قسمت #پنجاه_ودو
کمی عقب نشست:
- من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم.
پوزخند زدم:
- اونی که برگزار کرده که حسابش با کرامالکاتبینه.
دوید وسط حرفم:
- خب چرا منو گرفتید؟ میدونید من کیام؟ من اصلاً ایرانی نیستم!
سرم را کمی جلو بردم و با خشم خیره شده به چشمش:
- حق مصونیت قضایی یا سیاسی داری؟
ترسیده بود.
ادامه دادم:
- نداری! پس حواست باشه که هر جرمی مرتکب بشی، سر و کارت با دادسراهای ایرانه!
***
صدای حاج رسول را از بیسیمِ درگوشم شنیدم:
- خونه تحت نظر بود؟
از پراید مشکیای که جلوتر از من،
پشت سر آمبولانس در حرکت است چشم برنمیدارم:
- آره. دنبالتونن.
- چهارچشمی حواست باشه. نمیخوام بیشتر از این دردسر درست بشه.
- چشم. فقط حاجی، موتور بفرستید برای من.
-باشه، موقعیتت رو دادم به یه بچهها، میرسونه بهت.
خانم صابری را میرسانند به بیمارستانی که بچههای خودمان در آن مستقر هستند. جلوی بیمارستان مثل همیشه شلوغ است و جای پارک پیدا نمیشود؛
برای همین هم پراید مشکی چندتا کوچه آنطرفتر جای پارک پیدا میکند.
خدا را شکر من هم توانستم ماشین را همانجا جا بدهم. دو سرنشین پراید، پیاده شدند که بروند به سمت بیمارستان.
از ماشین که پیاده میشوم،
یک موتورسوار کنارم ترمز میکند. کلاه کاسکتش را برمیدارد و میشناسمش. از بچههای خودمان است.
سوئیچ ماشین را تحویلش میدهم ،
و سوئیچ موتور را میگیرم. بعد هم با کمی فاصله، راه میافتم پشت سر دو سرنشین پراید.
قسمت #پنجاه_وسه
سرنشینهای پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان میشوند؛ همانجایی که پزشک دارد خانم صابری را معاینه میکند.
از رفتارشان و حفظ فاصلهشان،
میشود فهمید که حرفهای هستند. روی یکی از صندلیهای راهرو مینشینم و سرم را تکیه میدهم به دیوار. چشمانم را هم میبندم و از لای پلکهایم نگاهشان میکنم؛
اما کاش چشمانم را نمیبستم.
هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم.
گذاشته بودندش روی برانکارد؛
مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمیکرد.
اولش باور نکردم.
گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لبهایش کبود و صورتش رنگپریده بود. مقنعهاش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکانهای برانکارد روی دستاندازهای زمین لق میخورد.
دلم در هم پیچید.
میخواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده.
گلویم خشک بود. نمیفهمیدم چه شده.
جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم:
- چی شده؟
همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد:
- شما کی هستین آقا؟
چشمانم را باز میکنم که ادامهاش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشستهاند روی صندلیها.
خانم صابری را میبرند آی.سی.یو.
مرصاد میرسد داخل بیمارستان ،
و مرا هم میبیند؛ اما نمیآید به سمت من. مینشیند یک سمت دیگر.
دوتا سرنشین پراید، نمیتوانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور.
به مرصاد پیام میدهم:
- دوتا مرد توی صندلیهای ردیف من نشستند، یکیشون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی. اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی.
پیام را میفرستم.
مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوانهایی که دارند با نامزدشان چت میکنند. سرش را هم بلند نمیکند.
بعد از چند ثانیه پیام میدهد:
- دیدمشون.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🕊 قسمت #پنجاه_وچهار
مینویسم:
-حواست به اینا باشه. از در خونه تا اینجا دنبال آمبولانس بودن.
و دوباره مینویسم:
-یه ساعت همینجا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه.
مرصاد لبخند میزند ،
و سرش را تکیه میدهد به دیوار. بنده خدا الان بهجای این که با خانمش پیامکبازی کند و از دوران عقد لذت ببرد،
باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد ،
و پیامکبازی کند و روی صندلیهای راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش میآورند و میبرند.
تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری ،
و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمیکنند. همانطور که حدس میزدیم، منتظر ابوالفضل هستند.
به حاج رسول که گزارش میدهم،
میگوید:
-عباس، اینجا بیمارستانه، نمیخوام درگیری و کثیفکاری اتفاق بیفته. بیسر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟
یک نفس عمیق میکشم و میگویم:
-باشه.
میدانم شاید این احمقانهترین حرفی بود که تا حالا زدهام؛ اما باید بشود.
باید همه چیز بدون درگیری تمام شود،
طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمیدانم.
فقط میدانم که امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سالهاست در آن نفس میکشند و ناامنی ندیدهاند؛ نباید هم ببینند.
مرصاد زیرچشمی نگاهم میکند و چند لحظه بعد پیامش میآید:
-حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
این سوال من هم هست! برای مرصاد مینویسم:
-توکل به خدا.
صدای حاج رسول را دوباره میشنوم: -ابوالفضل اومد. حواستون باشه!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور هواداران برای استقبال از تیم ملی مقابل فرودگاه
مطلع عشق
#مدارای_ماشینی_با_همسر 💠 به این مثالها دقّت کنید: توقّف ماشین هنگام داغ کردن، بار سنگین نزدن هنگام
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⚡️در جنگ شناختی با توجه با ابزار موجود به همین راحتی فریب میخوریم ...
🔺در فضای مجازی حتی درباره دیدهها هم باید عالمانه تحقیق کرد چه رسد به شنیدهها ...
#سواد_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
2.35M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک چهارم: تطمیع
🔹 یکی دیگر از تکنیک های اقناع، تکنیک تطمیع است در جهت همراهی و همگامی مخاطب در حصول به اهداف پیدا و پنهان تولیدکننده محصولات رسانه ای. در این شیوه برای متقاعدسازی افراد برای کاری یا پذیرفتن عقیدهای خاص هم میتواند به کار گرفته شود. ترسیم آمال و آرزوها، بیان افق نگاه و نقشه راه، خواسته های فردی و اجتماعی، تخفیف، قرعهکشی و … نمونههایی از استفاده از تکنیک تطمیع هستند.
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ توییت استاد علی اکبر رائفی پور
✍ اعترضات در چین در حال عمومی شدن است!
بهانه در ایران: گشت ارشاد
در چین: محدودیتهای کرونایی
علت اصلی: جلوگیری و به عقب انداختن پروسه حذف دلار و افول امریکا و پایان جهان تک قطبی
سلاح مورد استفاده غرب در این جنگ چیزی است که ما در آن ضعف جدی داریم، بله #جنگ_شناخی و #جنگ_هیبریدی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 اگر باختیم ، اما حکمت خدارو دیدیم🤲
🔹 هیچ کار خدا بی حکمت نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #پنجاه_وچهار مینویسم: -حواست به اینا باشه. از در خونه تا اینجا دنبال آمبولانس بودن. و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #پنجاه_وپنج
مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل،
با دقت نگاهش میکند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمیبیند.
دوست دارم بروم بغلش کنم.
من الان حالش را بهتر از هر کسی میفهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است.
امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگیاش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است.
با چشم خودش،
کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است.
الان ابوالفضل میرود قسمت آی.سی.یو ،
و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه میبیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش.
بغض گلویم را چنگ میزند.
دلم برای مطهره تنگ میشود. لبم را میبرم زیر فشار دندانهایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا میرود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش میکند.
***
همانطور که حدس میزدم،
سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. میدانستم حتما میبرند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف میشود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند.
تعقیب سمیر،
ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه.
چون از قبل و از طریق نرمافزار،
گوشیاش را آلوده کرده بودیم، میتوانستیم شنودش کنیم.
داخل خانه،
هیچ صدایی نمیآمد جز غر زدن سمیر؛ همانطور که حدس میزدیم، داشتند او را میگشتند.
این سمیر چقدر احمق بود ،
که علت این رفتار را نمیفهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کلهگندهتر پشتش ایستاده.
خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد ،
و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانهاش.
کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود.
خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمیشد خانه را تجهیز کنیم.
کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره.
گاهی نیاز دارم به قدم زدن.
اینطوری گرههای ذهنیام باز میشود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه میرفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #پنجاه_وشش
سمیر تا آن روز،
فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده میکرد.
اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری.
باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم.
ذهنم رفت به سمت نامیرا.
کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد.
باید نامیرا میشد مهره خودمان.
آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.
فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد.
قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم.
نامیرا که کارمند ما نبود!
نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم.
نفر بعدیای که روی اعصابم بود، جلال بود.
جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری میکرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی میگشتم که جلال هم بشود مهره ما.
بالاخره جلال ایرانی بود؛
در همین مملکت زندگی میکرد، حتی بچهها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید میشد آگاهش کرد از کاری که میکند.
اول باید میسنجیدم ،
که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید میدیدم چطور میشود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا میشود یا نه؟
تصمیم گرفتم مثل بچههای خوب،
امشب زود برگردم خانه. میدانید، خیلی وقتها گره کارها فقط با دعای مادر باز میشود.
باید میرفتم کمی ناز مادر و پدرم را میکشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.
سر راه خرید هم کردم ،
و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقتهایی که انقدر خوب میشوم، خودش میفهمد کارم گره خورده.
مادر است دیگر.
یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
قسمت #پنجاه_وهفت
پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون ،
و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچکترم.
نشستم کنارش و گفتم:
- فوتبالی شدین بابا؟
تازه متوجه من شد.
لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم میزد.
پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت:
- چطوری پسر؟
- مخلص شماییم.
دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال.
نمیدانم به چی فکر میکرد؛ شاید به جوانیاش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و میتوانست روی پاهایش بدود.
شنیدهام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت میگشت برای بازی کردن با بچهها.
حتماً داشت به این فکر میکرد که ای کاش باز هم میتوانست بدود.
ناگاه گفت:
- عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری میکنن؟
شانه بالا انداختم:
- خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی.
پدر سرش را تکان داد؛
اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد:
-بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمیکنن...
و آه کشید.
منظورش را نفهمیدم. گفتم:
- خب تیم مورد علاقهشونو تشویق میکنن.
پوزخند زد:
- پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.
باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر میکند.
دوباره با خودش واگویه کرد:
-نمیفهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون میرسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه...
دستم را دور شانهاش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت.
گفتم:
- اینا رو ولش. خودت چطوری؟
- شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش میره؟
سرم را تکان دادم.
هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاریام زنگ خورد. لبم را گزیدم.
نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشیام. گفت:
-خب چرا جواب نمیدی؟
و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.
قسمت #پنجاه_وهشت
از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود:
- سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.
- کی؟
- نمیشناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام.
- خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه.
- چشم.
و نگاهی به پدر کردم. مِنمِن کنان گفتم:
- میگم...چیزه...بابا...من...
سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت:
- باشه، برو. من به مامانت میگم. خدا به همراهت.
***
ظاهرش این است که دارم خوراکیهای داخل قفسه را بررسی میکنم؛
اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمدهاند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشستهاند.
در همین طبقه، روبهروی سالن انتظار،
یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند.
صدای قدمهای کسی را از پشت سرم میشنوم. کمکم نزدیکتر میشود. احساس خطر میکنم و دستم را میبرم نزدیک اسلحهام.
مرد کاملاً نزدیکم میشود و کنارم میایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمیدارد و نگاهش میکند.
سرم را بالا نمیآورم که مشکوک نشود؛
اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیکتر میکند
و با صدای خفهای میگوید:
- من یه طوری ابوالفضل رو میکشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیهش با شما. حله؟
شاخ درمیآورم و میخواهم سرم را بلند کنم که میگوید:
- تکون نخور تابلو نشه. منو میشناسی که؟
قسمت #پنجاه_ونه
از گوشه چشم نگاهش میکنم.
پدر خانم صابری است؛ از آنهایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشناییام با حاج حسین میشناسمش.
زیر لب میگویم:
- ارادتمندیم حاجی.
- باهام هماهنگ باش. فعلا.
دوتا کیک از قفسه برمیدارد و میرود ،
که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشهای که کشیده.
زد توی خال. دمش گرم.
حاج حسین هم میگفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار میکند ها...راست میگفت.
دقیقاً نمیدانم چرا؛
اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم،
قطعاً به این راحتی بیخیال نشده است و هنوز دارد با بچههای خودمان همکاری میکند.
یک کیک دوقلو برمیدارم ،
و از مغازه بیرون میزنم. معدهام میسوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز میکند.
یک نفس عمیق میکشم ،
و مینشینم روی صندلیها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم.
هنوز گاز دومم را به کیک نزدهام که حاج رسول میآید روی خطم:
- عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین!
کیک را سریع میدهم پایین و میگویم:
- چشم.
برای گوشی کاریام پیام میآید:
- سلام. زبرجدیام. من ابوالفضل رو میبرم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون.
مینویسم:
- سلام. بعدش؟
جواب میآید:
- گمم میکنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟
- حله.
قسمت #شصت
جریان را به مرصاد نمیگویم؛
یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد.
از بیمارستان خارج میشوم،
موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم.
چند دقیقه بعد،
ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید.
مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد.
ابوالفضل با چشمان پف کرده ،
و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد،
الان اصلا حواسش به اطرافش نیست.
فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛
یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!
هردو سوار ماشین میشوند ،
و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود.
الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده.
به مرصاد بیسیم میزنم:
- حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه.
- باشه.
موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم.
***
از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه ،
و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت،
از او خواسته بودیم ،
با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
هدایت شده از عروج | حاج عباس صالحی
🔶 وبینار رایگان
تحلیل محبوبترین بازی تفنگی Call of Duty
🔸 با توجه به اتفاقات اخیر در کشور، علل خصوص در فضای مجازی تشکل فرهنگی عروج این وبینار را بصورت رایگان در جهت آگاه سازی مردم عزیز کشورمان برگزار میکند.
👤 مدرس دوره:
استاد عباس صالحی
[ کارشناس و محقق سواد رسانه]
⏰ 📆 تاریخ و ساعت برگزاری
شنبه 12 آذر، ساعت 17:45 الی 19:45
✍️ جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام کد #تحلیل را به شناسه زیر ارسال نمایید:
🆔 @orooj_sup
#وبینار
#دوره_آموزشی
#رایگان
#نشر_حداکثری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔹 تشکل فرهنگی عروج
هدایت شده از عروج | حاج عباس صالحی
📚 سرفصلهای وبینار رایگان تحلیل محبوبترین بازی تفنگی Call of Duty:
1. تاریخچهی بازیهای دیجیتالی
2. جایگاه بازیهای دیجیتالی در بین ایرانیان
3. جایگاه آموزش و تأثیرگذاری با بازی در بین جوامع بشری
4. شگفتیهای سری بازیهای کالاف دیوتی
5. شناخت آیندهی مورد انتظار آمریکا در خاورمیانه به وسیلهی بازی کالاف دیوتی
6. چگونگی ایجاد جنگ شناختی به وسیلهی بازی کالاف دیوتی
7. تحلیل جایگاه بازیهای دیجیتالی در اغتشاشات اخیر
8. نحوهی تعامل درست با نوجوانان مشغول به بازی کالاف دیوتی
9. معرفی جایگزینهای مناسب برای بازی کالاف دیوتی
10. جایگاه بازی کالاف دیوتی در سیاستهای جنگ طلبان آمریکا
✍️ جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام، با ارسال #تحلیل به:
🆔 @orooj_sup
#وبینار
#دوره_آموزشی
#رایگان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔹 تشکل فرهنگی عروج
✅ راهِ پر هزینه
🔰 اینکه گوشتان به نصیحت بدهکار نیست و لجوجانه در پی ادامه مسیر حرکتِ اشتباه و پر هزینه خود هستید، امری متداول در رفتارهای گذشته تان هست؛ اما وقتی به حرف دلسوزانه و مشفقانه دوستانتان رسیدید، مسئولیت آن را قبول کنید و مبنای حرکت تان را پس از آن اصلاح نمائید.
🔹 مقام معظم رهبری فرمودند: " با #بهترین_روشها، مردم را به عبادات و ظواهر و مصادیق دینی از جمله صدق، امانت، تقوا، ترک منکر، امر به معروف و سبک زندگی صحیح، #هدایت کنید. باید با #استدلال_صحیح، اعتقادات موروثی را که ممکن است در گذر زمان دچار زوال شده باشند، #عمق_ببخشید و به #مسیر_صحیح بکشانید."
۱۳۹۵/۰۲/۲۵
🔹 و نیز فرمودند:"در این #جهاد_بزرگ، کار اصلی شما این خواهد بود که چگونه یک تاریخِ عقبماندگی و استبداد و بیدینی و فقر و وابستگی حاکم بر کشورهایتان را در کوتاهترین زمانها انشاءاللّه جبران کنید و چگونه با #رویکرد_اسلامی و به شیوهای #مردمسالارانه و رعایت #عقلانیت و علم، #جامعهسازی کنید و تهدیدهای داخلی و خارجی را یک به یک از سر بگذرانید..."
۱۳۹۰/۱۱/۱۴
🔹. همچنین فرمودند: " تبیین اساس کار ما است. ما با #ذهنها مواجهیم، با #دلها مواجهیم؛ باید دلها #قانع بشود. اگر دلها قانع نشد، بدنها به راه نمیافتد، جسمها بهکار نمیافتد؛ این فرقِ بین تفکّر اسلامی و تفکّرات غیر اسلامی است."
۱۳۹۵/۰۴/۱۲
◀️ آیا یک مسیر صحیح بر مبنای عقلانیت در راستای عمق بخشید به ذهنها و اقناع دلها طراحی کرده اید؟!!
#فتامل
مطلع عشق
✅ راهِ پر هزینه 🔰 اینکه گوشتان به نصیحت بدهکار نیست و لجوجانه در پی ادامه مسیر حرکتِ اشتباه و پر هز
◀️ با اقداماتِ خارج از قاعده و بدون مبنای برخی از نیروهای انقلابی در حوزه دفاع از حجاب، منتظر استارت پروژه #مهسا_امینی_دو باشید😔
🔹 در طول این چهل و اندی سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ما کم ضربه از اقدامات این جماعت نخورده ایم و کم هزینه نپرداخته ایم...😔