eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 انگشـت اشـاره ام را بـرای تصویـرم بـالا مـی آورم و محکـم میگویـم: کلـہ پـوک! خـوب مختـو کار بنـداز! یامحمدمهـدی یـا آزادی! فهمیـدی؟! « بـہ چشـان کشـیده و مردمـک براقـم خیـره مـی شـوم! شـاید هـم نـہ ! چـرا یا...شـاید هـردو باهـم بشـود! پوزخنـدی مـی زنـم و جـواب خـودم رامیدهـم : خـل شـدی؟! یعنـی توقـع داری باهـاش ازدواج کنـی؟! خداشـفات بـده! انگشـتم را پاییـن مـی آورم: خـب چیـه مگـہ! تحصیـل کـرده نیسـت کـہ هســت! خــوش تیــپ نیســت کــہ هســت! خــوش اخــاق و مذهبــی ام هسـت! حـاال یکوچولـو زیـادی بـزرگ تـر ازمنـہ! و...و...زنـم داشـتہ! شـاید بتونـم بـا ازدواج بـااون هـم بـہ مـرد مـورد علاقـم برسـم هـم بـہ آزادی...بــہ درس و دانشــگاه و هرچــی دلم میخــواد! « پشــتم رابــہ آینــہ میکنـم« ایـن چـہ فکریـه!؟ خدایاکمـک! اون بیچـاره فقـط بـہ دیـد یـہ شـاگرد بهـم نـگاه میکنـہ، اون وقـت من!...خیلـی پـررو شـدی دختـر! » گیــج و گنــگ بــہ طــرف کیفــم مــی روم و تلفــن همراهــم رااز داخلــش بیـرون مـی آورم. شـاید یکـم صحبـت کـردن باسمیرتاحـالم رابهتـر کنـد. بــا اشــتها چنــگالم را در ظــرف ســالاد فــرو میــرم و مقــدار زیــادی کاهــو وسـس داخـل دهانـم میچپانـم. پـدرم زیرچشـمی نگاهـم میکنـد و خنـده اش میگیـرد. مـادرم هـم هرزگاهـی لبخنـد معنـادار تقدیمـم میکنـد. بـی تفــاوت تکــہ ی آخرمرغــم را دردهانــم میگــذارم و میگویــم: عالــی بــود شـام! بـازم هسـت؟! حاج رضا_ بسہ دختر میرتکی! _ یکوچولو! قد نخود! خواهش! مامــان ظرفــم را میگیــرد و جلــوی خــودش میگــذارد. بااعتــراض میگویــم: خـب چـرا گذاشـتی جلـوت؟! پــدرم باخونــسردی لبخنــد میزنــد و جــواب میدهــد: باباجــون دودیقــہ بادقــت بــہ حرفــای مــادرت گــوش کــن! دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مـادرم دور لبـش را بادسـتمال تمیـز میکنـد و بـی مقدمـہ میگویـد: حسـام باخالـہ فریبـا حـرف زده گفتـہ بریـم خواسـتگاری محیـا! دهانم باز می شود. _ چیکا کرده؟! _ هیچی! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگاری! بہ پشتیی صندلی تکیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشحال شده زنگ زده بہ شما ، آره؟ _ باهوش شدی دختر ! _ بعد ببخشید شام چی گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روی چهره ی شکفتہ از لبخند کج پدرم می چرخد... بابا شام چی گفتید؟؟؟! پــدرم یــک لیــوان دوغ بــرای خــودش میریــزد و شــمرده شــمرده جــواب میدهــد: _ حسـام جـوون بـدی نیـس! پسرخالتـہ! ازبچگـی میشناسیمش...لیسـانس گرفتـہ و سرکار مشـغولہ! سربـہ زیره...بـہ مـام میخـوره! چـی بایـد میگفتم بنظـرت دختـر؟! حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم. _ یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چــرا عزیــزم هســت! بــرای همیــن داریــم بــرات میگیم...مــا موافقــت کردیــم توچــرا میگــی نــہ؟! محکم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مـادرم باتعجـب مـی پرسـد: وا خـب یبـار بگـی ام میفهمیـم! بعـدم ایـن پـسره چشـہ؟! _ چش نی دماغہ! خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فکـری بـہ ذهنـم مـی زنـد! خـودش جـواب دسـتم داد! قیافـہ ای حـق بـہ جانـب بـہ خـودم میگیـرم و آرام میگویـم: بلـہ! ...هنـوزم میگـم! چطـوری بــہ کســی کــہ بهــش میگفتــم داداش و هــم بازیــم بــوده، الان بــہ دیــد خواستگار نگاه کنم؟
🍃مـادرم خـودش را لـوس میکنـد و چندبـار پشـت هم پلـک میزنـد و میگوید: اینجـوری نـگاش کن! واقعـا خانـواده ی سرخوشـی دارم هـا! صندلـی ام را سر جایـش هـل میدهم و دوبـاره تاکیـد میکنـم: نـہ نـہ نـہ! همیـن کـہ گفتـم! بگیـد محیـا رد کرد! دراتـاق را پشـت سرم مـی بنـدم و کولـہ پشـتی ام راروی تختـش میگـذارم. بـوی ادکلـن تلـخ درکل فضـا پیچیـده. یـک عکـس بـزرگ سـیاه و سـفید بـالای تختـش دیـوار کـوب شـده! ازداخـل کولـہ پشـتی ام یـک تونیـک بـا روسری بیـرون مـی آورم .تونیـک را تـن و روسری را بـا سـلیقہ سرم میکنـم. مقـداری از موهـای عسـلی ام را هـم یـک طـرف روی یکـی از چشـانم مـی ریـزم. کمــی بــہ لبهایــم ماتیــک مــی زنــم و از اتــاق بیــرون مــی روم. پشــت درمنتظـر ایسـتاده. بادیدنـش میترسـم و دسـتم راروی قلبـم مـی گـذارم. بـا خنـده میگویـد: دختـر اینقـد لفتـش دادی کـم مونـده بـود بیـام تـو! حالـت خوبـہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میکند و بہ سمت اتاق مطالعہ می رود. امـروز دل را بـہ دریـا زده ام! میخواهـم از همـسر سـابقش بپرسـم. فوقـش عصبـی مـی شـود و یـک چیـز سـنگین بـارم میکنـد... لبهایـم راروی هـم فشـار میدهـم و وارد اتـاق مـی شـوم. امـا خبـری از او نیسـت. گنـگ وسـط اتــاق مــی ایســتم کــہ یــک دفعــہ پــرده ی بلنــد و شــیری رنــگ پنجــره ی سرتـاسری اتـاق تکانـی مـی خـورد و صـدای محمدمهـدی شـنیده مـی شـود: بیـا تـو ایـوون! پـس ایـوان هـم دارد! لبخنـد مـی زنـم و بـہ ایـوان مــی روم. میــز کوچــک و دوصندلــی و دوفنجــان قهــوه! تشــکر میکنــم و کنــارش مینشــینم. اوایــل مقابلــش مــی نشســتم ولــی الان ... فنجــان را کنـار دسـتم میگـذارد و میگویـد: بخـور سرد نشـہ! لبخنـد مـی زنـم و کمـی قهـوه را مـزه مـزه مـی کنـم. شـاید الان بهتریـن فرصـت اسـت تـا گـپ بزنیـم! مسـتقیم و خیـره نگاهـش میکنـم. متوجـه مـی شـد و میپرسـد: جـان؟ چـی شـده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدی توخیلی راجب خانواده ی من پرسیدی ولی خودت... بیــن حرفــم میپــرد: وایســا وایســا...فهمیدم میخــوای چــی بگی...راجــب زنمــہ؟ چشمانم را مظلوم میکنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره می شود _ خـب راستش...راسـتش شـیدا خیلـی شـکاک بود!...خیلـی اذیتـم میکرد.... زندگـی مـا فقـط سـہ سـال دووم اورد!...بـہ رفـت و آمدهام....شـاگردام... بـہ همـہ چیـز گیـر میـداد! حتـی یمـدت نمیذاشـت ادکلـن بزنـم! میگفـت کجـا میخـوای بـری کـہ داری عطـر مـی زنـی! شـاخ درمـی آورم! زن دیوانـہ! مـرد بـہ ایـن خوبـی! باچشـمهای گـرد بـہ لبهایـش چشـم میـدوزم کـہ حرفـش راقطـع میکنـد. _ شــاید بعــدا بیشـتـر راجبــش صحبــت کنــم! حــق بــده کــہ اذیــت شــم بایــاد آوریــش! بہ خوبی بہ او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم. ازتاکسـی پیـاده مـی شـوم و سـمت کوچـہ مـان مـی روم کـہ همـان موقـع پـدرم سرمـی رسـد و موهـای آشـفتہ و آرایـش نـہ چنـدان زیـادم را مـی بینـد. اخـم مـی کنـد و ماشـین را نگـہ میـدارد تاسـوار شـوم. لـب پایینـم رابـہ دنــدان میگیــرم و سریــع موهایــم را زیــر مقنعــہ میدهــم. ســوار ماشــین مــی شــوم. بــدون ســلام و احــوال پرســی مــی گویــد: قــرار نبــود باچــادر حیاتـم بـره! بـود؟ جوابی نمیدهم! _ تو همیشہ این موقع میای خونہ؟! ❣ @Mattla_eshgh
۱۴ ✴️ارتباط با خانواد همسر در دعواها پای خانواده همسرتان را به میان نکشید! مادرت تو را بد بار آورده! به پدرت رفته ای این جملات،چونان چکشی اعتماد به نفس او را می شکند! ❣ @Mattla_eshgh
🍃زمانیکه همسرت عصبانیه ِ سکوت کن ، بعد وقتی که اروم شد، اونموقع از خودت دفاع کن و توضیح بده ، نه اینکه زمانیکه عصبانی شده تو هم شروع کنی به بحث کردن وقتی همسرت عصبانی شده بخوای دفاع کنی از خودت ، بحث تشدید میشه و شاید نشه جبران کرد سکوت توی این مواقع به معنای سوختن و ساختن نیست بریزید دور این حرفای غلط رو ✨ پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم می فرماید: 💫اگر زیادی حرف زدن شما نبود، سرزمین قلب شما چراگاه شیطان نمیشد اون چیزایی رو که من می شنوم و می بینم شما هم می شنیدید و می دیدید (تفسیرالمیزان ج۵) ترجمه آزادی از روایت بود👆 البته سکوت موزیانه بعضی ها واقعا زجر آورِ و از صدتا فحش بدتر، من بحثم با این آدمای از خود راضی نیست. بحث می تونه یکی از راه های ابراز محبت باشد و می تونه با مزاج سردی که داره ، تندی و گرمی مزاج عصبانیت رو آروم کنه بعد از عصبانیت و بهتر شدن حال روحی همسرت و با دادن یک شربت تخم شربتی و تهیه یک غذای ملین ، که مکانیزم اون کاهش صفرا و رفع سوداست با مزاج گرم صحبت کردن مشکلات خودتون رو برطرف کنید @Mattla_eshgh
هدایت شده از AmuzeshSpanish
🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹 🔈🔈 🔔🔔 توجه 📢📣📢📣📢📣📢📣 توجه شروع ثبت نام آموزش زبان اسپانیایی 🇪🇸 به صورت مجازی هزینه کم همیشه در دسترس 🤔🤔 بر طبق متود به روز و کتب بین المللی 😏😏 به صورت خصوصی و گروهی 👏👏 در ترم های مختلف 1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣6⃣7⃣8⃣9⃣ زیر نظر اساتید باتجربه و برجسته👨🏻‍🏫👨🏻‍🏫 جهت ثبت‌نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام ارسال بفرمایید 👇👇 @SpanishAmuzesh2019 ⚜⚜ در تلگرام و ایتا ⚜⚜ لینک کانال ما در تلگرام 👇 @AmuzeshSpanish لینک کانال ما در ایتا 👇 @AmuzeshSpanish 🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹
❓بی سوادی یا تعمد ... 🔺تصویری که از خانه و جهیزیه‌ی یک تازه عروس داماد نشان می‌دهد ... 💢بعد برنامه میگذارند ازدواج آسان ... عقل هم چیز خوبی است. 🔸🔹🔸 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده ۱۳ قسمت سیزدهم: فریب شیطان 👇🔰 🔵در احکام فقهی شیعه موارد زیادی از حقوق خانم ها هست ک
. 14 انتظار بیجا! 🔺🔹🔹💠👇✅ 🔶در یک خانواده، هم مرد و هم زن باید بعضی موارد رو رعایت کنن. و بعضی از مبارزه با نفس ها رو بکنن تا زندگی خوبی داشته باشن. در ادامه چند مورد از کارایی که خانم های بزرگوار باید نسبت به شوهرشون انجام بدن رو تقدیم میکنیم. اول از همه خانم ها باید دقت کنن که اون مطالبی که در مورد وظایف آقایون گفته شد رو گوش ندن!☺️ مثلا ما گفتیم که مرد باید به همسرش محبت کنه. این وظیفه ی مرد هست. اما... اما "زن نباید انتظار محبت داشته باشه از شوهرش" 👌 هر انتظاری از غیر خدا، باعث نا امیدی انسان میشه. ⛔️❌ شما وظایفت رو انجام بده، حالا شوهرت اگه آدم فهمیده ای بود اونم به وظایفش عمل میکنه اگه آدم فهمیده ای نبود و به وظایفش عمل نکرد "مهم نیست."✔️✔️ شما صبح تا شب حرص نخور! اون اگه عمل نکرد خودش میره جهنم. نگران نباش. پس اولین کاری که میکنی این باشه که صبح تا شب به فکر حق و حقوقت نباشی. اگه بهت محبت کرد خوبه. اگه نکرد مهم نیست. حله؟ نگاهت به وظایفت باشه در زندگیت برای اینکه عبد بشی. 🔺➖🔵➖Ⓜ️ 🆔 @Mattla_eshgh
چرا طلاق؟.mp3
1.68M
23 ✅ ازدواج هر کسی تقدیرش هست ولی انسان ممکنه از تقدیرش فرار کنه... 🔵 حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
تا نیم ساعت دیگه ،داستانو میذارم
قبله ی من 0⃣4⃣ نویسنده : میم.سادات هاشمی 🍃قرار بود؟جوابی نمیدهم!تو همیشه این موقع میای خونه؟!با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم! - آها!حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم! -یعنی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانم!و به طرف اتاقم می دوم... 🔰 باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلومیزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودترتو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر..... ♨️ بالاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدرهیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوستم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام اومرد رویاهایم بود!!! ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
1⃣4⃣ ❇️ اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم ،نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه شاگرد دوستش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موذیانه ای می زنم وادامه میدهم: بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوستت دارم چی میگه!بعدم دوباره سوالای چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این چیزا و..... بالاخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هست؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و بالاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به درساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر بازمی کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد.قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد! مگر جدا نشده اند؟محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شودهیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها ازدستم میفتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. نمی فهمم! خودش گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! آره؟! وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصلا شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک می کنم... هه! آره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟!... خوب چرا جلو نرفتی؟!...نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم! پس نق نقت چیه؟!...دوسش دارم میفهمی؟!... ببند دهنتو ببند!کیو دوست داری؟! چیشو؟-خودشو! اخلاقشو!...اون کجاش شبیه توعه؟ -همه چیش!..خوب بگو یکی یکی... -اخلاقش...ویژگیهاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مثل عقب مونده ها رفتار نمیکنه! +واقعا؟! مثل الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟! سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست! ✳️ قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به آن دختر بپرسم. اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد؟؟ زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدربه پروپایم می پیچد. دیوانه شدم.مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم. آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند.دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست! ⚜ پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته؟ نگران شدم.من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما این بار با دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده! دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد وچند بار دستم را تکان میدهد.... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣4⃣ 🌀 دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم... لحنش جدی می شود:چی شده؟! حالت خوبه؟! باید طبیعی رفتار کنم: آره! خوبم! یک کم مریض شدم! سردرد دارم. - چقدر تو مریض میشی. عیب نداره الان میریم خونه ی من استراحت می کنی.حالم از حرفش بهم می ریزد. چرا حس می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید؟طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می آید: محمدمهدی؟ - جان دلم؟ - خیلی دوستت دارم...سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. آب دهانم را فرومی برم و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی.ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم! مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم - کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیه ت، اعتمادت....شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش.حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم. - ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری.خوشگلی، حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم...حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خوب بابات که هیچ وقت نمیذاره سرم را تکان میدهم . - برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! -چی؟ به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش جانم را می گیرد. حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان میدهم. - برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم... -چی؟ کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه می کند.توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی! به زور لبخند می زنم.و ما از اخلاق هم خوشمون اومده. -خوب؟ - و دوست داریم باهم باشیم. یعنی ازدواج کنیم! حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خوب... به نظرت خیلی مهمه که خانواده ت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: یعنی چی؟! -یعنی.. یعنی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم؟ بازهم نفهمیدم! -ببین محیا.یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد:دخترجون نترس! مامی تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم از تپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: یعنی...یعنی... - آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر علاقه مون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟! چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من... جز من... کسی هم... بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم وتمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرأت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دختره رو پیاده کرد و... پلکی میزنم واز مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید. لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن..نگ...نگه...دا...دار...متوجه حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟! -توداری زر میزنی... - نگه دار احمق! نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم...... ⏪ ⏪ ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد بر قلب کسان بذر محبت کارد هر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان بر تو محبت آرد سلام 🌸🍃 صبحتون بخیر و نیکی امروزتون پر از اتفاقات خوب ❣ @Mattla_eshgh
✳️ اقدام شایسته‌ی مدیریت پارک ارم تهران در ترویج حجاب، نماز و امر به معروف👌 🔹براساس تصمیم مدیرعامل پارک ارم و ابلاغ دستوری به مدیران اجرایی مجموعه ارم، از این پس بانوان جوان محجبه و جوانانی که برای اقامه فریضه نماز اول وقت به نمازخانه های پارک ارم مراجعه می کنند، با بلیط خدمات رایگان شهربازی ارم مورد تشویق قرار می گیرند. این اقدام در خور تقدیر در حوزه‌ی امربه معروف، چند روزیست آغاز شده و با استقبال خوب خانواده ها و جوانان مواجه شده است. خداروشکر امربه معروف ونهی ازمنکر این چندساله مردم‌حزب الله بچشم خدااوند آمد باید ایمان اورد که خداوند باجماعت است وبه این ایه شریفه كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ خواهشاً زنگ بزنید و تشکر کنید اینم شماره پارک ارم به اپراتور بگید به مدیریت وصل کنه 02144113081-5 ❣ @Mattla_eshgh
🔴استفاده از نمادهای در بازی 💢وقتی این نمادها در کنار لذت ناشی از بازی قرار می‌گیرند، همجنسبازی در بازیکن از یک گناه تبدیل به یک حس خوشایند می‌شود. ⚠️آیا حواس تان به بازی هایی که کودکان تان انجام می‌دهند، هست؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴حجاب اولویت چندم رهبری‌ست؟ تو پیام قبل درباره اولویت ها صحبت کردیم، بعضیا بد برداشت کردن که وقتی میگیم یه چیزی اولویت اوله یه چیزی اولویت دوم، یعنی داریم میگیم اولویت دومو رها کن. نه منظور این نیست.من بشخصه دغدغه زیادی برای حجاب دارم، برای روش صحیح و اثرگذار در زمینه حجاب، خیلی وقت فکری و مطالعاتی میگذارم فرض کنید شما یه بچه 3 ساله دارید، یه هم تازه بدنیا اومده. مراقبت از کدوم فرزندتون اولویت اوله؟ قطعا تازه متولد شده، آیا منظور اینه که بچه 3ساله رو رها کنید؟ نه اصلا. طبق اولویت باید کامل به جفتشون و به خودتون وحتی دیگران رسیدگی کنید. حالا چه‌جوری اولویت‌هارو میشه تشخیص داد؟ بهترین و مهمترین راهش صحبت‌های مقام معظم و دغدغه‌های ایشون هست. قطعا رهبری حرف درگوشی باکسی نداره. وهرچه اهمیت داره در صحبت‌ها، بیانیه‌ها و جلساتشون مطرح میکنن شما سخنرانی‌ها و دیدارهای چندسال اخیر ایشان با رو گوش بدید، و متن‌های صحبت‌هاشونو ببینید، بیانیه بسیار مهم رو ملاحظه کنید، کلیدواژه‌های مهم بیانات رهبری رو میتونید خودتون دربیارید مثلا چندتا از دغدغه های مهم رهبری این موارده: و مسائل اقتصادی مردم پمپاژ امید به درون جامعه فرهنگ و خانواده و جوان گرایی پیشرفت علمی دربرابر استکبار و مواردی از این قبیل شاید بنده توجیه نیستم، و نیاز به توضیح دارم. به جای هرگونه اتهام‌زنی، اگر استدلال منطقی دارید، بنده رو توجیه کنید حجاب کجای این ماجراست؟ شما تو کل سخنرانی های چند سال اخیر رهبری شاید دوسه مورد پیداکنید که درباره حجاب صحبت کردن. ولی شاید 50بار یا بیشتر درباره موضوعات دیگه که بالاعنوان شد، نکاتی رو گوشزد کردن. قطعا حجاب درنظر رهبری مهمه وباید بهش پرداخته بشه. ولی برخی مسائل دیگه در نگاه رهبری خیلی مهم‌تره و باید خیلی بیشتر بهش پرداخته بشه. شایدم بشه اینطوری برداشت کرد، وقتی بهش خیلی پرداخته نمیشه، بهش نپرداز.حالا من بخاطر شما این برداشتو نمیکنم اگه میگید حجاب زیر مجموعه و خانواده‌س، نیازی نیست مستقیما درباره حجاب حرف بزنن. منم میگم خداخیرتون بده. پس ماهم بریم بیشتر روی و فرهنگ کار کنیم که غیرمستقیم روی حجاب کار کرده باشیم؟ اگر نکته‌ای دارید برای بنده‌ی جاهل، بفرمایید. استفاده میکنم @hosein_darabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ماجرای دست ندادن «آزیتا شکاری»، قهرمان جودوکار ایرانی با مسئول مسابقات 🔺مسئول برگزاری مسابقات بعد از دست ندادن آزیتا شکاری، از دادن مدال های الباقی اوزان هم سر باز زده بود که با توجیه مسئولان تیم ایران راجع به فرهنگ و اعتقادات ایرانی، از این تصمیم خود پشیمان شد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قبله_ی_من #قسمت 2⃣4⃣ 🌀 دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم... لحنش جدی می شود:چی
3⃣4⃣ ⭕️ انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد :هیس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی، پاچه میگیری! -هارتویی عوضی! تویی که با ریش و قیافه ی موجه هرغلطی می کنی! - ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری؟! بدبخت دارم بهت لطف می کنم! -به اون دختره هم لطف کردی؟ همونی که ازماشینت پیاده شد؟ - هه! بپا هم شدی؟ آره؟! -به تو ربطی نداره! - پس اون دختره هم به تو ربطی نداره!!....کی بود خودشو چسبوند به من! هااان؟! چنان داد زد که خشک شدم. چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: آره...تو راست میگی! حالا پیاده م کن! نکنم چی؟؟جلوی چشمانم سیاه میشود. سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...به من...میان هق هق التماسش می کنم -تروخدا پیاده م کن. پیااااده م کنن... - چی شد؟ رام شدی!حرفهایش جانم را می سوزاند. کاش می فهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده؟! -نگهدار...التماست می کنم! چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته می کند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین!سرعتش را بیشتر می کند بپر کوچولو! جیغ میکشم: میپرما! - بپر عزیزم! مثل یک مار نیشم می زند: فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام رابه زبان می آورم :برو به مادرت لطف کن! چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد: یک باردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص می گویم: وحشی! دستم راروی دهانم می گذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر می کنند. دیگر طاقت ندارم. در را باز می کنم که عربده می کشد و فرمان راکج می کند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد.منتظر نمی مانم تاکامل بایستد، چشمانم رامی بندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانی! کنارخیابان چندبار غلت می زنم و بالاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را در دست تاب می دهد می خندد.... گریه امانم را بریده نمی توانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت وپرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونی که خراب میشه خودتی! یه کاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود. باحرص نگاهم می کند و به عقب هلم میدهد. محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم.صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق! و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر می کند... 🔴 رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو... به تلخی لبخند می زنم و تایید می کنم: آره...می دونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمی توانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود. الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم! نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه های تیز محمدمهدی تنم را می لرزاند. میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان چیزی بعید نیست! من من می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم ولی در رفت! چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشعور...کسی جلوشو نگرفت! -نه! خلوت بود! - الهی بمیرم عزیزم! بغض می کنم و خاک مانتوام را می تکاند... سریع می پرسم:تو پارکینگتون دستشویی دارید؟ خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید:آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام! -کجا؟ میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمی گردم. به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم ولبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی می کند. یک آینه ی شکسته به دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم... محیا...توچیکار کردی...... ⏪ ⏪ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh
قبله ی من 4⃣4⃣ 💥 موهایم را باز و یک بار دیگر می بندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را باسرانگشت لمس می کنم.حسابی می سوزد. باورم نمی شود من یک دیوانه را اینقدر دوست داشتم؟! به شلوارم نگاه می کنم. همان لحظه چند تقه به درفلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه وشلوار آوردم... در را باز می کنم. لبخندکجی می زند...نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!! ⭐️ بلند سلام می کنم و وارد پذیرایی میشوم... خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه می کنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم... میترا حسابی کلید کرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش می کرد! و تنها جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود! ❄️ فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهارعوض کند! نیمه اسفند ماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم را زیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را می گیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است! محمدمهدی... هنوز باورش سخت است... مردی که متانت و برخورد خاصش با دخترها زبانزد همه بود! ریش و یقه ی بسته و ظاهر موقرش! فنجان رابالا می آورم و لبه اش را روی لبم می گذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه راهم کم می کند! فنجانم را پایین می آورم و کنارش انعام میگذارم. ازجا بلند می شوم پالتوی قرمزم را به تن می کنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که هیچ... دیگر از نماز هم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود!پس دیگر این اشتباه را نمی کنم... به پشت سر نگاه می کنم رد پایم برف را تیره کرد. کاش میشد گذشته راپاک کرد. امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که تمام وجودم خوب از برش کرد. ☄ کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود. گاها ازکلاسش بیرون می زدم و تاآخر زنگ در حیاط می ماندم. اوهم خیلی سخت نمی گرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد. کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای میترا حسابی رویم اثر گذاشته بود. من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا می کردم. شبها تادیروقت صرف تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازارنرفتم. پدرم حسابی به خودش می بالید که من اینقدر سربه راه شده ام. خبر نداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم.عیدهم از راه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. در راه دید وبازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم. به قولی شورش را درآورده بودم. قرار بود درایام تعطیلات سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عید باتمام شلوغی وهیجانش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روزشماری می کردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز می گذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد. مادرم دورسرم اسپند می گرداند و صلوات می فرستاد. ذکر می گفت و برایم دعامی کرد. دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد. من تمام شدم! 🌳 عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه می کنم. باکف دست روی میزمی کوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم. نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم ومی پرسم: یعنی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ آره؟ مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو! ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه. دستهایم رابالا می آورم و باغیظ می گویم:-ای بابا! بیخیال دیگه! همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاوردن! الان من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده! چه گیریه آخه؟! دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه می کنم چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما به قول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که اومی ترسد! ازدواج محموله ی عجیبی است..... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
قبله ی من : میم .سادات هاشمی 5⃣4⃣ 🍃🌺 آخرش باید همین جور توسری خور باشی!بغضم میترکد و جیغ می کشم: من باید درسمو ادامه بدم. جایی که دوست دارم.رشته ای که دوست دارم. اگر تو ذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقا بالا سر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه! به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مرا سر جا میخکوب می کند وایسا! از قلدر بازی بدم میاد.... میدونی؟! نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس می کنم...فکر نکن به خاطر جیغ و دادات راضی شدم. ازقبل مامانت باهام حرف زد. گفت که سربه راه شدی... فقط فکر و ذکرت شده درس. من نمیخوام جلوتو بگیرم که...فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجور جاهارو ازمغزت برونی! اگراجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه. اگر قبول می کنی بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را آزاد می کنم:قبول - دلیل این بود که ترسیدم دو صباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچه رو خوردی. نذاشتی پیشرفت کنه...زحمتشو حروم کردی. اماشرطم...میذارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی... خوشم نمیاد شب سرتو روبالشت جایی بذاری که من ازش بی خبرم! خوابگاه تعطیل! سریع نگاهم را روی لبهایش میکشم... -عموجواد؟ - بله. -ولی بابا... - همین که گفتم... یااونجا یاهیچی.زیر لب واقعا که ای می گویم و ازپله ها بالا می روم...نمی دانستم باید ازخوشحالی پرواز کنم یا ازناراحتی بمیرم. اینکه بعد ازدوهفته جنجال پدرم رضایت به خواسته ام داد جای شکر داشت. ولی... هضم مسئله ی عموجواد برایم سخت و غیر ممکن بود. نقشه کشیدم تا تهران خانه ی آزادی ام شود. نمیخواستم از چاله به چاه بپرم. عمو برادر بزرگ تر پدرم؛مردی متعصب و بیش ازحد مذهبی بود. قضاوت خوانده و به قول خودش گرد جبهه محاسنش را سفید کرده. زن عموکه صحبتش را نکنم بهتراست. آنقدر کیپ رومی گیرد که میترسم بالاخره یک روز راه نفسش بسته شود و خدایی نکرده بمیرد! سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می کنند. همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی... 🍀 آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می بوسد...مادر مراقب خودت باش. آسه برو...آسه بیا! -باشه صدبار گفتی! پدرم جلو می آید و شالم را کامل روی موهایم میکشد محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.حرصم میگیرد -چی کار کردم مگه؟! - هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما....عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من چه سودی به حال زن عمو و عمو داره؟! - چقدر تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم... صورتش را می بوسم و چند قدمی عقب می روم... - محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...ولی باهمه اینا تو مهمونی. سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد ومی گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه! بالاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و بوس فرستادم. بله...خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم. مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود...ولی به قول مادر من دیگر بزرگ شده ام. گلیمم مگر چند متر است که در گل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه را همین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی می زنم و سوار بر هواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم...... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان چون آید 🌱از روی ادب قیام کردن عشق است 🌸 ■○■○■○■○■○■○■○■ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 مصداقی بود برای باز طراحی نقشه راه صدا و سیما و هدایت قلوب مردم به سمت حقیقت و واقعیت پشت پرده های حوادث کشور! این شب‌ها که فیلم گاندو پخش می‌شد و همه اقشار جامعه را پای خود نشانده بود، نشان از تاثیر نفوذ رسانه صادق دارد. ✅رسانه ای که شهید آوینی برایش غایتی مشخص کرده بود و غایت یک رسانه را انتقال مفهموم و ارزشهای انسانی می‌دانست، تا جامعه ای را رشد دهد. نه اینکه با فیلم‌های آبگوشتی و برمبنای ابتذال و فساد به اهداف رسانه در پروتکل‌های صهیون نزدیک کند. ✅رسانه ای که اگر طبق تعریف شهید آوینی جلو رود، جامعه را خواهد ساخت و بصیرت را تزریق می‌کند نه اینکه رسانه، ذائقه مردم را به سمت فیلم‌های مبتذل و عشقهای مثلثی هدایت کند. 🔺فیلم گاندو از همین مدل فیلم‌ها بود. که جامعه امروز ما به آن نیاز دارد و این نیاز از استقبال بی نظیر مردم از این فیلم مثال زدنی مشخص شد. که می‌توان علت این استقبال را با موارد زیر برشمرد👇 1⃣ این فیلم با بیان کردن واقعیتِ بخشی از مسایل امروز و مهم کشور که بسیار درگیرش هستیم، تاثیر بسزایی روی بصیرت و آگاهی صحیح مردم داشت. 2⃣این فیلم مفاهیمی را به مردم منتقل کرد که از ابتدای انقلاب تا به الان، مخصوصا در این چند سال اخیر در دولت غربگرا بسیار نمود پیدا کرده بود و دشمن تمام تلاشش را می‌کند تا از همین راه به کشور ضربه وارد کند. 3⃣این فیلم واقعیت‌های ، ، و نفوذ در و عملکرد آنها برعلیه اقتصاد و امنیت کشور را با به تصویر کشیدن یک واقعیت حادث شده در سال 93 را به خوب نشان داد. 4⃣ این فیلم گوشه ای از زحمات، رنج‌ها، توان و قدرت علمی، نظامی و اطلاعاتی نیروهای امنیتی کشور را که تا اتاق نفوذ کردند را به تصویر کشید، که منجر به اعتماد بیش از پیش مردم به نیروهای حافظ امنیت شد. نیروهایی که هم مورد حمله و تحریم دشمن و هم مورد حمله ناخودی‌های غربگرا و منافع طلب قرار می‌گیرند. 5⃣این فیلم باعث شد تا صدای کسانی بلند شود و چهره واقعی آنها مشخص شود که یا بادشمن هستن و یا خواسته و یا ناخواسته در زمین دشمن بازی می‌کنند و درک‌شان از منافع ملی در کمترین سطح ممکن است. 6⃣ این فیلم عملکرد دولتی رو به تصویر کشید که امنیت، اقتصاد و عزت این کشور را فدای کرد و برای مردم مشخص شد که برای بدست آوردن بی حاصل، این دولت حاضر شد چه امتیازاتی را برای هیچ بدهد و تا جایی که یک جاسوس را می‌خواستند به راحتی تحویل دشمن دهند. آن هم جاسوسی که با تحلیل‌های خود، موجب تحریم های بیشتر مردم شریف ایران شد. طبیعتاً واکنشهای دولت در مقابل این فیلم نشان داد که خاطراتی تلخ برای آنها تداعی شده و حاضر به پذیرش اشتباهات خود نیستند. 7⃣ این فیلم به خیلی از کارگردان‌های سینما فهماند که سلیقه مردم، سینمای فاسد و مبتذل با فیلم‌های عشق مثلثی نیست، بلکه مردم خواهان فیلم واقعیت گرا هستند. فیلم‌هایی که مردم را محرم اسرار کشور بداند و واقعیت ها و تاریخ را مرور کند. ✅پ.ن: گاندو با به تصویر کشیدن گوشه ای از واقعیت درون کشور، نشان داد که رسانه ملی می‌تواند با چنین موضوعاتی اثری بر فکر و ذهن مخاطب بگذارد و در مقابل جنگ روانی رسانه های غربی آنها را واکسینه کند و نشان داد که سلیقه مردم، واقعیت پسند هست آن فیلمهای مبتذل و فاسد سینما صرفاً تحمیلی است بر ذائقه مردم. 🔺هر چند که فشارهایی از سوی دولت به خاطر واقعیتهای درون فیلم بر رسانه ملی آورده شد اما واکسینه شدن مردم و آگاه شدن مردم در برابر دشمن می ارزد به خوش نیامدن‌های قشر غربگرای درون کشور. پ.ن: تهدید بازیگران و توهین افراد ، به تهیه کننده و سازندگان فیلم به خوبی از اهمیت ساخت این مدل فیلم‌ها و روایت پشت پرده برخی حوادث کشور خبر می‌دهد. ✅ با متفاوت بیاندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794