eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۴ تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ الو... بفرمایید🙄 ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟ ــ بله بفرمایید.😕 ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند. ــ بله، چشم... بهشون میگم.🙂 تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!!🤔 صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت: ــ چند وقته تماس نگرفتن🙄 ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟ ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان...😔 سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.🙃 ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح. فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.😕 ــ خب چی شد صالح جان؟ ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳 ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: ــ دست خالی اومدی؟😒 پس شیرینیت کو؟؟؟؟😔 ــ مهدیه😫 ــ چیه عزیزم؟ ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد😔اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟ چه می گفتم؟ راست می گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست. ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟😕 ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان شاء الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود. ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✅ وعده #ظهور #امام_زمان(عج) در #انجیل ..🌺💚 #مهدی(عج) #حضرت_مهدی #وحی #حضرت_حجت #حجت_بن_الحسن #موع
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
۷ ✴️زیر چتر گفتگو گفت وگوی درست و هرروزه باهمسر یه نیازِه،تا عشق اولیه تون،سرد نشه. اما حدس زدن منظور همسرتون قبل ازپایان سخنش؛ممنوع ❌ وقتی حرف بزنید که حرفش تموم شد! ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تکنیک حفظ آرامش 🍃وقتی اختلاف و درگیری اوج می گیرد، حفظ آرامش دشوار است. وقتی مشاجره و رد و بدل شدن
گفت و گوی محترمانه 🍃پس از گوش دادن به همه حرف های همسر، از نیازها، نگرانی ها و مسائلی که باعث ناراحتی شما شده است، با آرامش و احترام سخن بگویید: 🔺 نیازها و نگرانی های خود را شرح دهید. 🔺 همسر خود را سرزنش نکنید. 🔺 در جستجوی راه حلی باشید. 🔺 از او بخواهید خلاصه حرف های شما را بازگو کند. 🔺 او نیز باید به نیازها و نگرانی های شما توجه کرده باشد و آنها را به یاد بسپرد. گاهی اوقات، در شرایطی که رسیدن به توافق دشوار است، درخواست کمک از فرد سوم سودمند است. ❣ @Mattla_eshgh
عروس خانـ👰ـوم و آقــا داماد: ❤️در دوران نامــزدی بایـد به شناختِ جزئـی تر ازهمدیگه برسید. پـس نیازبـه ارتباطِ بیشتری باهم دارید. 🔻پس حتماًاز مَحرمیت موقت،استفاده کنید. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🍃🌼🍃🌺 5⃣🌺 تطهیر روانی : ✳️ در جلسات قبل گفته بودیم که انسان موجود دو ✌️ بعدی است، از جهت استعد
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش 🌸✨🌺✨🌼 ✳️ در طب سنتی مجموعه ساختار جسم و روان انسان و حیوان را برآیند اثر چهار خلط می پندارند. به عبارت دیگر برآیند اثر این چهار خلط را موجب ایجاد جسم و کنش روانی می دانند. چهار خلط : 👈 دم 👈 صفرا 👈 بلغم 👈 سودا ⁉️ سوال : آیا نظام خلقت منحصر به همین چهار عنصر است؟ 🔴 طب سنتی همین چهار عنصر را بنای خلقت معرفی کرده، انتقاد اصلی ما به طب سنتی از دیدگاه اسلامی اینجاست که با این تعریف از نظام خلقت، نقش آفریننده و قدرت او در تغییر این ارکان نادیده گرفته شده و نظام خلقت را یک جنازه ی بی روح و جان و روانی تعریف کردید که هیچ توان درک و انعطافی ندارد، نه کنشی و نه واکنشی. 🔺با این تعریف در طب سنتی در جهان هستی تمام کنش و واکنش آن باید شیمیایی باشد غیر از مواد شیمیایی و گرمی و سردی که با هم مخلوط می شوند و همدیگر را ذوب می کنند و حمل می کنند کنشهای دیگری از این چهار عنصر انتظار نمی رود. 💠 ولی وقتی وارد حوزه ی طب اسلامی می شوید می گوید یک رکن دیگری هم هست که در این چهار عنصر اثر می گذارد و کیفیتشان را دگرگون می کند. ✅💐 🔵 در بحث روان، ما روح الهی را مطرح می کنیم که در بحث فلسفی به آن نفس می گویند. 🔹 رکنی وجود دارد که رکن پنجم است که در هر چهار عنصر قبلی دخالت می کند و نباید این رکن نادیده گرفته شود. ✅👌👏💐 یکشنبه چهارشنبه در👇👇 ❣ @Mattla_eshgh
1534575075132.mp3
2.14M
✅ بهترین شیوه محبت مرد به همسرش @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۴۴ تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و ج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۵ صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود.🕋 خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود.🙏🏻 همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢 حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت: ــ خیره ان شاء الله.😔 روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😱 این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند.⚰💣 توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔 اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد. ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭 ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان😔 ــ جانم عزیزم😭 ــ هر بدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و...😔 خدا منو ببخشه😭 بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره. پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.😞 دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢 ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۶ بــه مــحــض ایــنــڪــه در مــدیــنــه مــســقــر شــده بــود تــمــاس گــرفــت.صــدایــش شــاد بــود و ایــن مــرا خــوشــحــال مــے ڪــرد.😍شــمــاره ے هتــل را داشــتــم و هر ســاعــتــے ڪــه مــے دانــســتــم زمــان اســتــراحــتــشــان اســت تــمــاس مــے گــرفــتــم.صــالــح هم مــوبــایــلــش را بــرده بــود و گــاهے تــمــاس مــے گــرفــت.بــســاط آش پــشــت پــا را بــرایــش بــرقــرار ڪــرده بــودم و بــا ســلــمــا و زهرا بــانــو آش خــوشــمــزه اے را تــهیــه ڪــردیــم.پــدر جــون ســاڪــت تــر از قــبــل بــود.انــگــار تــمــام فــڪــر و ذهنــش درگــیــر حــج بــود و حــڪــمــت نــرفــتــنــشــ...عــلــیــرضــا بــیــشــتــر از قــبــل بــه مــا ســر مــے زد.ســلــمــا هم ڪــه تــنــهایــمــان نــمــے گــذاشــت و اڪــثــراً مــنــزل مــا بــود.ســفــر مــدیــنــه تــمــام شــده بــود و حــجــاج عــازم مــڪــه بــودنــد و رســمــاً مــنــاســڪ حــج شــروع مــے شــد. ☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️️ ــمــهدیــه جــانــ ــ جــونــم حــاج آقــا😍 ــ هنــوز مــُحــرم نــشــدم ڪــه...😅 ــان شــاء الــلــه حــاجــے هم مــیــشــیــ. ــان شــاء الــلــه😊 خــواســتــم بــگــم تــوے مــڪــه چــون ســرمــون شــلــوغــه مــوبــایــلــمــو خــامــوش مــے ڪــنــم.امــا شــمــاره ے هتــل رو بــهت مــیــدم هر وقــت خــواســتــے زنــگ بــزن.اگــه بــاشــم ڪــه حــرف مــے زنــم اگــه نــه بــعــدا دوبــاره زنــگ بــزنــ. ــبــاشــه عــزیــزمــ😔 حــداقــل شــمــاره مــســئول ڪــاروانــتــون هم بــده. ــبــاشــه خــانــومــم حــالــا چــرا صــدات ایــنــجــوریــه؟😕 ــهیــچــیــ...دلــتــنــگــت شــدمــ😭 ــ دلــتــنــگــے نــڪــن خــانــوم گــلــم.نــهایــتــش تــا ده روز دیــگــه بــر مــے گــردم ان شــاء الــلــه. ــمــنــتــظــرتــم.قــولــت ڪــه یــادتــه؟😏 ــبــلــه ڪــه یــادمــه.مــراقــب خــودم هســتــمــ.😊 تــمــاس ڪــه قــطــع شــد دلــم گــرفــت 😔 ڪــاش بــا هم بــودیــم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روزعــرفــه فــرا رســیــده بــود و مــا طــبــق هرســال تــوے حــســیــنــیــه جــمــع شــده بــودیــم بــراے دعــا و نــیــایــشــ☺️ خــاطــرات ســال گــذشــتــه بــرایــم تــداعــے شــد و لــبــخــنــد بــه لــبــم نــشــســت😊 ــ چــیــه؟چــرا لــبــخــنــد ژڪــونــد مــے زنــی؟😏 ــیــاد پــارســال افــتــادم.صــالــح بــاتــو ڪــار داشــت و مــنــو صــدا زد ڪــه بــهت بــگــم بــرے پــیــشــش 😁 یــادتــه؟بــراے ســوریــه اعــزام داشــتی ــ آره یــادش بــخــیــر.وااااے مــهدیــه چــقــدر داغــون بــودم.تــو هم ڪــه تــنــهام نــذاشــتــے و هیــچــوقــت مــحــبــتــت یــادم نــرفــت.وقــتــے صــالــح بــرگــشــت ســر و تــه زبــونــم مــهدیــه بــود😜 خــلــاصــه داداشــمــو اســیــر ڪــردم رفــت .😂 ــ حــالــا دیــگــه صــالــح اســیــر شــده؟😒 ــ نــه قــربــونــت بــرم تــو فــرشــتــه ے نــجــاتــی 😘 ... نــویــســنــده ایــن مــتــن👆: یــ_دارد. 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💠 ۴۷ از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند.🐏 آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 "مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😒 ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم😔 الان کسی جواب نمیده😭 مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. 😳 توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید. ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور... با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😡 ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.😭 ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟ ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند.😫 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه. زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد☹️ هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭" ... نویسنده این متن👆: 👉 . 💠 👇 ❣ @Mattla_eshgh
به قسمت پشتیبانی اسنپتون برید گزینه در ماشین چیزی جا گذاشتم رو بزنید داخل کادر پایینش بنویسید تحریم اسنپ اسنپمان را حذف میکنم . هروقت خود را ملزم به دفاع از حریم حجاب و قانون و ارزشهای دینی دانست و به حرمت شکنی مسافر هتاک پاسخ داد و از راننده سعید عابد عذرخواهی دفاع و تقدیر کرد دوباره نصب میکنیم. سپس ارسال کنید تا بدست پشتیبانیها برسد و بعد اسنپتان را حذف کنید هرچه سریعتر ❣ @Mattla_eshgh