eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب ✍🏻نویسنده:  🔖 پرسش و پاسخ‌های معرفتی درباره‌ی امام عصر ساعاتی را در این شلوغی‌های روزمره، بگذرانیم با معرفت یافتن به امام عصر بــــ☘ـرگے از کتــاب: نهایت آرزوی منتظر واقعی، آن است که در برپایی دولت مهدوی و حکومت عدل جهانی سهمی داشته باشد و افتخار یاوری و همراهی آخرین حجت حق را به دست آورد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت بیست و هشتم 🌾ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. ت
بیست و نهم 🌾- خودتی وحید؟ چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم: - نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم - چته تو ، چرا این ریختی شدی؟ نفس عمیق می کشم ، جواد را که می بینم ، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم ، هوا هم هست . پس فعلا می شود زندگی کرد. - کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه. تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم: - معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟ اول فقط نگاهم می کند . بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد . زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند . بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد . حرف خاصی که نداریم بزنیم اما : - اول جواب سؤالای مهمت رو بدم . گور کتابخونه م . دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم . سرم هم توی آخور کتابای کنکوره . اینا رو که می شناسی ، یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه ، میدن می خوریم ، پول پارو می کنن . تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا... دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد ، دارد تنگ است ، انگشتانم را بیشتر پرس می کند . هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم. در کافه را که هل می دهد ، من را هم هل می دهد توی کافه - بریم ببینم چه مرگته - با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد ، بعد می پرسد: - چند روزه ؟ - چهار ! صندلی را عقب می کشد و می نشیند ، دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد . فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند . کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند . چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی . در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد . من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه . پس چرا الان که حالم خوب نیست ، حال نمی کنم . حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم . از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند لبخندشان یعنی راست است ؟ این دختره دارد برای... به من چه ، اصلا همه چیز به من چه ، اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو ، خر بشوم و همه خر حسابم کنند . غلط کرده پینوکیو با خریت هایش ، غلط کردم من ، غلط کرده دنیا . برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد . نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم . ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد . بی هوا می گویم: - مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی ؟ تکیه می دهد و دست به سینه می گوید: - من مسیر عوض نکردم چشمانش سفت و محکم و خیره است : - پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای ، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری ! اینا چیه؟ - امیدوارم کردی ! و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند . می گویم : - خر فرضم نکن ، تو الان جواد پارسالی؟ رو برمی گرداند از من و می گوید: - می دونم که "جوادم" !! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست ، همین مسخره اش می کنم ، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند : - همین ، بعضی کارا رو انجام نمیدی ، چه جالب ! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟ در سکوت نگاهم می کند . هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم ، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد ؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند ، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی ! خیلی غرور می خواهد ، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی. ‌❣ @Mattla_eshgh
سی ام 🌾کسی می پرسد چی میل دارید ، جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما باز هم سکوت می کند ، حس یک انسان خسارت دیده دارم. انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است . با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم : - نمی خواد بگی ، خودم میگم ، پارسال اهل حال بودی ، یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده ، بی حال شدی هوووم ، فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی ، منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو ، والّا که جواد همون جواده ، تا دیروز ، سیگار می کشیدی ، تیپ می زدی ، کورس می ذاشتی ، می رقصیدی ، می زدی و می خوندی ، حال می داد ، اینا دیگه بت حال نمیده ، خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان ، چه مرگته جواد ؟ ... - چه مرگتونه تو و آرشام؟ خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید: - هنوزم رم می کنم ، هوس می کنم ، سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم هنوزم کورس می زنم ، رقص یادم نرفته ، سه تارم رو دارم ، بلدم بخونم ، نترس تارک دنیا نشدم ، سالمم ، سالمِ سالم تو بگو چت شده ، عادت ندارم این طوری ببینمت وحید - مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم . انقدری که به سفیدی می زند. اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد : - من خودم خرم جواد ، خر فرضم نکن ، می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی ، مبارزه می کنی با خواستنی هات ، می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی ، می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو ، سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی ، چرا ؟ اینا چی شدن ، یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی ! به خودت زور میگی ! از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد ، لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند: - تلقین !... تلقین ! صورتش باز می شود... ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند: - تلقین ، تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، باید به خودم تلقین کنم ،خوبه وحید ، تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی ، فکر میکنم روی حرفت ، تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا ، یه راه چریکی پرفکت ، مبارزۀ چریکی ، مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری ! حرف پدرم بود ، این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم ، یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم ، این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد ، حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد ،فرصت ها را بلد است از دست ندهد ، فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است ، پدر برایم پیام داده بود : - به خودت دائم بگو که نمی خواهی ، بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند ، تلقین کن که می توانی ، باید بتوانی ، می شود ، باید بشود ، سخته ، رنج می کشی ، حرف می شنوی ، اما می شود ، می توانی ! دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد ، موبایل جواد زنگ می خورد . عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد . جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود . دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد . جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد . برمی دارم ، وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم : - سلام پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد : - سلام ، آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم ، کار پیش اومده. ... - مودب باش پسر ، پیش وحیدم ... - سلام مصطفی ... - وحید ، وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه ... - باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو - سلام آقاوحید ، خوبی شما؟ صدای مصطفی است - سلام - آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم ، شما هم بیا و برگرد - ممنون آقامصطفی ، من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون می خندند آن دوتا نگاهم می کند جواد - قربون تو ، خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی ، پس منتظرم خدافظ... جواد... - جان! - فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید ، خود دانی ، خدافظ یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد . ساعت را نگاه می کنم و در جا بلند می شوم . هیچ نمی گویم تا برسیم . کنار استخر که می ایستم ، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است... آبدرمانی می کنم ؛ سر آرشام دست مصطفی است ، سر مصطفی دست جواد ، گردن جواد هم دست من ؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد ، اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر ، مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه ، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر
را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان ‌❣ @Mattla_eshgh
سی و یکم 🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم: - با مصطفی کجا بودی؟ نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم. - واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟ می خندد و می گوید: - جواد گفت بهش گیر داده بودی - غلط کرد جواد ، خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟ سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم ، ضرب دستان جواد را می شناسم : - قبلا مودبتر بودی وحید ، چند روز بالا سرت نبودم می گوید و رو می کند سمت مصطفی، آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم : - نگفتی! می نشیند و می گوید: - تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین - روزای دیگه؟ چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام: - محلّ حال جدید پیدا کردید؟ درجا می گوید: - حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش. - تکراری؟ سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند: - تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم. - خوبه. - اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم: - مهدوی دیگه چی گفته؟ می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم: - آرشام... وحید نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما... آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره ، سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی، دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم. ‌❣ @Mattla_eshgh
۵۳ 🎀 خــودآرایی برای همسرتان، قدرت او را در مهـــــرورزی افزایش می دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هفتم_۵ 🌾🍃🌱🍂🌿 8⃣ غذای انس : اگر تمامی غذاهای خوب اعم از بلعیدنی، آشامیدنی، بویایی و
۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 ۱ 🌷📝 موضوع : بیماری های هر کدام از خلط ها و درمان آن ها🌿👨‍⚕ ان شاءالله از این جلسه به بعد، هر جلسه بیماری های مربوط به یک خلط رو بیان می کنیم و امروز بیماری ها مربوط به خلط صفرا رو بیان می کنیم. امیدوارم که اعضای محترم مطالب جلسات رو بیشتر و بهتر مطالعه بکنند چون جواب خیلی از سوالات در همین تدریس ها موجود هست. ۲ 🌸🍂🌼🍁🌺 🔶 صفرا : 1⃣ چون جایگاه صفرا در اندام فوقانی است، باعث سر درد می شود (سردرد صفراوی). (البته انواع سردرد داریم و با علت و منشأ های مختلف که یکی از آن ها سردرد صفراوی می باشد). ♻️ نشانه های سردرد صفراوی : 👈 درد از جلوی سر شروع می شود و چشم و پیشانی را درگیر می کند. 🕒 زمان های بروز یا تشدید سردرد صفراوی: 👈 این درد در زمان گرما افزایش می یابد. با بوی عطر تشدید می شود. با غذای گرم مزاج زیاد می شود. 👌✅ 🌸💟 درمان اورژانسی: 👈 خوردن یا بوئیدن سرکه طبیعی یا آبلیموی طبیعی و خوردن ماست یا ضماد ماست روی پیشانی. ✅ 2⃣ اگر صفرا در عروق از حد طبیعی بیشتر شود به تاول های صفراوی می انجامد و خارش پوست پدید می آید. (البته خارش سوداوی پوست هم داریم که بعدا مشخصات آن را توضیح خواهیم داد). 👈 اوج صفرا در اندام انتهایی موجب ذوب شدن چربی زیر پوست می شود و پوست جدا می شود. 🌻💟 درمان: خوردن شبی یک لیوان از ترکیب: یک سوم لیوان شربت سرکه انگبین ریخته الباقی را آب بریزید و یک ساعت بعد از شام میل کنید. ♻️🍹 طرز تهیه شربت سرکه انگبین: 2 واحد عسل + 2 واحد عرق + 1 واحد سرکه انگور طبیعی . (برای سرد مزاج ها بهتر است از عرق نعناع و برای گرم مزاج ها از عرق کاسنی و برای خانم ها عرق رازیانه استفاده شود. همه را باهم ترکیب کرده و در شیشه ای نگه داری کنید). 3⃣ اگر صفرایی که در کیسه صفرا ذخیره شده است به جای اینکه صفرای لطیف و رقیق باشد، غلیظ باشد یعنی غلبه سودا (بخاطر یبوست مزاجی و ...) داشته باشیم فرد دچار سنگ کیسه صفرا می شود. که به هیچ عنوان 👈 نباید کیسه صفرا از بدن درآورده شود. ✅ چون دیگر بدن صفراسازی را به درستی انجام نخواهد داد. ✅👌👏💐 ⚠️⛔ یکی از هزاران ایراد طب کلاسیک: 👈 درآوردن کیسه صفرا بعلت سنگ کیسه صفرا می باشد که در طب سنتی اسلامی بدون درآوردن کیسه صفرا، سنگ قابل درمان است. (ان شاءالله بعدا در قسمت درمان توضیح خواهیم داد). 🔰🚨 توجه: کسانیکه کیسه صفرا ندارند خودشان باید همیشه صفرای خون خود را تنظیم کنند بخصوص با 👈 اصلاح تغذیه. ✅💐 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
1 با دوستای خدا، رفاقــت کنید. پیوندهاتون رو، بر پایه دوستی و ارتباط با خدا بچینید؛ بدونِ نیـاز به طرف مقابل. ارتباط تون، برایِ 💓نزدیک شدن به خــدا💓 باشـه. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تجربه_من #سبک_زندگی_اسلامی #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #قسمت اول به نام او که هرچه داری
یه دعا همیشه ورد زبونم بود که خدایا ما رو یعنی من و آقام و فرزندانی که بمن عنایت میکنی همه عزيزانم جزء *واجعلنا للمتقین اماما* قرار بده یعنی اینقدر لحظه هامون خدایی بشه اینقدر تو دینداری و اخلاق و خوبی ها بدرخشیم که جلودار باشیم، امام زمانی (عج) باشیم، دست ۲ نفر دیگه رو هم بگیریم و به خدا نزدیک کنیم. گفتم خدایا کمکم کن با تحمل سختی ها و محبت، با حجابم دینت رو تبلیغ کنم برای خانواده ام. برای اطرافيانم. گفتم خدایا ریزه کاری های زندگی علما و شهدا رو بهم یاد بده. خدایا آیات قرآنت رو در قلبم بریز. فرزندانی بمن عنایت کن و اونا رو برای خودت تربیت کن. برای دینت تربیت کن. هنوز چشمم به گنبد خضرا بودو با آقام نشسته بودیم يه گوشه، حال خوبی بود. تو صحن آدماي جورواجور از کشورای مختلف اومده بودن، هر کسی با يه لهجه ای درد و دلش رو بحضرت رسول(ص) ميگفت. یاد روایتی افتادم که وقتی خداوند حضرت زهرا رو به اقا رسول الله میخواستن هدیه کنن ۴۰ روز قبلش روزه گرفتن و عبادت کردن.(جرقه خوبی بود.). دلم براتون بگه لحظه زیبای لباس سفیداحرام... اولین لحظه دیدار خانه خدا🕋،اولین لبیک....لبیک اللهم لبیک....لحظه ها و ثانیه ها آسمانی بود. باورم نمیشد، دراوج نداری چه زیبا خدا ما رو دعوت کرد... بازگشت ما از این سفر معنوی وحس خوبش برای شروع زندگی واقعا شیرین بود.(يه جورايي ياد گرفتم همممممممه سختی های ریز و درشت زندگی رو با خدا و اهل بیت(ع) معامله کنم.). ديگه کم کم ماه شعبان بود. روزه داری من و اقام برای داشتن يه فرزند صالح شروع شد. بعد هم وصل شد به ماه رمضان. ما همچنان منتظر اولاد بودیم. و از اقام اباعبدالله الحسين خواستم نظری کنن و جوابمون رو بدن.(درس دانشگاه، امتحانات، صاحب خونه سختگیر و مشکلات مالی به ما چشمک میزد) الحمدلله شروع ترم ۴ محمدحسینم در راه بود. درسام و جمع وجور کردم و يه ترم زودتر از بچه های ديگه درسم رو تموم کردم. روزهای زيبايی بود.حالا ديگه واقعا نوبت من بود که برای امام زمان(عج) سرباز تربیت کنم. ختم قرآن داشتم، هر لحظه وضو داشتم. حتی شبها هر بار بیدار میشدم وضو میگرفتم، سخت بود اما نگاه مهربون خدا رو حس میکردم😌. موقع اذان براش اذان میگفتم. روضه اهل بیت علیهم السلام ميرفتم...حفظ قرآن رو جدی دنبال میکردم. مطالعه داشتم در زمينه تفسیر و زندگی اهل بیت(ع) و... هرجاي هر لقمه ای نمیخوردم. لحظه های زایمان خودم رو بیشتر از هر لحظه بخدا نزدیکتر میدیدم و مدد حضرت رباب و حضرت فاطمه زهرا(س) و بی بی جانم حضرت معصومه رو احساس میکردم و صداشون ميزدم. خلاصه محمد حسین جانم بدنیا آمد. هر لحظه سعی داشتم وقتی کنارشم و شیر بهش ميدم با وضو باشم. هر شب موقع خواب، وقت غذا درست کردن براش آیه الکرسی و سوره های قرآن رو میخوندم. تا صدامو بشنوه.(از اونجای که از دوران کودکی صدای بابام تو گوشم بود و دبستان و دبیرستان قاری قرآن بودم. و حالا کنار فرزندم جدی تر داشتم جلو میرفتم.) محمدحسین کنارم بود و من در مسابقات قرآن کریم شرکت میکردم، شهرای دور سخت بود.ولی زیبا.... پسرم ۲ سال و نیمش که بود بصورت معجزه ای برای من وپدرش آیه الکرسی و سوره های کوچک رو حفظ شده بود و میخوند با زبون شیرینش😍 میدونستم این معامله با اهل بیت جواب قشنگي داره. هر جاي زندگیم وقتی خیلی بهم سخت میگذشت، میگفتم آقاجون یا امام حسین (ع) تو داری این لحظه ها رو میبینی، هوامو دارین چه زیبا هم دارین. خلاصه فرزندم ۲ ساله شد. ایام ۴۸ امام حسین (ع) بود از اقا خواستم اگه دختری بمن هدیه کنید یا نام مادرتون حضرت فاطمه یا نام خواهرتون حضرت زینب میذاریم. الحمدلله فاطمه کوثر جان هم با همین روال گذشت و بدنيا آمد. با اين تفاوت که من برنامه هام گسترده ترشده بود. سخنران و مداح هم بودم (این یادگار پدر بمن بود و دعای مادرم هم هست. حقیر از کودکی و دبیرستان و دانشگاه زمزمه هايي داشتم) ولی اولویت من فرزندانم بودن.(همون زمان توی مدرسه برای معلمی زمینه بود چون چند روز درهفته وقتم درگیر ميشد نرفتم) خلاصه روال حفظ قرآن خودم و محمدحسین کم کم پیش ميرفت. ادامه دارد ..... ‌❣ @Mattla_eshgh
سال ۹۵ بود و پسرم ۵ ساله و دخترم حدودا ۲ سال و چند ماه داشت. نزدیک اربعين امام حسین (ع) بود با هر سختی ای بود راهی شدیم(البته يه جوري میرفتیم یک هفته به روز اربعين بر میگشتیم)... یادش بخیر همه میگفتن با ۲تا بچه میخوای چکار کنی...ولی نمیدونستن که حتی سخت ترین زحمت ها اونجا از عسل شیرین تر بود😍.....تر و خشک کردن بچه ها اونجا برام خیلی زیبا بود☺️. به اقا قول دادم که اگه این سفر جور بشه بعد از سفر بخاطر نسل شیعه و حرف حضرت آقا، فرزند سوم رو داشته باشیم. الحمدلله همین طور شد. علی آقا رو خدا بما هدیه داد. علی۶ ماهه که بود باز لطف آقا شامل حال ما شد پیاده روی اربعين... به برکت علی جون ماهم طلبیده شدیم 😉😍. من سر هیچ کدوم از فرزندام هیچ یک از غربالگری ها رو نرفتم. فقط آزمایش اول و یکی دوتا سونو. همه الحمدلله سالم با وزن خوب بدنيا اومدن. تازه دکتر برای علی جون گفت خیلی وزنش کمه ریزه میزه است ولی از اونجایی که خدا روزی جنین رومیده، وقتی بدنيا اومد شکرخدا ۴ کیلو بود.😂 تغذیه سالم خانواده برام خیلی مهمه. چون ميخوام سرباز و نابغه برای جهان اسلام تربیت کنم. الحمدلله محمد حسین ۸ سالش تمام شده و کلاس سوم هست چون به برکت قرآن دوم رو جهشی خونده، قرائت قرآن هم کار میکنه، موذن و مکبر هم هست. محرم مداحی هم میکنه. دخترم هم از جز ۳۰ شروع کردم براش. خودم نصف قرآن رو حفظ کردم. در کنار بچه ها، تفسیر هم مطالعه دارم.(بعضا مکالمه عربی و زبان انگلیسی هم کار میکنم ،شاید در ظهور آقامون برای تبلیغ دین لازم بشه😉) قرائت قرآن و تجوید رو گاهی تدریس دارم برای بانوان. جلسات سخنرانی و مولودی ها همه جا دخترم کنارمه. دارم برای ارشد میخونم دعا کنید قبول بشم. درحال حاضر علی ۲ سالش تموم شده و دعا میکنم خدا از فرشته های دوقلو نصیبم کنه. مادرم و البته بیشتر و بیشتر پدرم مشوق ما هم هستن برای فرزند آوری.(مادرشوهرم برحمت خدارفتن)، يه جورايي بزرگ کردن و کارهای بچه ها بیشتر روی دوش خودمه، اما واقعا مادری زیباست. در آیات قرآن هم آمده *واستعینو بالصبر و الصلاة * اول اشاره به صبرشده. انشاالله در همه جای زندگی صبر زیبایی داشته باشیم. عقیده ام اينه که انسان هر جور باشه تو اين دنیا سختی میبینه و آزمایش الهی برای همه هست. هر کسی يه جور😊حالاچه زیباست که ما با داشتن فرزند بیشتر سختی شیرین داشته باشیم😃😉. هرجا کم ميارم واسه تربیتشون نماز امام زمان (عج) رو میخونم .....دست به دامان آقا علی بن موسی الرضا میشم...😌.من و حاجی سعی داریم رنگ و بوی شهدا همچون حاج قاسم سلیمانی و شهید حججی و شهید ابراهیم هادی تو زندگیمون باشه و خیلی خودمون رو درگیر تجملات نکنیم. (راستش تا پول دستمون ميومد میرفتیم زیارت). اگه از محمدحسین بپرسی خوشبختی یعنی چی؟! ميگه: "شهادت...." راستی به برکت اومدن هر کدوم از فرشته ها، برکات و رحمت بیشتری وارد خونه ما شده و میشه. حقیر دعاگوی همه هستم. یاعلی. پایان ‌❣ @Mattla_eshgh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 جریان جالب خواستگاری امام خمینی (ره) از همسرش 🔺۳ شرطی که همسر امام برای ازدواج با او گذاشته بود و امام هر ۳ را پذیرفت...☝️ 🎞 بخشی از مستند «آقا رضای خودمون» ▪️از زبان محافظ شخصی امام ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سی و یکم 🌾خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و
سی و دوم 🌾بالاخره آرشام لب باز می کند: - مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟ من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را ، تازه سردرگم شده ام ، تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود . هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد: - تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟ نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد. - من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟ - ندیده بودم. کجا بودند؟ - هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن. باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم: - خب بمونن؟ نرن؟ دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم: - خب خب خب - هیچی... میرن دیگه ، تموم میشه ، مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد ، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه ، هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا! صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم: - من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم - من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است . ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد ، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد: - من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده. تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم: - حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد. هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا... ‌❣ @Mattla_eshgh