تلگرام لعنتی بـــدعادتمان کــــرده با یک تیــــــک و دو تیک خوردنش. الان کــــه نمی فهمم خوانده یا نه کلافه می شوم.جواب نمی آید.
دوباره می نویسم:
- یادمه که خودت همیشه می گفتی دنیا رو باید با لذت چشید. الان در چه وضعی؟
باز هم نمی فهمم خوانده یا نه. حرف های قبلی خودش را که همیشه می زد برایش تایپ می کنم:
- غیر از... رقص و مد و کافه که دیگه حرفی نداره دنیا. اینا رو هم خودت می دونی. بقیه اش مصیبته. ما هم الان با اینا خوشیم. ده سال دیگه که بدبخت زن و زندگی بشیم باید مثل الاغ کار کنیم تا بدیم مثل چی بخورن و مثل خرس بخوابیم. پس این لذت ها رو چرا داری برای خودت خراب می کنی؟
سکوت موبایل اذیتم می کند. تک می زنم و قطع می کنم. ده بار تک می
زنم تا بلکه جواد ببیند و بفهمد حال مرا. دوباره برایش می نویسم:
- اگه به حرفی غیر از اینا رسیدی به منم بگو. یا اینا هست، پس چرا تو نیستی بین بچه ها؟ یا اینا دروغه که...
موبایل را می گیرم بین دندان هایم که چی؟ زندگی خانوادۀ من جور دیگری است و اکیپ جواد طور دیگر! من چه طوریم؟... من دنبال چه چیزی باید باشم؟ زندان که نیست اینجا. آزادم. می خواهم آزاد زندگی کنم. آزاد هم می میرم. به کسی چه؟ اصلا به جواد چه؟ من دنبال جذابیت ها هستم.
دنیا چه چیز جذابی دارد برای مطرح کردن؟
دارم همین ها را در ذهنم غرغر می کنم که پیام می آید:
- رسیده های من به درد من نمی خوره. شاید به دهان تو کال بیاد. هرطور که فکر می کنی درسته، ادامه بده.
این چه طرز حرف زدن با یک تیزهوش است. می نویسم:
- برای ادامه دادن نیاز به اجازۀ تو نداشتم داش. خواستم ببینم تو چه می کنی؟
می نویسد:
- من هیچ کاری ندارم که بکنم. چوب برداشته ام فرو کرده ام در سطلی که زندگی گذشته ام رو تویش ریختم، دارم زیر و رو می
کنم ببینم چه کردم.
- خب.
- خب هیچی دیگه. فقط بوی فاضالب می ده. دوست داری تو هم بیا.
- ارزونی خودت.
- من هم تعارفی نمی دیدم. خودت اصرار کردی.
- اَه. با این مدل حرف زدنت.
- باشه مدلمو عوض می کنم که حال تو خوب بشه...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت بیست و چهارم
🌾- ... ما یا با معده سر و کار داریم، یا با لذت دفع خورده ها و شهوت. یا با خیال این دو. من و تو غیر از این چه کاری می کردیم؟
پیام هایمان را دوباره می خوانم و برایش می نویسم:
- عارف شدی؟
- کاش.
- توبه کردی؟
- از چی؟ من هنوز دلم پیش معده و زیر و روشه. آدمش نیستم شایدم جرئت این حقیقت رو ندارم.
- پس چی میگی؟
- عقلم داره بیچاره م می کنه. سر دو راهی ام. نه می تونم بذارم، نه می تونم پاش وایسم. حالم بَد، بده.
- ترک عادت؛ مرض.
- سخته! از مرض بدتره. گاهی فکر می کنم من غیر از این جسم مزخرف، چیز دیگه ای نیستم؟خودم گیجم. گاهی فکر می کنم چیز دیگه همین مغزِ نم خوردمونه که پر از فرمول شده، اما اینم نیست. چون نیست دیگه...
گاهی فکر می کنم، گاهی دل بیصاحبه که می گیره، گاهی شاد می زنه. اما اینم نیست. گاهی می گردم بیرون از خودم. دنبال خودم می گردم اما از تو، تشنه شدم. بیرون مثل روباه مکار بازیم می ده.
دیدی جنس بنجل رو مارک می زنن. آویزونم، آویزونم وحید.
جواد که این طور بنویسد من باید بروم دستۀ چاقو را بکنم توی شکمم.
برای اینکه حرف زدنمان قطع نشود الکی می نویسم:
- تو که همه چی فولی. از ننه بابا آباد. از مال و اموال آبادتر. از جگرهای اطراف.
- کاش این آبادی و آبادتری و آزادی را نداشتم، اما آرامش را داشتم.
ماها پیش هم که هستیم، هستیم. وقتی تمام می شود این هست
ها، سر به نیستیم. یادته دخترخالمو...
حالم گرفته میشود از دخترخالۀ جواد.
با بچه ها کورس گذاشت. با پسرها. من و جواد و آرشام نبودیم. خب ما چهارسالی کوچکتر بودیم. فقط خبر شدیم سر کورسی که گذاشته بود، چپ کرد و مرد. صورتش صاف شده بود. ما اصلا نبودیم. رفته بودیم اصفهان گردی. وقتی آمدیم ختم بود و مُرده زیر خاک. ماشین مچاله، پسره زندان و البته بیمه پول ماشین بی. ام. و و مرده را داد؛ چند صد میلیون. اما دخترخاله نشد که. خالۀ جواد یک روانی به تمام معنا شده بود. اووه یک الاکچری بود برای خودش، اما حالا یک چین و چروکی است برای همه...
جواد که آف می شود سراغ مادر می روم و میگویم:
- آدم آویزون چه شکلیه مامان؟
نگاه به حالم می کند و نمی خندد. کمی لب می گزد که نشانۀ حرص خوردن از دست من است و کارهایم. اما همین که خودکنترلی دارد و نه غر می زند و نه سرزنش می کند خودش فرج است.
- بستگی داره منظورت از آویزون چی باشه؟ اگر مثل الان تو باشه که همش آویزون منی که خیلی هم خوبه! اگه آویزون هوا و هوستی که پاره میشه با سر می خوری زمین، البته دیر و زود داره.
اگه آویزون چوبۀ داری که ته خطایی!
- مامان!
اینبار می خندد و می گوید:
- خب من چه جوابی بدم؟ جدیدا میای وای میستی جلوم یه سؤالایی می کنی بدون اینکه من بدونم قبل و بعدش چی شده بوده. الان
چی باید بگم به تو!
دوباره اعتراض می کنم. دست از کارش می کشد و نگاهم می کند. لب جمع می کند و همچنان نگاهم می کند. فکر می کند و نگاهم می کند و بالاخره لب باز می کند:
آدم چون نمیتونه تنهایی به هر چی که می خواد برسه. خب باید کمک بگیره. از یه قدرتی، یه صاحب منصبی، یه کسی که من میگم اینقدر وجود داشته باشه که منت هم نذاره و همه جوره کمک کنه. آدم هم که این همه قدرت نداره مجبوره مدام آویزون باشه. خدا همه چیز و همه توانی که بگی داره. آویزون خدا باشی همیشه هستی دیگه. دیگه چی بگم!
همانطور نگاهم می کند و من پناه می برم به اتاقم.
فردا شب به آرشام پیام میدهم:
-الووو، کجایی تو؟
دو ساعت بعد می نویسد:
- الووو و... کجا باشم خوبه؟
دو ساعت بعدتر می بینم و مطمئن می شوم که حالش خوب است. می
نویسم:
- نت ندارم. اومدیم روستامون. همه خوابیدن. اومدم کوه. تنهام. حال نمیده.
- خوب غلط کردی رفتی جایی که حال نمیده. نت هم نداره.
- من مرُدۀ این محبت تو هستم.
- بمیر بابا.
- برات بمیرم تو خوشحال میشی!
- خوشحالی رو سگ خورد.
- به درک. برو سراغ خوشی بعدی. چیزی که ریخته خوشیه.
- بی خاصیت ظاهرش خوشیه. کاش می گفتی داری چه قبرستونی میری منم می اومدم.
- بیا. الان که راه بیفتی یک ساعت دیگه اینجایی...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت بیست و پنجم
در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودمان بودیم که آرشام هم سرمان اضافه شد. مامان پایۀ این کارهای یهویی من است. وقتی می گویم لبخند می زند که:
- من که دلم می خواست چند تا پسر داشته باشم. فعلا که شدید دوتا!
شام که خوردیم نخوابیدیم. زدیم به دل کوچه های تاریک دهات. یک وهم قشنگی دارد. جای جواد خالی. جای علیرضا هم... وای علیرضا!
رفتیم نشستیم روی تپۀ نزدیک باغ. هوا نسیم خوبی داشت و آسمان، ماه و ستاره. آرشام اینقدر توی خودش بود که اهل خانۀ ما هم فهمیدند.
سکوت را شکستم:
- مهدوی جواب پیاماتو میده؟
دراز می کشد و دست زیر سرش می گذارد و می گوید:
- نه خیلی. یه کم آره. یعنی خب رفتم سراغش. چند روزه باهاش حرف می زنم.
چنان می چرخم سمت آرشام که دو تا استخوان گردنم جا به جا می شوند و تق صدا می دهند. می گوید:
- چته بابا؟! نکشی خودتو. خب از بعد از کوه و باغ نتونستم توی این برزخ بمونم. گفتم هرچه بادا باد. یا می تونه جواب سؤالامو بده یا کیش و ماتش می کنم.
ساکت می شود و مجبور می شوم برای ادامۀ حرفش من هم ساکت بمانم. آرشام را اگر گیر بدهی پیچش می برد. باید مدارا کنی. چند وقت قبل با اصرار جواد، مهدوی یک شب با ما آمد باغ. کنار بساط چای ذغالی و سیب زمینی آتشی و جوج. بساط بازی جرأت و حقیقتمان خوب گرفت و شد سؤال های ریز و درشت از همه جای مهدوی. زندگی، درس، دانشگاه، روابط، ضوابط، بود و نبود. شبی بود که بعد از صدها شب برایم با آرامش تمام شد. آرشام لب باز می کند و صحبت هایش با مهدوی را می گوید؛
- بهش می گم من دلم می خواد بدون قانون زندگی کنم. خدا همش قانون گذاشته
می گه خب بدون قانون زندگی کن. زور که نیست.
می گم نه زور نیست اما زورکیه. می خنده بی وجدان.
کنارش دراز می کشم. ستاره ها چقدر زیادن. می گویم :
- راسته خب. زور که نیست. از اول هم زور نبود. شیطون پررو پررو تو روی خدا وایساد. زور نبود که. الانم هرکی هرکیه. کی هشت میلیارد آدم و زور کرده؟ نه زور نماز داریم، نه حجاب، نه ترسی از رابطه. دهکدۀ جهانیه دیگه.
اصلا انگار حرف های مرا نمی شنود آرشام و توی حال خودش می گوید:
- میگم من اصلا نمی خوام دیندار باشم. حوصلۀ بهشت و جهنم کردن رو ندارم. همین دو روز زندگی کنم و تموم. همین جا حالش و ببرم و تموم شه بره. اون دنیا و حالت و حالش و نمی فهمم. بهم میگه خب هر دینی می خوای برو همون جا.
میگم اصلا دین نمی خوام داشته باشم.
میگه خب اینم خودش یه دینه دیگه "بی دینی".
میگم اصلا دین چیه؟
میگه : هیچی راه و روش زندگیه؛ عربیش میشه دین.
میگم از عرب و عرب جماعت بدم میاد.
انگلیسی شو برام میگه و می خنده. بعدش میگه بازم میشه راه و روش زندگی. نمیشه که بچه از ننه بابا نباشه. نمیشه که بگی می خوام زندگی کنم اما بی راه و روش. اینم خودش یه روشه.
روش هردمبیلی. هرج و مرجی. هنجار شکنی. برو هرچقدر می خوای حالشو ببر.
گفتم: همین کارم می کنم.
فقط نگام کرد. از چشماش بدم میاد. حرف داره وحید. دفعۀ دوم که رفتم پیشش از دست خیانت سیروس و دخترۀ نکبت نالیدم؛ میگه راه و روش هردمبیلی همینه دیگه. دختره تا دیروز مال تو، از فردا مال سیروس. پولت تا دیروز دست تو، از فردا دست دزد.
میگم مگه قانون نداریم، شهر هرته.
سرتکون میده لا مذهب میگه همینیه که خودت خواستی. زندگی بدون مرز و حد!
میگم نه دیگه اینقدر ورمالیده.
میگه خب تو بگو چقدر مالیده چقدر نمالیده.
میگم قانون که باشه.
میگه خب کی قانون گذار باشه؟
میگم مَن.
می خنده وحید. می خنده بی وجدان. مسخره نمی کنه ها. یه طوری می خنده که می فهمی حرف مفت زدی. بعدم میگه:
من قانون تو رو قبول ندارم، تو قانون منو. چون تو روی منافع شخصیت قانون میذاری من هم همینطور. میشه بازم هرکی به هرکی زورش برسه.
هرچی میگم جواب داره. میگه مثل اسرائیلیا فکر نکن. خودشون بمب هسته ای دارن هِی این رئیس جمهور میمونشون تو سازمان ملل سیدی و ورق و فیلم بالا می گیره که ایران هسته ای داره.
اروپا و آمریکا هم دنبالش دست می زنن. زور زدن، زور زدن، هسته ای ما رو جمع کردن.
میگم خدا هم زور میگه.
میگه چی گفته خدا.
میگم گفته نخور، نبین، نگو، گوش نده. زندان هارون الرشید از روی دست خدا ساخته شده دیگه.
میگه: تو که هم خوردی، هم دیدی، هم گفتی، هر کاری هم کردی الان که در ظاهر مشکلی تو دنیا نیست. هفت هشت میلیارد آدم هست. هرکاری دلشون می خواد می کنن. گاو می پرستن. بت می پرستن. دیگه بقیه اش خیلی مهم نیست. ریشه مشکل داره، توقع میوه نداریم دیگه. تو هم برو همون مسیر رو.
میگم: میرم. پس فکر کردی می مونم.
میگه: دست حق به همرات. الآنم وقتت و تلف نکن. حیفه.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۲ 💑 اگر هنــــوز مهارت های عــاشقانه زیستن رو بلد نیستین؛ فکــــر ازدوا
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 17 ⭕️ ممکنه این سوال پیش بیاد که اگه ما پیج فلان خواننده یا بازیگر یا حتی فلا
#رهایی_از_رابطه_حرام 18
⭕️ بیشتر روابط با نامحرم با این دلیل توجیه میشن که من چون نیاز عاطفی دارم مجبورم که با نامحرم ارتباط داشته باشم!
در مورد این حرف چند تا نکته باید دقت بشه
🔶 یکی اینکه بسیاری از این نیازها واقعی نیست و #کاذب هست. نیازهایی هست که رسانه ها برای آدم درست میکنند.
💢 طبیعیه دختری که هر روز کلی فیلم عاشقانه کره ای و هندی و آمریکایی و البته ایرانی میبینه ناخودآگاه احساس میکنه که اونم نیاز به مردی داره که بهش تکیه کنه و عاشقانه دوستش داشته باشه!
😒🤔
🔵 در حالی که اگه به جای فیلم دیدن به کارهای مفید میپرداخت اصلا چنین نیازی رو حس نمیکرد و یا خیلی کمتر حس میکرد.
🚸 هر چقدر آدم خودش رو توی فضاهای احساسی و شهوانی قرار بده ناخوداگاه خواهش و میلش نسبت به جنس مخالف بیشتر میشه تا جایی که دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه.
خوبه که اگه آدم زمان و شرایط ازدواج رو نداره اصلا خودش رو درگیر این جور مسائل نکنه تا زندگیش سخت نشه.
🎥 خصوصا نوجوانان دختر و پسر نیاز هست که از آهنگ های به ظاهر عاشقانه و فیلم ها و کلیپ های مثلا احساسی دوری کنند و الکی خودشون رو تحت فشار نذارند.
❌ از طرفی خیلی وقت ها خانم های متاهل هم با وجود اینکه شوهر دارند باز هم به ارتباط های حرام کشیده میشن با این توجیه که شوهرم برام کم میذاره و نیاز های عاطفی منو ندیده میگیره!
در این مورد هم نکاتی تقدیم خواهد شد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
174.9K
⚠️ #تلنگر
🔴 با کسانی که دوست دختر یا پسر داشته اند ازدواج نکنید چون ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده کتابی که هردختر پلنگی باید بخواند نویسنده : داداش رضا 🔺دل لرزوندن و اثر ک
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده
کتابی که هر دختر پلنگی باید بخواند!!
#فصل چهار : فیک
سلامی دوباره
میخوام یه حلالیت بگیرم. ببخشید که تند حرف زدم بعضی جاها. ولی قبول کن که ماها حق داریم.
چون من دلم میلرزه وقتی میبینم یه دختری تو خیابون همه چیش بیرونه. ازت میخوام فیک نباشی
خودت باش. خوده واقعیت! بهترین نسخه خودت باش.نه بهترین نسخه دیگران!
اصلا اسمشو میارم اذیت میشم چه برسه به اینکه ببینمش. باور کن دست خودمون نیست. خدا مارو
اینجوری درست کرده...
منو داداش خودت بدون.... داداش هیچوقت بدی آبجیشو نمیخواد...
حرفای من رو کسی اثر میذاره که میخواد واقعا... وگرنه کسی که دلش پذیرای حرفی نباشه گوش
نمیده.
نمیخوام بحث حق الناس رو بیارم وسط چون بدم میاد به دختری احساس گناه بدم. لرزوندن دل
بخاطر بی حجابی حق الناس حساب میشه. چون حق هر پسریه که تو خیابون که داره رد میشه به
راست و چپش نگاه کنه...
پسرا تایید میکنن چی میگم. الان که حرفام تموم شد حس میکنم سبک شدم... آخه این حرفا تو دلم
سنگینی میکرد شدید.
ما یه سایتی داریم که توش تا الان خیلی ها با حجاب شدن. خداروشکر استقبال خوبی هم از
سایتمون شده و عموم بازدید کننده ها دختر های جوونن.
خدارو شکر هر بار دوره برگزار میکنیم کلی ثبت نامی داریم .
ازت میخوام به سایتمون سر بزنی و پست هامونو بخونی و تو دوره هامون شرکت کنی و تو کانال
تلگراممون هم عضو بشی
dadashrea.com
@dadashreza
خیلی ممنون که حوصله کردی و کتاب مارو خوندی...
دوستت دارم آبجی...
پایان...
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
🔴اسلام با سلاح حجاب در حال فتح اروپاست
▪️دولت انگلیس با تمام ابزارهایش از جمله منوتو، بیبیسی، مزدوران پولکی و ... تلاش میکند #حجاب را از سر بانوی مسلمان ایرانی بردارد؛ غافل از اینکه اسلام با سرعت بسیار بالایی مخصوصاً به خاطر تز «حجاب» در حال فتح انگلیس است!
اسلام سریعترین دین در حال رشد در انگلیس است.
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست و پنجم در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودما
#سو_من_سه
#قسمت بیست و ششم
🌾عصبانی شدم زدم زیر کاسه و کوزه ش. پرونده ای که دستش بود پخش زمین شد. نیم خیز می شوم و با چشمان گشاد و دهان باز نگاهش می کنم:
- آرشام
- درد. خب حرص آدم رو در میاره!
- چه کار کرد؟
- هیچی. نشست دونه دونه ورقه هاشو جمع کرد گذاشت لای پوشه. برام یه لیوان آب ریخت. از توی کشو هم برام نقل گذاشت روی میز. گفت برای مشهد امام رضاست!!!
از جایم اگر بلند نشوم و چند قدم اگر راه نروم، فکر می کنم که خواب دیدم و نه آرشامی هست، نه آب و نقل
پوشه اش را که جمع کرد. بلند شد، آرشام مقابلش ایستاده و گفته بود:
- من شاگرد این مدرسه نیستم که ازت بترسم. جواد هم که باید به فکر نمره هاش توی این مدرسه باشه، ازت نمی ترسه!
پرونده را در دست هایش جابه جا کرد و گفته بود:
- مگه با جواد برخورد نمره ای کردم؟
- مثل جواد هم بدبخت نیستم که پای حرفای تو فقط گوش تکون بدم و مثل تو بشم. تو نمی تونی منو مثل خودت کنی.
چشم از کفش هاش برنداشته بود و فقط گفته بود:
- خدا نکنه مثل من بشی. نه تو نه جواد.
اینقدر "خدا"، "خدا" نکن.
حالا سرش را بلند کرده و در چشمان آرشام زل زده بود:
- تو میگی "مَن"، "مَن" اعتراضی ندارم و میگم آزادی. من می گم "خدا"، چرا سرم داد می زنی. دیکتاتوری در چه حد آرشام؟
- مسخره نکن.
داد زده بود دوباره. مهدوی پوشه را روی میز گذاشته و گفته بود:
- باشه آرشام تو فکر می کنی اینجا به خاطر اسلام، خدا قانونایی گذاشته نفس گیر. از من قبول نمی کنی خودت برو بخون. تو بقیۀ کشورا چه خبره. کشور هایی که سیاست مدارا قانون گذاشتن.
همین کشورهای اروپایی که همش ما رو تحقیر می کنند و ما هم همش اونا رو بت کردیم برای خودمون. نه اینکه بری کتابای رمانشون رو بخونی. برو اصل فکر رو پایه ای ببین اونا چه قانونایی دارند و چه جوری با مردمشون تعامل دارند. مثلا برو سوئد رو بخون. ببین قانوناشون فقط برای خانواده چه طوریه؟ بر چه
اساسه؟ خدا که نیست پس خود انسان ها نوشتند. ببین اونجا برای دعوای بین زن و شوهر یا والدین با بچه شون چه برخوردی می کنند. ببین با خانواده چه کار کردند که حاضرند تنها زندگی کنند،
با یه حیوون زندگی کنند اما کنار هم نه. ببین آزادیشون تا کجا پیش رفته که خواننده فرانسوی، وقتی برای مصاحبه بین طرفداراش میره، لباس سیاه سگ تن یه زن می کنه، قلاده می ندازه گردنش و روی زمین می کشه! یا توی صد تا کشور زن ها رو پشت ویترین می ذارن و می فروشن. برو خودت بقیه شو هم ببین. اینترنت که دم دسته. می خوای از آزادی به کجا برسی. به زندگی سگی... به قرآن زندگی همش لخت گشتن و قه قهه بلند زدن و نوشیدن و رقصیدن نیست. یه بار پاشو برو آخر هفتۀ اونا رو هم ببین. دیسکو و رقص و بساطشون رو هم ببین. با ایرانیایی که سال هاست اونجان، حرف بزن. اونا بهت بگن که این آزادی،
که به ذوقش کوبیدن رفتن، الان براشون چه معنایی میده. باور کن اونا هم سانسور دارن. شاید تو مسایل لذتی بذارن لایه باز عمل بشه و تو فیلماشون نشون بدن اما برو ببین تو فضای سیاسی شون چه خبره! هر کشوری متناسب با فرهنگش قانون نوشته. منتهی کشور ما رو تحت فشار می ذارن و همش فکر می کنید که آزادی ندارید. بله خب این آزادی رو اونا هم ندارن. من می گم اتفاقا خدا تو مسایل شخصی محدودت نکرده. فقط خدا برات چراغ گرفته، مسیر رو روشن کرده. این بکن نکن هاش همه اش نور چراغه که گم نشی. حالا دلت می خواد تو تاریکی جلو بری خب بازه رات برو. فقط مسیر تاریک بود افتادی مدام تو
چاه و چوله ها دیگه با خودته. تو مسائل اجتماعی هم که غرب، مختص خودش قانون داره. چرا تو قوانین اونا رو نقد نمی کنی اما نشستی اونا همه چیز تو رو نقد کنند و تو هم چشم بسته قبول می کنی. اما برام جالبه. وقتی آدما قانون می ذارن همه میگن خوبه مثل همین قانون بیست سی. اما وقتی خدا که خلق جهان
کار خودشه و به زیر و بم مخلوقش و عالمی که آفریده مسلطه قانوناشو میگه شروع به چرا و اما می کنیم. عقل نصفۀ بشر خوب می کنه. خالق این بشر نه؟ می کنیمش مثل حجاب که اصلا می شه یه مشکل امنیتی تو سطح یه کشور متمدن. چرا؟ چون خدا گفته. آرشام میشه رو حرفام اول فکر کنی بعد ببینی سؤالی که داری می کنی از روی فهمیدنه یا نمی خوای قبول کنی؟
تا حالا نشنیده بودم مهدوی اینطور یکباره صحبت کند.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت بیست و هفتم
🌾به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می داد، جواد بازوی آرشام را گرفته بود و محکم گفته بود:
- حواست هست؛ این مدت همش داری مهدوی رو متهم می کنی. از پیامک ها تا چند باری که همو دیدیم تا این چند روز. مثل پیام های فضای مجازی حرف می زنی. همش توهین و تکفیر می کنی. ایراد می گیری. حواست هست که جواب های مهدوی درسته اما بازم قبول نمی کنی. حواسم هست که دنبال جواب نیستی، می خوای سر یکی خالی کنی. یکی رو مقصر همۀ مشکلات بدونی. یکی رو سیبل کنی و شلیک کنی طرفش. اگه آزاد نیستی تو ایران پس چه طور همۀ حرفاتو می زنی، ایراد می گیری، هرجور می خوای رفتار می کنی، قانون شکنی می کنی، بازم میگی آزاد نیستی. مثل روزنامه ها شدی بر علیه صدر تا ذیل مملکت حرف می زنن بعد می گن آزادی نیست. آرشام لطفا خودت باش. چته تو
آرشام سر مهدوی داد زده بود:
- من آزادی می خوام.
- باشه آزادی شعار همه. من اگه بیام خونۀ شما اجازه میدی آزادانه به همه جای خونتون سرک بکشم یا فقط سالن پذیرایی. ما الان تو ایران زرتشتی و مسیحی و یهودی و سنی داریم. اینا دارن با عقیدۀ خودشون تو امنیت زندگی می کنن. اما تو اروپا برو ببین تا حالا چقدر به مسلمونا حمله کردن. آزادی چیه آرشام که تو فکر می کنی تو زندونی
آرشام زل زده بود توی صورت مهدوی و داد زده بود:
- اصلا خدا کیه؟
من خودم خنده م گرفت از این حرف آرشام. وسط آن بحث این سؤال؟
مهدوی گفت:
- همونی که توی قدبلند، قشنگ و مو صاف و فرق وسط رو خلق کرده.
- کی گفته؟
- راسل و کانت و فروید و انیشتین و موسی و عیسی، باباآدم، خدا رو قبول داشتن دیگه. همشون از اینکه از زیر بته در بیان بیزار بودن. تو و اجدادت رو یکی باید آورده باشه
- نه. طبیعت
مهدوی بی پرده می پرد وسط حرف آرشام و می گوید:
تو رو به اجدادت تو دیگه حرف آتئیست ها رو نزن. طبیعت شعور داره که یکی رو عاقل کرده شانسی، یکی رو درخت کرده شانسی، یکی رو بز کرده شانسی، یکی رو خر کرده! جالب اینه که طبیعت زیر دست انسان قرار گرفته؛ خالق، زیر دست مخلوق!!! طبیعت کم شعور خالق انسان فوق تصور با شعور، خالق، فهمیده؟؟
خود این آتئیست ها چنان بین خودشون قانون دیکتاتوری دارن که یکیشون خلاف بره از دم تیغ می گذرونن. چطور بزرگ خودشون عاقل تر از همه است و اون وقت خالق انسان طبیعت کم شعوره؟
ببین آرشام اگه می خوای بری دنبال لذت هات نیازی نیست که زیرآب همه چی رو بزنی. با خیال راحت برو. شجاعت هم داشته باش. بگو من می خوام کیف کنم، خدا رو ندیده می گیرم. جرات داشته باش. بگو اگه بگم خدا؛ همه لذت هایی که می خوام تعطیل میشه. و...
آرشام تمام صحبت هایش با مهدوی را یواشکی ضبط کرده بود.
من و جواد و آرشام و بقیه، عضو یک گروه تلگرامی هستیم. گروه آتئیست ها. چند هزار نفر عضوند و آنها همه چیز شبهه را مسخره می کنند و زیر سؤال می برند. طوفانی از انیمیشن راه انداخته اند که خدا و همه داروندار را بکند پوچ.
کلا دار و ندارمان بر باد است.
مهدوی به آرشام گفته بود:
- تو بدون مطالعه فقط شبهه شنیدی، مثل کسی که از زبان سر درنمی آورد بعد تو، یک کتاب انگلیسی دستش بدهی. نمی فهمد. نمی تواند بخواند و مدام توی سرش بزنی که انگلیسی نمی فهمی. تو که اصلا راجع به خدا و دین هیچ مطالعه و حتی دو ساعت تفکر نداشتی. 17 سال هم بیشتر عمر نکردی. چه طور اینقدر راحت همه چیزت را زیر سؤال می برند و می پذیری. چون جاهلی نسبت به همه چیز!!
کسی که نیست؛ خودم هستم. راست می گوید مهدوی. ما تا همین دیروز هم بستنی قیفیمان آب می شد گریه می کردیم. حالا یک کم قد کشیدیم و استخوان ترکانده ایم می گوییم:
- هان خدا کو؟ من هستم تمام.
دماغمان را بگیرند جانمان در می رود.
این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. یعنی هیچکس خوشحال نیست. آمده ام خانۀ آرشام! صورت مادرش را دقیقا وارسی می کنم. اگر دومَن آرایش را پاک کنی، اصلا زیبایی خاصی ندارد، اگر رنگ موهایش را برداری، گرد پیری را می بینی. اگر لباس های بدن نما و رنگارنگش را عوض کنی. هیچی... می میرد. به تمام معنا زن های امروز دق می کنند.
رنگ ها هستند که زنده نشانشان می دهند. آرشام قرص خوردن های آخرشب مامان و مثل گنجشک به در و دیوار زدن های خواهرش را می بیند. پدر هم که ظاهرا مجیز مادر را می گوید و در خفا آن کار دیگر می کند.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت بیست و هشتم
🌾ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم.
کانال را عوض می کنم:
- من هستم و تو
این را آن عوضی ها می گویند:
- من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ.
همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر...
به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ .
دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی هرزگی که ببیند. پست می شود. پست!
بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ
موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا
عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد.
راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی
مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه.
- بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی
می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد.
همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن
ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ...
تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم . حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته.
اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند.
دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که...
مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم:
- خوابت میاد وحیدجان!
نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می
دهم و نمی گویم:
- خوارم. یعنی احساس خواری می کنم
اما می گویم:
- نه ، زحمت کشیدید ، جواد کی میاد؟
می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد . مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند!
خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم
در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش ، مادرست!
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
#جلسه_چهارم #قسمت_اول 🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺 🍃یه سوالی که دوستان ذکر کردن، اینه که : 🔷مقاو
اما جواب سوال رو هم عرض بکنیم👇
بله طبیعتا خداوند در انسان مقاومتی قرار داده برای اینکه به راحتی عبد دیگران نشه
🍃اما ما ها ، این مقاومت رو استفاده میکنیم در مقابل اولیاءالله
🔸خدا برای استفاده درست در وجود ما این مقاومت رو قرار داده، بعد ما میایم یه استفاده غلط ازش میکنیم .
🔷حالا شما بفرمایید
🔸که ما این مقاومت رو باید از بین ببریم ؟
🔸یا تقویتش باید بکنیم ؟!
پاسخ 👈 🍃هیچ کدوم🍃
🔶این مقاومت رو ، فقط باید بجا استفاده کنیم !
🔸مقاومت رو مقابل معاویه استفاده کنیم !
🔸نه مقابل علی ابن ابیطالب
🔸تمام مقاومت رو مقابل امیرالمومنین از بین ببریم ،
🔺مقابل یزید از تمامش استفاده بکنیم.
🔷یکی از عوارض نظام تسخیری چیه ؟!
🍃مقاومته🍃
🌼یکی از عوارض زندگی طبیعی ما،
🌺علاقه مندی به یکدیگره
🔶و همین علاقه مندی به یکدیگر ،
🔹ممکنه مانع رسیدن به خدا بشه
و همین علاقه های ما به هم ،
میتونه عامل و کمک دهنده به رسیدن به خدای متعال بشه.
🔶حالا این علاقه رو چه بکنیم ؟!
🔶از بین ببریم یا بجا استفاده بکنیم ؟!🤔
حالا یه مثال دیگه ، 👇
مثلا همین پول
همین پول هم میتونه عامل
نزدیک شدنمون به خدا بشه
هم مانع رسیدمون به خدا بشه
🔷میتونی انقدر پول در بیاری که ،
🔶نهایت تلاشت رو برای خدمت به خلق بذاری
🔸میتونی با اون پول ،
🍂 بلای جون خلق الله بشی و انواع و اقسام گناه رو بکنی
🔶اینم بگیم که همه عوارضی که تو نظام تسخیری هستن،
🔷یا همون مواردی که فطرتا هستن ،
🔸همشون ، مثل مقاومت نیستن
🔶بعضی هاش رو مطلقا باید در مقابلش ایستاد ،
🍃مثل چی ؟!
🍁مثل ظلم
🍂وقتی یزید و معاویه و ...
🍂ظلم میکنن ، جلوش بایست ،
⚡️فقط این نیست
🍁ما هم حق ظلم کردن نداریم ،
🔶حق سکوت در مقابل ظلم هم ، نداریم ،
🍃همیشه باید جلوی ظلم ایستاد
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
چهارشنبه های سیاسی 9.MP3
10.38M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 9 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت نهم)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
📚 کتاب #سرچشمه_حیات
✍🏻نویسنده: #مجید_جعفرپور
🔖 #مهدویت
پرسش و پاسخهای معرفتی دربارهی امام عصر
ساعاتی را در این شلوغیهای روزمره، بگذرانیم با معرفت یافتن به امام عصر
بــــ☘ـرگے از کتــاب:
نهایت آرزوی منتظر واقعی، آن است که در برپایی دولت مهدوی و حکومت عدل جهانی سهمی داشته باشد و افتخار یاوری و همراهی آخرین حجت حق را به دست آورد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست و هشتم 🌾ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. ت
#سو_من_سه
#قسمت بیست و نهم
🌾- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم
- چته تو ، چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم ، جواد را که می بینم ، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم ، هوا هم هست . پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند . بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد . زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند . بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد . حرف خاصی که نداریم بزنیم اما :
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم . گور کتابخونه م . دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم . سرم هم توی آخور کتابای کنکوره . اینا رو که می شناسی ، یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه ، میدن می خوریم ، پول پارو می کنن . تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد ، دارد
تنگ است ، انگشتانم را بیشتر پرس می کند . هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد ، من را هم هل می دهد توی کافه
- بریم ببینم چه مرگته
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد ، بعد می پرسد:
- چند روزه ؟
- چهار !
صندلی را عقب می کشد و می نشیند ، دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد . فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند . کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند . چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی . در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد . من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه . پس چرا الان که حالم خوب نیست ، حال نمی کنم . حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم . از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند لبخندشان یعنی راست است ؟ این دختره دارد برای... به من چه ، اصلا همه چیز به من چه ، اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو ، خر بشوم و همه خر حسابم کنند . غلط کرده پینوکیو با خریت هایش ، غلط کردم من ، غلط کرده دنیا . برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد . نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم . ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد . بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی ؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم
چشمانش سفت و محکم و خیره است :
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای ، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری ! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی !
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند . می گویم :
- خر فرضم نکن ، تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم" !! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست ، همین
مسخره اش می کنم ، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند :
- همین ، بعضی کارا رو انجام نمیدی ، چه جالب ! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند . هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم ، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد ؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند ، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی ! خیلی غرور می خواهد ، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سی ام
🌾کسی می پرسد چی میل دارید ، جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند ، حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است . با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم :
- نمی خواد بگی ، خودم میگم ، پارسال اهل حال بودی ، یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده ، بی حال شدی
هوووم ، فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی ، منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو ، والّا که جواد همون جواده ، تا دیروز ، سیگار می کشیدی ، تیپ می زدی ، کورس می ذاشتی ، می رقصیدی ، می زدی و می خوندی ، حال می داد ، اینا دیگه بت حال نمیده ، خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان ، چه مرگته جواد ؟ ...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم ، هوس می کنم ، سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم هنوزم کورس می زنم ، رقص یادم نرفته ، سه تارم رو دارم ، بلدم بخونم ، نترس تارک دنیا نشدم ، سالمم ، سالمِ سالم
تو بگو چت شده ، عادت ندارم این طوری ببینمت وحید
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم . انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد :
- من خودم خرم جواد ، خر فرضم نکن ، می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی ، مبارزه می کنی با خواستنی هات ، می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی ، می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو ، سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی ، چرا ؟ اینا چی شدن ، یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی ! به خودت زور میگی !
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد ، لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین !... تلقین !
صورتش باز می شود... ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین ، تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، باید به خودم تلقین کنم ،خوبه وحید ، تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی ، فکر میکنم روی حرفت ، تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا ، یه راه چریکی پرفکت ، مبارزۀ چریکی ، مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری !
حرف پدرم بود ، این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم ، یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم ، این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد ، حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد ،فرصت ها را بلد است از دست ندهد ، فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است ، پدر برایم پیام داده بود :
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی ، بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند ، تلقین کن که می توانی ، باید بتوانی ، می شود ، باید بشود ، سخته ، رنج می کشی ، حرف می شنوی ، اما می شود ، می توانی !
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد ، موبایل جواد زنگ می خورد . عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد . جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود . دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد . جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد . برمی دارم ، وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم :
- سلام
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد :
- سلام ، آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم ، کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر ، پیش وحیدم
...
- سلام مصطفی
...
- وحید ، وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو
- سلام آقاوحید ، خوبی شما؟
صدای مصطفی است
- سلام
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم ، شما هم بیا و برگرد
- ممنون آقامصطفی ، من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون
می خندند آن دوتا نگاهم می کند جواد
- قربون تو ، خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی ، پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید ، خود دانی ، خدافظ
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد . ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم . هیچ نمی گویم تا برسیم . کنار استخر که می ایستم ، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم ؛ سر آرشام دست مصطفی است ، سر مصطفی دست جواد ، گردن جواد هم دست من ؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد ، اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر ، مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه ، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر