مطلع عشق
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم: ڪسے چیزے ن
#من_با_تو
#لیلی_سلطانی
#قسمت سی و ششم
🍃مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام: اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم: خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!
لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: اشتباہ ڪردم، غلط ڪردم!
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت.
لیوان آب رو، گذاشتم جلوش.
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از
این در برے بیرون؟
سرم رو انداختم پایین، موهام پخش شد روے شونہ م، مشغول بازے با موهام شدم.
_هانیہ خانم با توام!
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم: حرفے ندارم، خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار
دارمے، هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.
از روے صندلے بلند شد، با جدیت نگاهم ڪرد و گفت: توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم
ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم.
سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: چشم!
ادامہ دادم: بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟
روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد: نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب
نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!
شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ ای گفتم !
داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت: هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم!
ایستادم، اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگ هام یخ زد، نترسیدم نہ!
فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!
چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!
بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ
بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.
بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ: جانم بهار.
صداے شیطونش پیچید: سلام خواهر هانیہ احوال شما؟ امیرحسین جان خوب هستن؟
و ریز خندید، یاد حرف دو روز پیشم افتادم، بے اختیار بود!
با حرص گفتم: یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے!
_خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟
صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد: بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روے تخت.
_نمیتونم بهار، ڪار دارم!
_یعنے چے؟ مگہ میشہ؟
_سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت: پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!
با خندہ گفتم: درد!با مامانم میخوام برم، مسخرہ دستگاهے!
_پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!
خندیدم: آرہ من و سهیلے حتما!
با هیجان گفت: سهیلے نہ، امیرحسین!
راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟
چینے بہ پیشونیم دادم.
_چطور؟
_ڪار بنیامین نبودہ ڪہ، ماجرا رو جنایے ڪردے!
ڪنجڪاو شدم.
_پس ڪار ڪے بودہ؟
با لحن بانمڪے گفت: یہ بندہ خداے مست!
خیالم راحت شد، احساس دین و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!
از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود، بخاطرہ مراعات، شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم، از اتاق رفتم بیرون.
مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم: جایے میرے؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها
نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم، دڪمہ آیفون رو فشردم!
بدون اینڪہ بپرسن در باز شد!
وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد: امین جان پاشو الان آژانس میرسہ!
امین چیزے نگفت، چشم هاش رو بستہ بود!
مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت: چے شدہ فاطمہ؟
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت: هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ! ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!
مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت: برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم
شدیم!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم، چشم هاش ناراحتم مے ڪرد، پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط، هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت: ڪے گفت بیاے اینجا؟ باز اومدے سر بہ سرش
بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت، خیرہ شدہ بودم بہ هستے، خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!
با ولع دستش رو میخورد!
مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت: اے جانم، عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت: آب جوش نیومدہ!
امین از روے زمین بلند شد، رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش
درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت، با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر
شد، با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت: جانم بابایے!
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت: میرم آمادہ شم!
خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت: برو قوربونت بشم.
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین!
عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ!
خالہ فاطمہ رو بہ من گفت: هانیہ جان مراقب هستے، هستے؟
هستے رو ازش گرفتم و گفتم: حتما!
وارد خونہ شدم، همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم، ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم!
با لبخند نگاهش ڪردم: چیہ خانم خانما؟
لبخند ڪم رنگے زد.
دستش رو بوسیدم: دوست دارے باهات حرف بزنم؟ سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
_خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم، امین زل زدہ بود بهم، همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت: چقدر بزرگ
شدے!
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے.
رسید، بہ چند قدمیم!
_انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند ڪردم، زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
_حرفاے جالبے نمیزنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش: نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!
🔺قسمت سی و هفتم
🍃مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت: از رفتار بابات دلگیر نشو، حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود، باهام سرسنگین شدہ بود، لبخند ڪم رنگے
زدم: من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت، از گل فروشے اومدیم بیرون، همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم
مادرم پرسید: مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم، از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے
رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود
و دستہ گل دست من!
بہ سمت پذیرش رفتیم، دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم: سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد: سلام ممنون جانم!
_اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت: ماشاالله چقدر ملاقاتے دارن!
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد: انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم، راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود!
چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر، اتاق صد و دہ!
انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم: مامان اونجاس!
جلوے در ایستادیم، خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت: پارسال دوست، امسال آشنا!
لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم: سلام خانم، یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد: تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم: مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت: سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت: بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!
وارد اتاق شدیم، سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے
بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے
مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود!
حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت: داداشے؟
حرڪتے نڪرد، مادرم سریع گفت: بیدارش نڪن دخترم!
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت: خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!
مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے، آروم گفت: خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار
نشن نمیریم!
بہ تَبعیت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت: عزیزم
اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت: چرا زحمت ڪشیدید؟
پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در!
پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد، انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت!
با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!
جوابش رو دادیم، آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت: اومدم پیش داداش بمونم، ڪارے داشتے جلوے درم!
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد!
🍃حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت: باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: واقعا دوقلویید؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد: بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت: خب همجنس نیستید، دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!
با ذوق گفتم: خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد: اصلا و ابدا الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!
ابروهام رو دادم بالا : وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی: غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب
دارہ!
بے اختیار گفتم: اصلا باورم نمیشہ! آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و
سرش رو برگردوند سمت من!
با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد، چشم هاش برق زد، برق آشنایے!
چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد!
با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے بهم دست داد!
سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!
با صداے خواب آلود و خش دار گفت: سلام خوش اومدید!
سرش رو برگردوند سمت حنانه: چرا بیدارم نڪردے؟
حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت: سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟
سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت: ممنون شڪر خدا!
معلوم بود مادرم براش غریبہ ست اما چیزے نگفت!
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت: راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟
سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت: حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن!
در عین جدے بودن مودب بود، نگفت فضولے نڪن!
لبخندے زدم و گفتم: اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد، بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم: در عوض خانوادگے اومدیم!
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت: عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!
خندہ م گرفت، حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت: آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا!
سهیلے با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد: اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے
گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت: حالم خوب نبود، حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم: حق داشتید خب، در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم!
_خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم: مامان تا من با من حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو
بگو!
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!
سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم: پر توقع!
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۸ یه قلب، وقتی بهـ🌸ـاری میشه؛ که؛ بتــونه به آسمـون راه پیــدا کنه! باز شدن
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۳۷
"انواع سبک های شخصیتی "
🔸سبک شخصیتی برون گرا:
_این افراد دوست دارند پرانرژی ظاهر شوند، فعال باشند و بیشتر وقتشان را در کنار دیگران بگذرانند.
_شخصیتی سازگارانه دارند که اگر حالت افراطی به خود نگیرد؛ روابط بین فردی مناسب، امید، رضایت و عزت نفس را در پی دارد.
_اگر در این سبک اِفراط صورت بگیرد؛ میتواند حالت پرخاشگری خودشیفتگی و رفتار ضداجتماعی در پی داشته باشد.
❣ @Mattla_eshgh
🚨مسئله امروز کشور، #بزرگ_همسری است نه کودک همسری...
✅ دکتر بانکی پور، نماینده مردم اصفهان در مجلس، در برنامه بدون توقف گفت:
«من گاهی میبینم رسانهها میگویند جلوی کودکهمسری را بگیرید در حالی که امروز مسئله ما بزرگهمسری است، بیش از دو میلیون و ۱۰۰ هزار دختر بالای ۳۰ سال داریم، مسئله ما این است، حالا ۱۰۰ دختر هم در سن پایین ازدواج میکنند، اما این مسئله کشور ما نیست، مسئله ما آن دو میلیون نفر است.
یکی از اشتباهاتی که میکنیم و از ۳۰ سال پیش در ادبیات ما حفظ شده این است که جامعه چقدر بسته است، باید دختر و پسر یکدیگر را بشناسند، میگویم اگر ۳۰ سال پیش روی این موضوع داد میزدید، حرفتان را قبول میکردم اما امروز لطفاً روی این موضوع سروصدا نکنید.»
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۹۱
#ازدواج
#ناباروری
#قسمت_اول
۱۴ سال پیش زمانیکه دانشجو بودم و با دوست خیلی صمیمیم به کتابخونه و کلاس می رفتیم، متوجه نگاه های سنگین برادر دوستم شدم و از اونجا که از اول هم دوست داشتم همسر آینده ام مومن و مقید باشه، یک دل نه صد دل عاشق شدم اما این راز و تو قلبم نگه داشتم.
یه روز که با دوستم در مورد عشق و عاشقی صحبت میکردیم و کلی خندیدیم دوستم ازم پرسید که تو تا حالا عاشق شدی و من که دو سه ماهی بود عاشق واقعی شده بودم 😁 گفتم خوب اره پاپیچ شد که کیه و منم که روم نمی شد بهش مستقیم بگم، گفتم میشناسیش تو کوچه تون میشینن😂 گفت نه بابا!!
خلاصه بعد از کلی آدرس دادن گفت: وای خدا، تو از داداش من خوشت اومده؟😍با خجالت گفتم: آره .... گفت میدونی حسین دو ساله بند کرده که بهت بگم عاشقت شده و چقدر دوستت داره.
من و میگید این شکلی شدم😍😍 و تا خونه نفهمیدم چطوری برگشتم😂 بعدش با خانواده اومدن خواستگاری و من خودمو خوشبخترین آدم روی زمین می دیدم اما متاسفانه بخاطر اینکه هنوز خدمت سربازی نرفته بود و دانشجو بود پدرش با ازدواجمون مخالف بود و نیومده بود😔 و پدرم خیلی ناراحت شد و گفت که پدرش راضی نیست.😭
چند ماهی گذشت و ما هر دو عاشق و دیوانه وار از عشق هم میسوختیم البته بگم تنها راه ارتباطی ما دوستم بود و خیلی تلفنهاییی که داشتیم و دفتر شعری که برای من شعر میگفت😍
ازم خواست منتظرش بمونم با مامانم این موضوع رو در میون گذاشتم و مامان گفت اشکال نداره اما اگر عقد نمیکنن فقط یه انگشتر بیارن و بگن این دختر عروس ما اما پدرش از این هم دریغ کرد😭😭😭 و همین باعث رنجش پدر و مادرم شد. خودش و مادرش و دوستم خیلی ازین موضوع ناراحت بودن و حتی پدرش خیلی برام احترام قائل بود اما اعتقادی به نشون کردن و نامزدی نداشت و می گفت از اول باید عقد کنن ک فعلا شرایطش رو نداریم و این در حالی بود که حسین ۲۳ سالش بود و من ۲۰ ساله بودم.
بعد از این اختلافات که دو سالی طول کشید و من خیلی خواستگار داشتم و از فشار خانواده ام(که البته بهشون حق میدم) و از نگرانی آینده، خسته شده بودم. یه روز خواستگاری برام اومد با شرایط خیلی عالی و پدرمادرم دست بردار نبودن و من و برادر دوستم آخرین تلاشهامون رو کردیم، برای بهم رسیدن اما نشد که نشد که نشد و در اوج علاقه و بهت و ناباوری، از هم جدا شدیم و من نشستم پای سفره عقد با مردی که ازش دنیا دنیا دور بودم و همسرش شدم.😔
از دور همه به به و چه چه میکردن برای بخت خوبم اما من تو خودم شکسته بودم و در کمال ناباوری به همسری کسی دراومده بودم که اصلا دوسش نداشتم و فقط به عنوان سرنوشتم قبولش کرده بودم. از طرفی حس گناهی که نسبت به همسرم داشتم، از طرفی با خودم میجنگیدم که فکر کسی رو که با تمام سلولهای بدنم دیوانه وار عاشقش بودم رو از ذهنم بیرون کنم و کلی افکار دیگه
بعد از یکسال از عروسیمون، من هنوز دوشیزه بودم و هیچ حسی نسبت به همسرم نداشتم. اونم دیگه کم کم داشت ازم سرد میشد و به مشکل خورده بودیم 😔 یه آدم افسرده شده بودم که مردن یا زنده بودنش براش مهم نبود و مسبب تمام این مشکلات رو پدر دوستم میدونستم، چرا که پدر مادر من حتی به یه انگشتر راضی بودن تا اون پسر به شرایط مناسب برای ازدواج برسه اما باز هم دریغ کرد 😭😭😭
خلاصه بعد از گذشت چند وقت، یه روز نماز میخوندم، خیلی سر نماز گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه.
شبش خوابیدم و خواب دیدم کلی مهمون دارم و دارم غذا میکشم و حضرت علی ع و خانم فاطمه زهرا س هم جز مهمونامن😍 یه آن تو خواب فکر کردم خدایا غذام برای مهمونام کم نیاد که یه ندایی از جانب دو مهمان عزیزم اومد که نگران نباش ما حواسمون بهت هست😭 از خواب که بیدار شدم حس خوب و عجیبی داشتم. گفتم خدایا شکرت، پس میدونی که من هر جور زندگی کردم فقط بخاطر رضای دل پدر مادرم و شما بوده و با خودم تصمیم گرفتم حالا که خدا از همه چیز آگاهه پس منم توکل میکنم و زندگیم و هرچند خیلی سخت اما از نو می سازم ☺️
👈ادامه در پست بعدی
#دوتا_کافی_نیست
#تجربه_من ۳۹۱
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
با همسرم سعی کردم مهربانتر باشم. رو خوبیاش متمرکز شدم. بیشتر بهش ابراز علاقه کردم و روحیه خودمم بهتر شده بود. گرچه همیشه یه حس خلایی داشتم اما باز تلاش میکردم. بعد از حدود یکسال و خورده ای با همسرم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم😇
چند ماهی طول کشید و دیدم خبری نیست دکتر رفتم و گفتن که مشکل داری دنیا رو سرم خراب شد😔 همسرم خیلی بهم دلداری میداد ولی من دوباره شکسته بودم. ازین دکتر به اون دکتر، ازین مطب به اون مطب... خدایا کجایی، کمکم کن...
خسته شده بودم از طرفی همسرم تک پسر بود و فشار خانوادش، از طرفی روحیه ام داغون بود، با ههممسرم به مشکل خورده بودم. کارم فقط گریه بود سر نماز و تنها پناهم نماز بود.
دو سال گذشت و یه روز با خانواده همسرم یعنی با مادر همسرم بگو مگو کردیم و به من گفت ما تا حالا تو خانواده هامون ازین مشکلات نداشتیم شانس پسره منه، من که عادت به بی احترامی نداشتم، گفتم مامان جون من اصراری به ادامه زندگی ندارم، پسرت پیگیره و جوابی به من داد که دنیا رو سرم خراب شد. گفت پسر من عقل نداره وگرنه الان زن که هیچ دختر مجرد پره😭😭
هیچی نگفتم اشک ریزان کوچه ها رو دویدم و رسیدم به خونه... خدایا داری میبینی... داری میشنوی... خسته شدم.
همسرم که از سرکار اومد، گفتم میخوام ازت جدا بشم، ساکمو بسته بودم و راهی خونه بابام شدم. به خونه بابا که رسیدم بابا و مامان، با بهت و حیرت نگاهم میکردن... آخه هیچ وقت عادت نداشتم از تلخیای زندگی براشون بگم و اونا منو خوشبخت مطلق میدونستن، وقتی جریان رو تعریف کردم، پدر و مادرم هر دو گریه کردن، یک هفته ای خونه بابا بودم. بعد یک هفته همسرم اومد کلی گریه کرد که بدون تو نمیتونم.
خلاصه راضیم کردو برگشتم اما با دلی پر از ترس و آینده ای مبهم، اما نمیتونستم با مادرش روبرو بشم چون قلبم بدجوری شکسته بود. چندین ماه تلخ دیگه هم گذشت و من به پیشنهاد همکار همسر پییش یه دکتر جدید رفتیم و ایشون عمل لاپاراسکوپی رو برام انجام دادن و یکی از تخمدان هام که مشکل داشت رو عمل کردن و بعد اون آی وی اف انجام دادم و الحمدلله باردار شدم😍
تو پوست خودم نمیگنجیدم. روزنه امیدی تو زندگیم باز شده بود خانواده همسرم اومدن برای عذرخواهی، گرچه برام خیلی سخت بود اما بخشیدمشون
بعد چند ماه استراحت مطلق و سختیای بارداری، خدا بهمون یه دختر ناز داد و من واقعا نمیدونستم چطور خدا رو شکر کنم. زندگیم خیلی بهتر شده بود و گذشته ها رو تقریبا فراموش کرده بودم.
بعد یکسال و نیم اقدام کردم برای بارداری گرچه خیلی بعید بود که من به صورت طبیعی باردار بشم اما بعد چهار ماه دوباره فهمیدم در اوج ناباوری باردارم. خیلی خوشحال بودم که بدون سختیای بارداری اولم انقدر راحت باردار شدم. بعد چند ماه خدا بهمون یه دختر ناز دیگه داد😍
وقتی با هم بازی میکردن، شیطنت میکردن، شیطونی میکردن، انگار تو بهشت بودم.
الان دختر بزرگم مدرسه میره،خداروشکر میکنم گرچه خیلی جنگیدم با زندگی که بسسازمش اما الان الحمدلله راضیییم.
جدیدا هم با همسرم به فکر فرزند سوم هستیم البته اینم بگم من خیلی دوست دارم دو قلو داشته باشم برام دعا کنید دوستای خوبم ❤️
از همه کسانی که تجربه زندگی منو خوندن عاجزانه میخوام که به ازدواج های آسان کمک کنن به جوونایی که پر از انرژین برای ساختن یه زندگی قشنگ کمک کنن و دریغ نکنن😊
الهی که همتون همیشه سلامت باشین و حال دلتون خوب و لبخند آقا امام زمان عج روزیتون در پناه خدا باشید❤️❤️
❣ @Mattla_eshgh