eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ به شبهه .. پخش عکسی مبنی بر اینکه سید حسن نصرالله در حال کشتار مردم ایران در انقلاب سال ۵۷ بوده .. مراقب فهمتان باشید دزد افکار زیاد است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صفر تا صد ماجرای آهنگ مبتذل « دافی سورپرایز »
مطلع عشق
✍ قسمت ۷۶ حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. قاسم سلیمانی ست. همان
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۷۷ می‌ایستم و گوش تیز می‌کنم. صدای فاطمه را می‌شناسم که ضجه می‌زند و پشت سرهم تکرار می‌کند: _مامان... مامان... قربونت برم... مامان... قلبم می‌ایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون می‌آید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشانده‌اند. صدای هق‌هق گریه‌ها شدت می‌گیرد. تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ می‌کنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی می‌دود داخل کوچه. جیغ می‌کشد و مادرش را صدا می‌زند. برانکارد را می‌گیرد تا امدادگرها نبرندش. التماس می‌کند و ضجه می‌زند: _نفس می‌کشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا می‌برین؟ امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک می‌کنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را می‌کشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید شرمنده‌اند. دو مرد از خانه بیرون می‌آیند، بازوی فاطمه را می‌گیرند و با او حرف می‌زنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس می‌کند: _مامانمو احیاش کنین... مردها بالاخره فاطمه را جدا می‌کنند و می‌برند داخل خانه. بدنم بی‌حس شده و نمی‌توانم تکان بخورم. برانکارد را می‌گذارند داخل آمبولانس و درش را می‌بندند. مردم، کوچه باز می‌کنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بی‌حس، به دیوار تکیه داده‌ام. صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه. - پسرش مدافع حرم بود؟ - فکر کنم آره. - خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد. زانوانم خم می‌شوند و کنار دیوار، سر می‌خورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بی‌رحم که به نابودی‌ام کمر بسته... دنیای بی مادر و بی عباس... *** -مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری... فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، این‌ها را می‌گوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه می‌اندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو می‌رود، مشتی خاک برمی‌دارد و داخل قبر می‌ریزد. همه گریه می‌کنند جز من، که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم. تمام استخوان‌هایم یخ زده‌اند و ارتباط دستگاه عصبی‌ام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی می‌سوزند، خیره‌ام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار می‌زنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطره‌ای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهت‌زده به مادر عباس نگاه می‌کند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد. - به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۷۸ این را زیر لب می‌گویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را می‌شنود یا نه. نمی‌توانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم. اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده. الان چیزی که همه جانم را به آتش می‌کشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند. اگر می‌دانستم قرار است اینطور بی‌خبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش می‌سپردم. آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه می‌کند؛ مثل بقیه. باورم نمی‌شد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر می‌شود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟ بیل میان خاک‌ها کشیده می‌شود، انگار دارند روی مغز من می‌کشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین می‌دهد و همه گریه می‌کنند. فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم: منو ببین! من خیلی از تو کوچیک‌تر بودم که بی‌مادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی می‌دونم کجا خاکش کردن. می‌دانم که پدر داعشی‌ام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم. احتمالا عباس همان‌جا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمی‌دانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازه‌های مجهول‌الهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آن‌ها. دیگر تاب نمی‌آورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک می‌شود. با ته‌مانده‌ی انرژی‌ام، قدم به عقب برمی‌دارم، عقب و عقب‌تر. همچنان دلم فرار می‌خواهد؛ اما این‌بار نمی‌دانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچ‌کس به ذهنم نمی‌رسد که آغوشش بتواند آرامم کند. -فکر می‌کردم می‌خوای تا لحظه آخر باهاش بمونی. این را صدای خشک و مردانه‌ای از پشت سرم می‌پرسد. از جا می‌پرم و هشیاری دوباره به بدنم برمی‌گردد. سریع به سمت صدا می‌چرخم. مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش به من خیره شده؛ و من بیش از همیشه از او می‌ترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم می‌چرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند... و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیش‌دستی کنم و من زودتر شکارچی بشوم؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موش‌مردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم. سریع خودم را جمع و جور می‌کنم: _نمی‌تونم برم جلو و ببینمش. مسعود نگاهش را می‌دوزد به قبر: _مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش. زیر لب غر می‌زنم: _البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه. مسعود جوابم را نمی‌دهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج می‌کند که یعنی: _حوصله تو و عقاید مسخره‌ات را ندارم. برای این که نیشخندش را تلافی کنم، می‌گویم: _افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد. اسم افرا را که می‌آورم، دوباره نگاهش گر می‌گیرد. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته. اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجان‌زده شدنش می‌خندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم. -مواظب باش، این‌جا ممکنه گم بشی. -می‌خوام تنها باشم.
✍ قسمت ۷۹ با قدم‌های بلند، از مسعود فاصله می‌گیرم. احساس خوبی به جمله‌اش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار. از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم می‌افتد. به صرافت می‌افتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار می‌گردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم. میان قبرهای قدیمی راه می‌روم و دور و برم را با چشم می‌پایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم می‌گوید دیگر برای این زرنگ‌بازی‌ها دیر شده. احساس می‌کنم در یک دام بزرگ افتاده‌ام و بخاطر بزرگی‌اش، تا الان نفهمیده‌ام که شکار شده‌ام. حتما شکارچی‌ام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمی‌ام می‌خندد. از جایی همین نزدیک، صدای خنده‌اش را گنگ و محو می‌شنوم. یک نفر دارد نگاهم می‌کند... دارد دنبالم می‌آید... صدای قدم‌های لعنتی‌اش را می‌شنوم. انقدر راه می‌روم و میان قبرها می‌پیچم که پاهایم بی‌حس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم می‌کند. خودش را از من پنهان می‌کند، پشت درخت‌های کاج. ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را می‌شنوم. شاید هم می‌خواهد بفهمم. می‌خواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه می‌کنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم. می‌رسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبره‌ها در تخته‌فولاد زیاد پیدا می‌شود. سریع می‌روم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در می‌چسبانم. بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند. هوای اتاقک گرفته است و از پنجره‌های کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمی‌رسد. تنفسم را آرام می‌کنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. یک نفر دارد روی ریگ‌های تخته‌فولاد قدم می‌زند. تندتند نفس می‌کشد و آرام قدم برمی‌دارد. نزدیک‌تر می‌شود... و نزدیک‌تر... نفس‌هایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم می‌شنوم. در مقبره چشم می‌چرخانم به امید پیدا کردن وسیله‌ای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشته‌های رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست. ناگاه نوک کفش مردانه‌ای را در آستانه در اتاقک می‌بینم. نمی‌دانم گیر آدم احمق افتاده‌ام یا خطرناک؟ قبل از این که پای دیگرش را داخل اتاقک بگذارد، پایم را می‌گیرم پایین چارچوب در. کفش مرد به پایم گیر می‌کند و با صورت، روی قبرها می‌افتد. سریع به‌جای او، در آستانه در می‌ایستم تا راهم برای فرار باز باشد و براندازش می‌کنم. صدای آه و ناله‌اش بلند شده. بدبخت. جثه و نیم‌رخش آشناست. آرام می‌گویم: _آرسن؟ با تکیه به دستانش، صورت از زمین برمی‌دارد و همان‌جا می‌نشیند. صورتش از درد جمع شده و از بینی‌اش خون می‌آید: _چرا اینطوری می‌کنی؟ منم! آرسن! - فقط تو می‌تونی انقدر احمق باشی. چطور پیدام کردی؟ دستش را روی بینی و صورت متورمش می‌گیرد و نگاهم می‌کند: _نگرانت بودم. کاش تا در قبرستان هستیم، فرصت زنده به گور کردنش را پیدا کنم. قدمی جلو می‌روم و آرسن کمی خودش را عقب می‌کشد. جیغ خفه‌ای می‌کشم: _تو بی‌خود نگرانم بودی. کی بهت گفت من اینجام؟ -بابای هم‌اتاقی‌ت بهم زنگ زد... گفت که چی شده. نگرانت شدم. ترسیدم حالت بد بشه. مسعودِ فضول... رفته آمارم را کامل درآورده و آرسن را پیدا کرده. آرام به جلو قدم برمی‌دارم: _نگرانم بودی؟ آره؟ نگرانم بودی؟ رسیده‌ام بالای سرش. کوه آتشی که درونم بود، دوباره گُر گرفته و آماده است که آرسن را خاکستر کند. چشمان آرسن لبریز از ترس شده‌اند و دستانش بر صورت خشکیده‌اند. می‌گویم: _اون موقعی که توی لبنان تنها موندم و هیچ‌کس نبود به دادم برسه، نگرانم نشدی؟ چنگ می‌زنم و یقه‌اش را می‌گیرم. دستانش از روی صورتش کنار می‌روند و آن را به عقب تکیه می‌دهد. مقاومت نمی‌کند؛ حتما خودش را مستحق مجازات می‌داند. سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: _به خدا اگه می‌تونستم کاری برات بکنم می‌کردم. همه تلاشمو کردم که یه کاری بکنم... به خدا نتونستم. -خدا؟ خدا؟ خدا؟
✍ قسمت ۸۰ با هربار گفتن، صدایم بالاتر می‌رود و یقه‌اش را با ضرب رها می‌کنم. جیغ می‌کشم: _خدایی که می‌گی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخره‌ش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آروم‌آروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم می‌گیره و می‌ذاره توی بدبختیام غرق بشم؟ انقدر بلند سرش جیغ زده‌ام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرام‌تر زمزمه می‌کند: _منو ببخش. می‌دونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه. دوباره دست بر گلویش می‌گذارم؛ این‌بار به قصد کشتن و خفه کردن: _نمی‌دونی. تو اصلا نمی‌دونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمی‌دونی... نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بی‌صدا لب می‌جنباند: _آریل... آریل... رهایش نمی‌کنم. واقعا می‌خواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا می‌خورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر می‌کنم و آرسن بیشتر تقلا می‌کند. می‌گویم: _همه‌تون وقتی نیاز داشتم ولم کردین... بغضی که در گلویم بود، می‌ترکد و دستم ضعف می‌رود. نمی‌توانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل می‌شود و آرسن که داشت خفه می‌شد، خودش را از دستم می‌رهاند. هوا را با ولع می‌بلعد و سرفه می‌کند. سریع اشک‌هایم را پاک می‌کنم و دوباره یقه آرسن را می‌گیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه می‌کند. می‌گویم: _این بار دومه که دارم بهت می‌گم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش می‌کشمت. آرسن به خودش می‌پیچد و به دیوار تکیه می‌دهد. از جا بلند می‌شوم: _شنیدی چی گفتم یا نه؟ سرش را تکان می‌دهد و با صدای خش‌دارش زمزمه می‌کند: _نه! می‌خوام... جبران کنم. -دیگه نمی‌تونی کاری بکنی. اون موقع که باید می‌بودی نبودی. الان فقط مزاحمی. از اتاق بیرون می‌روم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همه‌چیز را می‌داند و به آرسن گفته باشد؟ نه... حماقت است. آرسن هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. فقط گند می‌زند به هر برنامه‌ای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشه‌ای غیر از آنچه من فکر می‌کنم در ذهن داشته باشند و این تنم را می‌لرزاند. -آریل... صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمی‌دارد. روی برآمدگی یکی از سنگ‌ قبرها، سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. برمی‌گردم و جیغ می‌کشم: _چی می‌گی؟ آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس می‌زند، از جیغم جا می‌خورد و نگاه ترسانش را اطرافمان می‌چرخاند. هیچ‌کس نیست. با این حال، انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد: _هیس... می‌خواهم بروم که دوباره صدایم می‌زند: _می‌دونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که می‌تونم، نمی‌خوام مثل قبل بشه. پوزخند می‌زنم به سادگی و بچگی‌اش. چند قدم عقب می‌روم: _نه تو، نه خدای تو، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه کمکم کنه. آرسن تکیه از دیوار مقبره می‌گیرد و خاک لباسش را می‌تکاند. دست بر گردنش می‌کشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم می‌کند: _چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگ‌ترتم. و دیگه ولت نمی‌کنم، حتی اگه بخوای خفه‌م کنی. سرفه می‌کند. لحنش تحکم‌آمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار می‌کند و اینطوری حرف می‌زند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف می‌گذارد، می‌شود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی می‌شود، دیگر کنترل‌پذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همین‌طور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران. کم نمی‌آورم. باز هم عصبی می‌خندم و فرار می‌کنم. *** ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۸۱ * عصبانی بود؛ اما نه از دردی که از ساق پایش در تمام تن پخش می‌شد. آن درد هرچقدر هم که جان‌سوز و طاقت‌فرسا بود، نمی‌توانست از پا درش بیاورد. مشکل اینجا بود که آن درد، دائماً به او یادآوری می‌کرد که الان کدهای ژنتیکی‌اش دست ایرانی‌هاست. گلوله به استخوان نرسیده بود، فقط گوشت را شکافته بود و او خودش از پس درآوردن گلوله برآمده بود. شاید اگر یکی دو روز دیگر استراحت می‌کرد، می‌توانست راحت‌تر راه برود. دردش هم با یک مسکن آرام می‌شد؛ اما مشکل خیلی عمیق‌تر از زخم گلوله بود. فاصله زیادی با تبدیل شدن به یک مهره سوخته نداشت. زخمی شدن در برنامه بی‌نقصش نبود. وای که اگر بالادستی‌ها می‌فهمیدند... و از آن بدتر، این بود که سوختنش به سوختن آریل منجر شود. این دیگر کابوس محض بود. فکر کردن به آریل، باعث شد احساس کند کسی به قلبش پنجه می‌کشد. تمام اعضای بدنش بی‌تابی می‌کردند که از آریل خبر بگیرد؛ اما تسلیم این حماقت نشد و به عقل روی آورد: تمام ارتباطات مجازی‌اش و حساب‌ها و شماره‌هایش را مسدود کرد. محو شدن از بستر اینترنت غیرممکن بود؛ اما تا جایی که توان داشت، آثارش را کم‌رنگ کرد. مدارک هویتی قبلی را باید سربه‌نیست می‌کرد و با چهره و هویت جدید، به کارش ادامه می‌داد. نمی‌خواست نقشه‌اش بهم بخورد. * -سلام خواهرجونم. چون می‌دونم می‌خوای تنها باشی بهت زنگ نزدم. فقط لطفا زودتر برگرد، نگرانتیم. پیام آوید است. جوابش را نمی‌دهم. خودم هم نمی‌دانم کجا هستم. هوا تاریک شده و من از صبح تا الان، فقط بی‌هدف چرخیده‌ام. سوار تاکسی و مترو شده‌ام، پیاده‌روی کرده‌ام و ضدتعقیب زده‌ام، بدون این که چیزی خورده باشم یا استراحت کرده باشم. هر بدبختی که دنبالم بود، تا الان باید از خستگی مُرده باشد. ساعت همراه را که می‌بینم، دوباره زمان را پیدا می‌کنم؛ هفت و نیم شب. نمی‌دانم کجا باید بروم. حوصله خوابگاه و نگاه‌های ترحم‌آمیز را ندارم و گزینه دیگری جز خیابان برای صبح کردن این شب طولانی نیست. روی نیمکت‌های کنار زمین بازی یک پارک می‌نشینم. بغض گلویم را قلقلک می‌دهد؛ اما نمی‌خواهم تسلیمش شوم. دیگر نه در دریای آرامش غوطه‌ورم، نه کوه آتشی درونم زبانه می‌کشد. الان یک کویرم. یک کویر خشک؛ بدون حتی بوته‌های خار. چند خانواده در پارک نشسته‌اند تا ساعت‌های بعد از افطارشان را دور هم بگذرانند. صدای خنده و گفت‌وگوی سرخوشانه‌شان سرم را پر کرده. هیچ‌کس حواسش به من نیست. بچه‌ها دارند میان تاب و سرسره‌ها می‌دوند و جیغ شادی می‌کشند. لبم را جمع می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. -خودتو جمع کن دختر. وای به حالت اگه بازم گریه کنی. حالمو بهم زدی. گوش می‌سپارم به صدای بچه‌ها. آن‌ها که کوچک‌ترند، با مادرشان آمده‌اند. مادرها کنار زمین بازی ایستاده‌اند و حواسشان به بچه‌هاست. دوست دارم بچه بشوم و از سرسره‌های مارپیچی سر بخورم. سوار تاب بشوم، با بالاترین سرعت تاب بخورم و تصور کنم که درحال پروازم. یک مرد، دختر کوچکش را روی تاب نشانده، هلش می‌دهد با هربار هل دادن، شعر می‌خواند: _تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... معنایش را درست نمی‌فهمم؛ اما شنیدن نام عباس در شعر، گوشم را تیز می‌کند. زیر لب، شمرده‌شمرده تکرارش می‌کنم تا بفهمم منظورش چیست و عباس وسط تاب‌بازی بچه‌ها چکار دارد؟ باید یکی از آن شعرهای فولکلور ایرانی باشد. مرد یک دور دیگر شعر را می‌خواند و تندتر تاب را هل می‌دهد. دخترک از خوشحالی جیغ می‌کشد و با زبان کودکانه، همراه پدرش می‌خواند: _تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... چشمانم همراه تاب‌بازی دخترک این‌سو و آن‌سو می‌روند. موهای بلند و سیاهش را سپرده به باد، سرش را به عقب خم کرده و می‌خندد. خودم را جای دخترک تصور می‌کنم. باد به صورتم می‌خورد، می‌خندم و میان خنده‌های مستانه‌ام، از عباس می‌خواهم تندتر هلم بدهد... -اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... جیغ دخترک، رویای شیرینم را تمام می‌کند. پدرش می‌خواهد تاب را متوقف کند که دخترک زودتر خودش را از حصار ایمنی آزاد می‌کند و بر زمین می‌افتد؛ زمینِ شنی و نرم زیر تاب. با این حال، گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. پدرش بلافاصله، زانو می‌زند روی زمین و بغلش می‌کند. تندتند می‌پرسد: _چی شد بابا؟ خوبی؟
✍ قسمت ۸۲ به سر و صورت دخترک دست می‌کشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش و نمی‌خواهد آرام شود؛ نه بخاطر این که درد دارد، می‌خواهد خودش را برای پدرش لوس کند. قبل از این که تسلیمِ بغضِ در گلویم شوم، نگاه ازشان می‌گیرم. اگر عباس بجای پدر دخترک بود، حتما زودتر از این که بخورد زمین می‌گرفتش. همان‌طور که من را قبل از این که زمین بخورم یا روی تله انفجاری بروم، از زمین قاپید و در چشم بهم زدنی، کنار خیابان گذاشت. پوشه عکس‌هایی که روی همراهم از عباس دارم را باز می‌کنم؛ آن‌ها که دانیال فرستاده بود. یکی از عکس‌هایش در سوریه که همان جاسوس بی‌هوا گرفته. عباس و یک جوان همسن خودش پشت جیپ نشسته‌اند. جوان آشناست. فکر کنم او را همراه عباس دیدم؛ همان روز اول. دور سرش چفیه را مثل عرقچین بسته و پشت فرمان نشسته است. عباس یک نقشه دستش گرفته و با اخم‌های درهم نگاهش می‌کند. فقط یک بار اخمش را دیدم؛ همان روزی که نجاتم داد. چشمانم را می‌بندم و آن روز را به یاد می‌آورم.بعد از این که آرام شدم، بغلم کرد و به سمت خانه‌مان رفت؛ همان خانه‌ای که با پیرزن و دخترش در آن زندگی می‌کردیم. همان خانه‌ای که مادر در باغچه‌اش دفن شده بود. دوستش هم داشت سمت همان خانه می‌رفت؛ دنبال صدای جیغ‌ها. عباس پرسید: _هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟) با حرکت سر تایید کردم. دوستش چندبار بلند یاالله گفت و وارد شدند. صدای جیغ پیرزن و گریه نوه‌اش می‌آمد. عباس آرام سرم را روی شانه‌اش گذاشت: _لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.) هرچه نزدیک باغچه می‌شدیم، من بیشتر می‌لرزیدم. سرم را محکم چسباندم به شانه عباس و چشمانم را بستم که باغچه را نبینم. بوی بدی که حیاط را برداشته بود، زد زیر بینی‌ام؛ بوی مرگ، بوی سر بریدن، بوی وحشی‌گری. عباس من را گوشه حیاط روی زمین گذاشت؛ شاید می‌ترسید من را ببرد داخل خانه‌ای که موج انفجار، پایه‌اش را سست کرده بود. گفت: _انا قادم.(الان میام.) گرد و خاک و بوی تعفن، صدای گریه و جیغ و سرفه عباس... عباس و دوست ایرانی‌اش داشتند به زبان غریب فارسی با هم حرف می‌زدند. یک قدم رفتم جلو و گردن کشیدم که ببینم چکار می‌کنند. صدای جابه‌جا کردن آجر و خاک می‌آمد. صدای گریه واضح شد و عباس گفت: _انتو زین؟(شما خوبین؟) درست نمی‌دیدم داخل خانه را؛ تنها حرکات مبهمی می‌دیدم و صدای جیغ و گریه. زن ضجه ‌زد: _وین ابنی؟(بچه‌م کجاست؟) صدای گریه نوزادش می‌آمد. کمی آرام‌تر شد. شاید بچه‌اش را دادند دستش. انقدر همه‌چیز سریع اتفاق می‌افتاد که از تحلیلش عقب می‌ماندم. فقط منتظر عباس بودم. انگار تنها کسی که می‌شناختم، او بود. روی پنجه پایم می‌ایستادم که ببینمش. هرچه تلاش می‌کردم از باغچه فاصله بگیرم، انگار خود باغچه داشت فریاد می‌کشید و می‌گفت که بدن بی‌سر من را هم مثل مادر خواهد بلعید. زیرچشمی نگاهش می‌کردم و آرام‌آرام از آن فاصله می‌گرفتم. خون‌های مادر لب باغچه، قهوه‌ای شده بودند. انگار صدای جیغ‌های مادر داشت از زیر خاک می‌آمد. این چند روز، بارها به این فکر کرده بودم که بروم خاک‌ها را کنار بزنم، سر و بدن مادر را بیرون بکشم و با یک راهی،آن‌ها را به هم بچسبانم یا بدوزم، شاید زنده شود؛ ولی هربار که چشمم به باغچه می‌افتاد، ترس روی سرم سایه می‌انداخت و نمی‌توانستم جلو بروم. صدای آژیر آمبولانس شنیدم و دونفر با لباس‌های سپید و سرخ هلال احمر، به حیاط خانه آمدند. انگار من را ندیدند. نزدیک بود بخورند به من. خودم را عقب کشیدم و روی زمین سکندری خوردم. بغض دوباره در گلویم جمع شده بود. چرا عباس نمی‌آمد؟ از امدادگرها هم ترسیده بودم؛ از رنگ تند لباسشان. در خودم جمع شدم که نبینندم و خوش‌بختانه کسی حواسش به من نبود. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 سید مقاومت دوباره گل گاشت ! 🔰 یک بار دقیق این متن زیر را بخوانید تا متوجه شوید چرا می گوییم این سخنرانی عالی بود 💠 سخنرانی طوری آماده شده بود که هم از موضع قدرت سخن گفت و هم بهانه‌ای به دست اسرائیل نمی‌داد. 👌 نصرالله و حزب الله هیچوقت خود را درگیر دعواهای فرهنگی جامعه لبنان (حتی در جامعه مسلمان و شیعی لبنان) و در مباحثی خلاف وحدت ورود نکرده و حزب‌الله را در مقابل بخشی از جامعه قرار نداده است برای همین خیلی از مردم غیرشیعه لبنان هم سید و حزب الله را دوست دارند 🚫 او امروز نیز خط قرمز خود را لبنان و تمامیت ارضی عنوان کرد. او به خوبی می‌داند که در صورت نیاز به آغاز جنگ با اسرائیل به حمایت اکثریت مردم لبنان اعم از مسیحی و سنی و شیعه نیازمند است و هدف اصلی خود را هم دفاع از لبنان عنوان کرد و فقط روی حزب الله و جنوب لبنان تمرکز نکرد، این یعنی سید به فکر همه مردم و خاک لبنان هست. 🔰 سید اصلا اسرائیل را آدم حساب نکرد و بیشترین تهدیدات خود را متوجه آمریکا کرد و با نادیده گرفتن و زیر سوال بردن استقلال عمل مقامات اسرائیل و حمایت همه جانبه آمریکا از آنها ، این رژیم جعلی را کرد. 👌 برای همین هست که میگوییم سخنرانی امروز سید از هر نظر عالی بود . این یعنی خداراشکر که جبهه مقاومت یک چنین رهبری باهوش دارد و همه اینها را مدیون مکتب و هستیم.
4.46M
🔴 نکاتی پیرامون حواشی پرونده شهید عجمیان 🎙 سید احمد رضوی