چیک چیک...عشق
قسمت ۶۵
_پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟
ابروهاش رو برد بالا و دستاش رو گذاشت زیر چونه اش..
_خـوب ! یعنی باید میگفتم ؟
_معلومه که باید میگفتی !
_چرا گلم ؟
_چرا نداره که ! تو باید بهم میگفتی که میخوای یه دختر دیگه رو بیاری کنار دست من برای طراحی ! من که فقط
کارمندت نیستم من...
پرید وسط حرفم:
_ببین الی سعی کن بحث کار رو با چیزای دیگه قاطی نکنی . اوکی ؟
حس کردم لحنش یهو خیلی جدی شد ! منم جدی شدم و گفتم :
_دقیقا میشه بگی منظورت چیه ؟
_منظورم واضحه ! من اینجا رئیسم و تو کارمند ...لزومی نمیبینم که برای هر کاری توی شرکت با کارمندام مشورت
کنم !بهتره قضیه دوست داشتن و چیزای دیگه هم بمونه برای ساعتهای غیر کاری و جایی جز اینجا !
زیادی بهم برخورد . اصلا دوست نداشتم بدون جواب بذارمش . وایستادم و با لحن قاطعی گفتم :
_چه بهتر ! پس لطفا سعی کنید از این به بعد به جای الی منو خانوم صمیمی صدا بزنید آقای نبوی !! چه اینجا چه
جایی جز اینجا !
صبر نکردم که جوابی بگیرم و از اتاق زدم بیرون و بخاطر تکمیل کردنه جدیتم در اتاق رو چنان کوبیدم که خودم از
ترس چسبیدم به سقف !
فکر کرده کیه که زل زده تو چشممو میگه من رئیسم تو کارمند !
با اعصابی خراب به کارم ادامه دادم اونم در کنار همکار عزیزم که هنوز نیومده از پا قدم خوبش آنچنان بهره مند
شدیم که تو دلم بهش لقب قدم خیر دادم !
داشتم پیاده میرفتم تا ایستگاه مترو که یه ماشین کنار گوشم بوق زد . برگشتم دیدم پارساه . بی تفاوت به راهم
ادامه دادم . بچه پررو هر چی دلش میخواد میگه بعد راه میفته دنبالم !
دوباره بوق زد ایندفعه برنگشتم ولی قدمهام رو تند تر کردم .
_الهام بیا بالا میرسونمت
دستام تو جیب مانتوم بود . با یه ژست به نظرم خودم خیلی شیک برگشتم و گفتم :
_آقای نبوی زشته شما تو خیابون دنبال کارمنداتون راه بیفتین ! در ضمن صمیمی هستم نه الهام !
_تو خیابون که تو کارمندم نیست عزیزمی . بدو بالا خانوم موشه
هنوز منو نشناخته چقدر لجبازم ! گفتم :
_ببخشید جناب رئیس ولی من اصلا از موش و گربه بازی خوشم نمیاد .
بدون هیچ حرفی رفتم تو پیاده رو و اصلا به بوقهای پشت سر همش توجه نکردم . هر چی دلش خواسته تو دفتر بارم
کرده حالا راه افتاده دنبالم که مثال از دلم در بیاره . خیال کرده من از اون دخترام که با یه بوق بپرم هوا !
داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🎁🎁🎁🎁 پیامبر اکرم صل الله و عليه و آله میفرمایند : امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به ي
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#بازی_شناسی
🔷#مورتال_کامبت یا نبرد فناپذیران، یک مجموعه بازی در سبک #مبارزهای است که به صورتهای #تک_نفره، #دونفره یا #ماجراجویی بازی میشود.
♨️وقتی صحبت از بازیهای مبارزهای #واقعگرایانه و حتی #خشن میشود، نمی توان از مورتال کامبت چشمپوشی نمود.
🔵روند بازی بدین ترتیب است که بازی کننده، #شخصیت_جنگجوی خود را انتخاب کرده و طی چند راند، به مبارزه با شخصیت رایانه یا بازی کننده دوم میپردازد. برنده بازی کسی است که بتواند در دو مرحله پیروز شود. از جمله بخشهای قابل ذکر این بازی فیتالیتی است. پس از دو بار بردن، جنگجوی باخته در حالت گیج و نیمه جان قرار میگیرد و بر اساس #جنسیت شخصیتها پیغام "تمامش کن"، به جنگجوی برنده داده میشود.
🔥متأسفانه #مبارزان_زن مورتال کامبت، با پوششهایی زننده و شبه عریان، تصویر شده اند.
🔹این بازی اخیراً و در قسمت 19 عصر جدید، ارائه و مورد #تحسین داوران قرار گرفته است.
✍️اما در میان از آقای #سیدبشیر_حسینی که در واقع چهره حزب اللهی جمع داوران #عصر_جدید هستند، انتظار میرود که دقت بیشتری داشته باشند و نسبت به دفاع و ترویج بازی های رایانه ای از جمله مورتال کامبت، اقدام نکنند. چراکه این بازی نیز، مانند انواع دیگر بازی های رایانه ای، دارای #انحرافات آشکاری است.
📛تمجید سیدبشیر حسینی از این بازی، با ابراز جملاتی نظیر: "آدم را یاد ایام کودکی خود می اندزد" و فراهم آوردن ترویج #بازی_نادرست، در یکی از پربیننده ترین برنامه های تلوزیون، مورد سؤال است.
📌قابل ذکر است که این بازی، حدود یکسال پیش، در عصر جدید خارجی ها نیز، اجرا شده بود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 26 ⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این
#رهایی_از_رابطه_حرام 27
🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم.
🚸 اول اینکه امتحان رابطه حرام "حتما برای همه انسان ها" پیش میاد.
🚸 دوم اینکه با توجه به ضعیف بودن تربیت عمیق دینی در جامعه، تقریبا اکثریت افراد در دام چنین گناهی میفتند.
پس نمیشه کسانی که گرفتار این روابط میشن رو کاملا فاسد و پلید دونست.
❇️ سوم اینکه این موضوع هم نمونه ای از امتحانات الهی برای آدم ها هست و همه باید عکس العمل درست رو در این زمینه داشته باشند.
🚸 در واقع همه خانم ها و آقایون و پدر و مادرا باید خودشون رو برای اون روزی که ببینن همسر یا فرزندشون خدای نکرده گرفتار چنین گناهی شده آماده کنند.
✴️ اصلا گاهی وقتا خداوند متعال اگه ببینه انسان "توجهش به خدا" خیلی کمتر از "توجه به همسرش" هست، خودش کاری میکنه که همسر آدم گرفتار چنین گناهی بشه...
تا انسان یکمی به خودش بیاد بفهمه که "فقط و فقط باید به خدا توجه کرد" و عشق ورزید....
✅ اگه آدم توجهش رو عمیقا سمت خداوند متعال ببره و عمیقا عبد خدا بشه، تقریبا هیچوقت همسرش گرفتار چنین گناهانی نمیشه و اگه هم شد، این خانم یا آقا ضربه روحی بدی نخواهد خورد...
دوشنبه و پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#تازه_مسلمان
ولیده دختر تازه مسلمان برزیلی ، پیج اینستا
👇
https://www.instagram.com/p/B93vKNWFRrD/?igshid=snbohvqost28
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_قدم_تا_پاکی #قسمت ۴ #منزلگاه چهارم : تخلیه سلام دوستان عزیزم. امیدوارم حالتون خوبه خوب باش
#هفت_قدم_تا_پاکی
#منزلگاه پنجم : تحلیه
خب دیگه...
فکر کنم سخت ترین منزلگاه همین باشه..
راستی سلام
راستشو بخوای تو این مرحله خیلی از دختر پسر ها جا میزنن... آخه وقتی دوستای بدتو میذاری
کنار و یه مدت میخوای بخاطر خدا یه کارایی رو نکنی با خلاء عجیبی رو به رو میشی...
خیلی ها میگن : بی خیال بابا... ولش کن.. خدا انقدرها هم سخت گیر نیست که
ولی دارن با این حرفا خودشونو گول میزنن
تو این مرحله یکم افسردگی طبیعیه
اما یادت باشه : هر چیزی رو برای خدا خالی کنی خدا جاشو برات با یه چیز بهتر پر میکنه اما این
یکم زمان میبره
اگه یکم زرنگ باشی این خلاءرو با ورزش کردن و مطالعه کردن و تفریحات سالم پر میکنی...
تو دوران خالی باید بیشتر از قبل مراقب باشی چون شیطان هی بهت میگه:
هه
اینم شد زندگی؟
تو مثال قرار بود با خدا باشی که زندگیت بهتر بشه اما تنها تر شدی... بعد شروع میکنه که
وسوست کنه! اما تو باید مدام تلخی های کارهای اشتباه گذشتتو برای خودت مرور کنی تا به
شیطون تو دهنی بزنی و بگی : با تو بودن تهش هیچی جز پشیمونی نداره
یه چی میگم یادت باشه... خدا عموم لذت های موندگار و دائمی رو تو جایی گذاشته که باید با تلاش
بدستش بیاری و عموم چیزایی که شیطان میگه به سمتش برو درسته سریع بدستت میاد اما بعدا
باید خیلی بهاء بدی چون آسیب رسوندی...
پس تو دوران خالی هدف ریزی رو فراموش نکنید و تا میتونید برنامه بریزید برای خودتون...
از خدا میخوام که همیشه بهترین هارو نصیبت کنه..
این مرحله رو بگذرونی دیگه باقی مسیر خیلی راحته...
بهت قول میدم
مواظب خودت بمون
داداش رضا
هفت قدم تا پاکی ، روزهای ، دوشنبه ، پنجشنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۵ _پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟ ابروهاش رو برد بالا و
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۶۶
تو ایستگاه منتظر قطار بودم که پارسا اس ام اس فرستاد
(عقلت در حد موشم نیست )
پاکش کردم و گوشیم رو پرت کردم تو کیف . از پیامش اصلاخوشم نیومد
حرفای امروزش کلا بوی غرور میداد به نظرم ! چند وقت که محل ندم بهش شاید از این حس و حال متکبرانه در بیاد
!
طبق معمول با بدبختی خودم رو تو واگن خانمها جا دادم و بیخیال افکار مزاحم شدم !
برعکس تصورم پارسا از منم لجبازتر بود ! دو روز گذشت اما دریغ از یه اس ام اس یا یه تک زنگ !حتی توی
شرکت هم کمتر از همیشه با هم رو به رو می شدیم .
حتما انتظار داشت که من برم برای عذرخواهی ! در صورتی که تو این مورد هرگز نمیتونستم پا روی غرورم بذارم و
برای آشتی پیش قدم بشم حتی اگر دو ماه طول میکشید .ولی توقع هم نداشتم که پارسا انقدر راحت منو بذاره کنار !
این وسط لوس بازیهای این دختره قدم خیر یعنی همون بابایی رو اعصابم بود . تنها جایی که اصلا حضور نداشت
همین اتاق طراحی بود !
کلا یا تو سالن بود و صدای خنده هاش میومد یا تو اتاق مدیریت به بهانه مشکلات طراحی مخ پارسا رو میزد . حس
میکردم پارسا هم بخاطر اینکه لج منو دربیاره تحویلش میگرفت
آدم حسودی نبودم هیچ وقت ... ولی حس بدی داشتم وقتی این رفتارها رو میدیدم و همین حس بد باعث میشد فعلا
فکر آشتی رو از سرم بندازم بیرون !
با صدای محمودی از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم تو سالن ببینم چیکارم داره . پشت میزش نشسته بود
_چیزی شده خانوم محمودی ؟
_ببخشید الهام جون نبوی پایینه دم در شرکت مدارکش رو میخواد . بیا این کلید کشو بالایی میزشه مدارکش
اونجاست .
کلید رو گرفتم و گفتم :
_باشه الان میارم
_ببخشیدا من دارم قیمت کاغذها رو حساب میکنم تمرکزم میپره وگرنه خودم میرفتم
_خواهش میکنم تو به کارت برس
_مرسی
رفتم تو اتاق و روی صندلیش نشستم . عجب صندلی راحتی داره ! کوفتش بشه ایشالا ... کشو رو باز کردم
اوه ! چه خبر ؟ چه کشوی شلوغی . خوبه مدیر یکم نظم داشته باشه ! چند تا پاکت بود که حدس زدم مدارکش باید
توی یکی از این پاکتها باشه آوردمشون بیرون و شروع کردم به باز کردنشون
آهان ! خودشه پیداش کردم همین که شناسنامه رو آوردم بالا که یکم فضولی کنم یهو پارسا تو چهارچوب در ظاهر
شد
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۷
با تعجب اول به من بعدم به دستم نگاهی کرد و سریع اومد جلو شناسنامه رو از دستم کشید و پرت کرد تو پاکت .
خیلی قیافش عصبی بود جوری که من خشکم زده بود از ترس !
با دادی که زد نیم متر پریدم هوا !
-کی به تو گفت بیای تو اتاق من فضولی؟
تا حالا انقدر جدی و خشن ندیده بودمش میترسیدم حرف بزنم ! محمودی اومد تو اتاق و تند تند گفت :
_ببخشید آقای نبوی من کار داشتم کلید رو دادم به خانوم صمیمی تا کارتون زودتر راه بیفته . حالا که چیزی نشده
_تو بیخود کردی کار خودت رو انداختی گردن دیگران ! اصلا خوشم نمیاد شرح وظایف بدم برای کارمندا !
دوباره به من نگاه کرد و گفت :
_شما هم همینطور . طراح باید فقط تو اتاقش بشینه طراحی کنه نه اینکه همه جا سرک بکشه اونم تو اتاق میدیریت !
داد و بیدادی که پارسا راه انداخته بود به نظرم زیادی بی دلیل و بیخود بود ولی چیزی که بیشتر از حرفای پارسا
رفت رو اعصابم دیدن لبخند بابایی بود که کنار در اتاق وایستاده بود و به من نگاه میکرد .
شیطونه میگه بزنم تو دهنش که بفهمه خنده یعنی چی ! از روی صندلی بلند شدم و کلید کشو رو برداشتم رفتم
جلوی پارسا . صدای نفسهای عصبیش تو سکوت اتاق زیادی بلند بود .
رو به روش وایستادم و کلید رو کوبیدم روی میز کنفرانس که کنار دستم بود . بعدم خیره شدم تو چشمای سرخش
و گفتم :
_واقعا متاسفم ! بهتره به جای شرح وظایف دادن .. مدیریتتون رو تقویت کنید که بفهمین شخصیت کارمندا توی
محیط کاری از هر چیزی مهمتره !
نیشخندی زدم و با اشاره به بابایی گفتم :
_شاید برای کارمندای دیگه این برخوردا مهم نباشه ولی من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه حتی شما که رئیسمی
!
کسی حرفی نزد . از اتاق اومدم بیرون و وسایلم را با سرعت جمع کردم . کیفم رو انداختم روی شونم و رفتم بیرون .
وسط راه پله ها بودم که پارسا اومد جلوم وایستاد و دستش رو گذاشت روی نرده . نمیتونستم رد بشم و برم پایین
_دستتو بردار میخوام برم
_برو بالا سرکارت بیشتر از این اعصابمو داغون نکن
_میتونی دستتو برداری اگه میخوای اعصابت داغون تر نشه !
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت
_الهام یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده دارم میرم شیراز ... حالم خرابه تو دیگه خرابترش نکن
یه پله اومدم پایین که دوباره دستش رو گذاشت روی نرده و گفت :
-مادرم حالش خوب نیست تو بیمارستانه نمیدونم تا برسم شیراز زنده میمونه یا نه بفهم که الان اختیار اعصابمو
ندارم ....
چند لحظه ای ساکت موند و این بار آروم گفت :
_ تو رو خدا الهام .... ببخش منو خیلی تند رفتم اما دست خودم نبود
لحنش خیلی داغون بود جوری که دلم براش سوخت !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۸
_ بیا برو سرکارت ... معذرت میخوام عزیزم جبران میکنم
میخواستم بهش بگم در حال حاضر از هر چی کاره حالم بهم میخوره ولی با دیدن ریخت و قیافش دهنم بسته شد .
_برای مامانم دعا کن تو دلت پاکه .... اگه چیزیش بشه خودمو نمیبخشم
خودمو گذاشتم جاش ... اگه خدایی نکرده منم مامانم حالش بد بود زمین و زمانو بیخودی بهم میریختم ....
_بیا بریم بالا کار دارم دیرم میشه .
نمیتونستم به این زودی ببخشمش ولی سعی کردم شرایطش رو درک کنم . بخاطر همین بدون هیچ حرفی دنبالش
راه افتادم
خانوم بابایی و محمودی توی سالن بودند . محمودی با دیدنم لبخند زد ولی قدم خیر اخماش رفت تو هم!
_دارم میرم شیراز چند روزی نیستم از خانوم صمیمی بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم از شما هم همینطور ... هوای
شرکت رو داشته باشین .
خانوم محمودی کاری بود حتما تماس بگیر سعی میکنم در دسترس باشم ولی اگه پیدام نکردی به مسعود زنگ بزن
. بابت امروز شرمنده ... دیرم شده فعال خدانگهدار
زیر لب و آروم خداحافظی کردم و رفت .
محمودی بیچاره کلی ازم عذرخواهی کرد . عذاب وجدان داشت و فکر میکرد تقصیره اون بوده که اوضاع شرکت
یهو اینجوری شده . دو ساعتم توضیح داد که نباید از نبوی به دل بگیرم بلاخره هر آدمی گاهی عصبی میشه و این
چیزا ...!
از محمودی اصلا ناراحت نبودم چون بنده خدا تقصیری نداشت ! اینو به خودشم گفتم .
اگر پارسا جلوی بابایی نمیگفت ازم عذرخواهی کرده عمرا دیگه پامو میذاشتم اینجا !
این چند روزه کم درگیری فکری داشتم اینم اضافه شد .
بعد از ظهر اس ام اس داد که رسیده و حال مادرش زیاد بد نیست .
منم خیلی کوتاه بهش جواب دادم که خوشحالم مامانش خوبه و دعا میکنم ایشالا که بهتر بشه
مسعود در نبود پارسا همش میومد شرکت و توی کارها کمک میکرد . بودنش خوب بود چون واقعا کمک به حالمون
بود !
قدم خیر که به طور تابلویی دشمن شده بود با من ... اصلا نه با محمودی حرف میزد نه با من و سرش به کارش گرم
بود البته تا وقتی که پارسا نبود !
چند روز نیومدن پارسا شد یک هفته ! تا قبل از این نمیدونستم که خانواده اش تهران نیستن و شیراز زندگی میکنند .
محمودی میگفت هر چند وقت یه بار میره و چند روزی میمونه شیراز .
دوست داشتم بدونم مریضی مامانش چیه چون احتمالا بخاطر همین بود که زود به زود میرفت و سر میزد ولی انگار
کسی نمیدونست .
تو این مدت که نبود خیلی کم با هم در تماس بودیم . روزی چند تا پیام میزدیم و حال همدیگه رو میپرسیدیم . دو
بارم تماس گرفت و خیلی کوتاه در حد همون احوالپرسی با هم حرف زدیم و پارسا هر بار بخاطر رفتار تند اون روز
ازم عذرخواهی کرده بود .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۹
هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قبلنا شرکت و هر روز
ببینمش.
توی پذیرایی نشسته بودم و جدول حل میکردم که صدای زنگ گوشیم از تو اتاقم بلند شد . حوصله نداشتم برم
بیارمش مامان کنارم نشسته بود داشت تلویزیون میدید
_الهام خانوم موبایل شماست ها
خودمو لوس کردم و گفتم :
_مامی جونم میری بیاریش برام؟
تغییر قیافه مامان که یهو پر از تعجب شد انقدر بامزه بود که زدم زیر خنده
_خوبه گوشیت همینجا دو تا قدم اونور تره ! اونوقت نشستی به منه پیرزن میگی برم بیارم ؟ خجالتم خوب چیزیه والا
_غلط کردم بابا ! جوونم جوونای حالا شما قدیمی ها که از جاتون تکون نمیخورید
بلند شدم برم تو اتاق که مامان گفت :
_آره عزیزم حق با تواه !فقط زحمت نکش چون دیگه هر کی بود پشیمون شد قطع کرد
_دوباره میزنه مطمئنم
نشستم روی تخت . یک میس کال از پریسا یعنی همون پارسا ... هی وای من چرا زودتر نیومدم خوب ! دوباره زنگ
زد
سریع برداشتم ...
_الو سلام
_خسته نباشی ! چرا تو همیشه دیر جواب میدی ؟
_پارسا خان میدونستی جواب سلام واجبه ؟
-من اصلا از کارای واجب خوشم نمیاد . خوبی؟
_مرسی تو خوبی ؟مامانت بهتره ؟
_بهتره . منم خوبم یعنی قراره خوب بشم
_بشی ! چطور؟
_آخه میخوام عشقمو ببینم امروز
_ به سلامتی ! عشقتون تو شیرازه اونوقت ؟
_نه عزیزم عشقم تو تهرونه
_واااای یعنی میخوای بیای تهران ؟
_نه !
_پس چی؟
_اومدم ! الان تهرانم
نزدیک بود جیغ بزنم که سریع جلوی دهنمو گرفتم از ترس مامان !
داستان هرشب بجز جمعه ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بازی_شناسی 🔷#مورتال_کامبت یا نبرد فناپذیران، یک مجموعه بازی در سبک #مبارزهای است که به صورتهای #
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 این جمعه هم گذشت و نشد موعد فرج / شنبه غروب جمعه ترین روز هفته است...
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
❣ @Mattla_eshgh