۲۴ دی ۱۳۹۷
مطلع عشق
#قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من مدال آزادی با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ..
#قسمت سی ام
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من
💠لکه های ننگ
شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ ... اونها هم پسر شما رو کشتن ... و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید ... اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ ... .
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد ... برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم ... با خودم گفتم ... شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه ... این چه سوالی بود که ... .
- پسر من یه مسلمان بود ... نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم ... هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ... خیلی ها شاهد بودن ... و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ... من از دینم دفاع کردم ... نه پسرم ... برای بچه ای که اون رو از دست دادم ... دیگه کاری از دست من برنمیاد ... اما نمی خواستم با نام پسر من ... دین خدا لکه دار بشه ... .
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت ... این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم ... و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ... نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم ... اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ... .
- دین خدا لکه دار هست ... لکه های سیاه، وسط دنیای سفید ... یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه ... این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست ... هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ... و خدا هم ... اگر وجود داشته باشه ... مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه ... هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده ...
پ.ن: دوستان عزیز ... یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ...
این جمله رو تو داستان استنلی هم شنیده بودید
❣ @Mattla_eshgh
۲۴ دی ۱۳۹۷
#قسمت سی و دوم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من
💠 خدای من
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... .
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد ... درهای آسمان و تطهیر ... اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ... از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد ... و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ...
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت... من شروع به تحقیق کردم ... در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ... عرفان ها و عقاید مختلف ... اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ... قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ... .
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم... اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ... تصویری از حج ... انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن ... سفید و سیاه ... با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ... خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ... توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ... این مصداق عملی برابری بود ... و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید ... سیاه و سفید، روی زمین ... و بی تکلف و تفاخر ... کنار هم غذا می خوردن ... .
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد ... ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ... خنده ای از سر حظ و شادی ... شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود ... اما برای من، نعمت محسوب می شد ... برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ... تحقیر شده بودم ... و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم ... .
نعمت برابری ... خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن ... بدون صلیب های طلا و جواهرنشان ... این خدا، قطعا خدای من بود ...
❣ @Mattla_eshgh
۲۴ دی ۱۳۹۷
#قسمت سی و سوم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من
💠 داستان های اساطیر
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ... به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
- شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ... اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود ...
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
❣ @Mattla_eshgh
۲۴ دی ۱۳۹۷
#قسمت سی و یکم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من
💠در اعماق اقیانوس
چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم ... .
- خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ... دریا رو پیش چشم اونها شکافت ... از آسمان برای اونها غذا فرستاد ... و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن ... زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ... اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ... گوساله پرست شدن ... یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ... خدا باز هم اونها رو بخشید ... اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ... اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن ... موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو ... وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ... می دونی چرا این طوری شد؟ ... .
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ... سرم رو به علامت نه تکان دادم ... نمی دونم ... شاید احمق بودن ...
تلخ، خندید ... اونها احمق نبودن ... انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ... اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد ... خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید ... فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ... حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ... اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ... مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد ... با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ... از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ... اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره ... خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ... بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم ... آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه ... هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه ... و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ... مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ... .
بعد از رفتن پدر محمد ... من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ... شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ... ولی تک تکش حقیقت داشت ... .
❣ @Mattla_eshgh
۲۴ دی ۱۳۹۷
مطلع عشق
#جملات_ناب_استاد بازم خراب شـد؟ گنـاه کـردی؟ اصـ⛔️ـلاً نترس، فقط زود خودتو ببخش، و بلـند
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
۲۵ دی ۱۳۹۷
۲۵ دی ۱۳۹۷
🔴تلویزیون را چه کسی اداره میکند؟
🔹🔸احتمالا شما هم در این روزها هر شبکه ای میزنید با برنامهای مواجه میشوید که با تبلیغ یک کالا، یک اپلیکیشن، یک موسسه یا بانک و... همراه است.
اسپانسرها تلویزیون را اشغال کردهاند. آنها سفارش میدهند، طراحی میکنند، مهمان و مجری میآورند، جایزه میدهند و در یککلام روی سبیل شاه نقاره میزنند.
در واقع این آنها هستند که مدیر رسانه بوده و متناسب با ذائقه مخاطبان با سرعت در حال مبتذل کردن فرم و محتوا هستند.
♦️اسپانسرها دستمزدها و هزینه ساخت در رسانه را بحران زده کرده اند. به طور مثال در شبکه سه به یک استار سینمایی برای هر برنامهی یکساعته، ۴۵ میلیون تومان دستمزد میدهند و همان وقت از قِبل او چند برابرش را به جیب میزنند.
هیچ مدیری حتی اگر بخواهد نمیتواند در مقابل این روال نابودکننده مقاومت کند. چون این خواست سازمان صدا و سیماست که هزینه اداره خودش را از دست پولدارها گدایی کند.
مدیران برای اثبات کفایت و توانمندی خود در جذب اسپانسر رقابت میکنند و در این مسابقه مبتذل، شبکه سه و نسیم پیشتازند.
♦️اینکه آلودگی مالی ناشی از حضور اسپانسرها چقدر دامان مدیران و برنامه سازان را گرفته بخش ناگفته و مبهم این ماجراست ولی شنیدهها حاکی است برخی از دست اندرکاران برنامهها حتی به اندازه درآمد رسمی شان طبق قرارداد، به طور غیررسمی از اسپانسرها هدیه میگیرند.
بسیاری از تهیهکنندگان سنت حرفهای خود در طراحی محتوا و فرم برنامه را رها کردهاند و به کارچاق کنها و دلالان جذب اسپانسر تبدیل شدهاند.
♦️فرجام این فاجعه چیزی نیست جز ابتذال محض تلویزیون در آینده نزدیک.
✍️ #وحید_یامین_پور
❣ @Mattla_eshgh
۲۵ دی ۱۳۹۷
۲۵ دی ۱۳۹۷
Servat 12.mp3
1.57M
#ثروت_در_اسلام 12
🚫 حسن بصری، سامری امت پیامبر بود..
حرف اصلیش این بود که دنبال مال و ثروت نباشید!
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
۲۵ دی ۱۳۹۷
.
❌ اوپک پلاسما!! اسمی تکان دهنده از واقعیت آمریکا که باز هم در ایران فیلتر شده است. چندی قبل داستان معلم هایی که بعد از ۲۰ سال تدریس مجبور به فروش پلاسمای خون خود هستند را در این پیج منتشر کردیم. دوستان خوب مستندی را امروز ارسال کردند که نشان می دهد این یک روال همیشگی برای صدها هزار نفر در آمریکا است😔😔
.
ویدیو را ببین و بیشتر فکر کن👇
https://t.me/kharej2025/1734
.
❌ صدها هزار نفر هر ماه از صبح در آمریکا صف می کشند تا پلاسمای خون خود را بفروشند. برای چه؟ برای پرداخت قبوض یا خرید هدیه تولد فرزند یا ....
.
بله همه این مردمان فراموش شده حداقل یک کار تمام وقت هم دارند ولی از حداقل های رفاه چیزی ندیده اند...
.
.
#انقضا_قبل_موعد #آمریکا #مشکلات_آمریکا #استنداپ #شرمساری #مهاجرت_آمریکا #آرزوهای_سوخته #رویای_بر_باد_رفته #نظر_مردم #رمان_بافی_مدرن #فقر #گرانی #خارج_بدون_فیلتر
.
💥 ۲۰۲۵ اولین کانال تخصصی حقایق فیلتر شده جهان
.
🆔 @kharej2025
۲۵ دی ۱۳۹۷
مطلع عشق
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من 💠در اعماق اقیانوس چند لحظه سکوت کرد ... نگاه
#قسمت سی و چهارم
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من
💠توهم آزادی
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .
❣ @Mattla_eshgh
۲۵ دی ۱۳۹۷