eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد بر قلب کسان بذر محبت کارد هر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان بر تو محبت آرد سلام 🌸🍃 صبحتون بخیر و نیکی امروزتون پر از اتفاقات خوب ❣ @Mattla_eshgh
✳️ اقدام شایسته‌ی مدیریت پارک ارم تهران در ترویج حجاب، نماز و امر به معروف👌 🔹براساس تصمیم مدیرعامل پارک ارم و ابلاغ دستوری به مدیران اجرایی مجموعه ارم، از این پس بانوان جوان محجبه و جوانانی که برای اقامه فریضه نماز اول وقت به نمازخانه های پارک ارم مراجعه می کنند، با بلیط خدمات رایگان شهربازی ارم مورد تشویق قرار می گیرند. این اقدام در خور تقدیر در حوزه‌ی امربه معروف، چند روزیست آغاز شده و با استقبال خوب خانواده ها و جوانان مواجه شده است. خداروشکر امربه معروف ونهی ازمنکر این چندساله مردم‌حزب الله بچشم خدااوند آمد باید ایمان اورد که خداوند باجماعت است وبه این ایه شریفه كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ خواهشاً زنگ بزنید و تشکر کنید اینم شماره پارک ارم به اپراتور بگید به مدیریت وصل کنه 02144113081-5 ❣ @Mattla_eshgh
🔴استفاده از نمادهای در بازی 💢وقتی این نمادها در کنار لذت ناشی از بازی قرار می‌گیرند، همجنسبازی در بازیکن از یک گناه تبدیل به یک حس خوشایند می‌شود. ⚠️آیا حواس تان به بازی هایی که کودکان تان انجام می‌دهند، هست؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴حجاب اولویت چندم رهبری‌ست؟ تو پیام قبل درباره اولویت ها صحبت کردیم، بعضیا بد برداشت کردن که وقتی میگیم یه چیزی اولویت اوله یه چیزی اولویت دوم، یعنی داریم میگیم اولویت دومو رها کن. نه منظور این نیست.من بشخصه دغدغه زیادی برای حجاب دارم، برای روش صحیح و اثرگذار در زمینه حجاب، خیلی وقت فکری و مطالعاتی میگذارم فرض کنید شما یه بچه 3 ساله دارید، یه هم تازه بدنیا اومده. مراقبت از کدوم فرزندتون اولویت اوله؟ قطعا تازه متولد شده، آیا منظور اینه که بچه 3ساله رو رها کنید؟ نه اصلا. طبق اولویت باید کامل به جفتشون و به خودتون وحتی دیگران رسیدگی کنید. حالا چه‌جوری اولویت‌هارو میشه تشخیص داد؟ بهترین و مهمترین راهش صحبت‌های مقام معظم و دغدغه‌های ایشون هست. قطعا رهبری حرف درگوشی باکسی نداره. وهرچه اهمیت داره در صحبت‌ها، بیانیه‌ها و جلساتشون مطرح میکنن شما سخنرانی‌ها و دیدارهای چندسال اخیر ایشان با رو گوش بدید، و متن‌های صحبت‌هاشونو ببینید، بیانیه بسیار مهم رو ملاحظه کنید، کلیدواژه‌های مهم بیانات رهبری رو میتونید خودتون دربیارید مثلا چندتا از دغدغه های مهم رهبری این موارده: و مسائل اقتصادی مردم پمپاژ امید به درون جامعه فرهنگ و خانواده و جوان گرایی پیشرفت علمی دربرابر استکبار و مواردی از این قبیل شاید بنده توجیه نیستم، و نیاز به توضیح دارم. به جای هرگونه اتهام‌زنی، اگر استدلال منطقی دارید، بنده رو توجیه کنید حجاب کجای این ماجراست؟ شما تو کل سخنرانی های چند سال اخیر رهبری شاید دوسه مورد پیداکنید که درباره حجاب صحبت کردن. ولی شاید 50بار یا بیشتر درباره موضوعات دیگه که بالاعنوان شد، نکاتی رو گوشزد کردن. قطعا حجاب درنظر رهبری مهمه وباید بهش پرداخته بشه. ولی برخی مسائل دیگه در نگاه رهبری خیلی مهم‌تره و باید خیلی بیشتر بهش پرداخته بشه. شایدم بشه اینطوری برداشت کرد، وقتی بهش خیلی پرداخته نمیشه، بهش نپرداز.حالا من بخاطر شما این برداشتو نمیکنم اگه میگید حجاب زیر مجموعه و خانواده‌س، نیازی نیست مستقیما درباره حجاب حرف بزنن. منم میگم خداخیرتون بده. پس ماهم بریم بیشتر روی و فرهنگ کار کنیم که غیرمستقیم روی حجاب کار کرده باشیم؟ اگر نکته‌ای دارید برای بنده‌ی جاهل، بفرمایید. استفاده میکنم @hosein_darabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ماجرای دست ندادن «آزیتا شکاری»، قهرمان جودوکار ایرانی با مسئول مسابقات 🔺مسئول برگزاری مسابقات بعد از دست ندادن آزیتا شکاری، از دادن مدال های الباقی اوزان هم سر باز زده بود که با توجیه مسئولان تیم ایران راجع به فرهنگ و اعتقادات ایرانی، از این تصمیم خود پشیمان شد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قبله_ی_من #قسمت 2⃣4⃣ 🌀 دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم... لحنش جدی می شود:چی
3⃣4⃣ ⭕️ انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد :هیس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی، پاچه میگیری! -هارتویی عوضی! تویی که با ریش و قیافه ی موجه هرغلطی می کنی! - ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری؟! بدبخت دارم بهت لطف می کنم! -به اون دختره هم لطف کردی؟ همونی که ازماشینت پیاده شد؟ - هه! بپا هم شدی؟ آره؟! -به تو ربطی نداره! - پس اون دختره هم به تو ربطی نداره!!....کی بود خودشو چسبوند به من! هااان؟! چنان داد زد که خشک شدم. چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: آره...تو راست میگی! حالا پیاده م کن! نکنم چی؟؟جلوی چشمانم سیاه میشود. سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...به من...میان هق هق التماسش می کنم -تروخدا پیاده م کن. پیااااده م کنن... - چی شد؟ رام شدی!حرفهایش جانم را می سوزاند. کاش می فهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده؟! -نگهدار...التماست می کنم! چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته می کند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین!سرعتش را بیشتر می کند بپر کوچولو! جیغ میکشم: میپرما! - بپر عزیزم! مثل یک مار نیشم می زند: فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام رابه زبان می آورم :برو به مادرت لطف کن! چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد: یک باردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص می گویم: وحشی! دستم راروی دهانم می گذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر می کنند. دیگر طاقت ندارم. در را باز می کنم که عربده می کشد و فرمان راکج می کند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد.منتظر نمی مانم تاکامل بایستد، چشمانم رامی بندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانی! کنارخیابان چندبار غلت می زنم و بالاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را در دست تاب می دهد می خندد.... گریه امانم را بریده نمی توانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت وپرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونی که خراب میشه خودتی! یه کاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود. باحرص نگاهم می کند و به عقب هلم میدهد. محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم.صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق! و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر می کند... 🔴 رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو... به تلخی لبخند می زنم و تایید می کنم: آره...می دونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمی توانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود. الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم! نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه های تیز محمدمهدی تنم را می لرزاند. میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان چیزی بعید نیست! من من می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم ولی در رفت! چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشعور...کسی جلوشو نگرفت! -نه! خلوت بود! - الهی بمیرم عزیزم! بغض می کنم و خاک مانتوام را می تکاند... سریع می پرسم:تو پارکینگتون دستشویی دارید؟ خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید:آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام! -کجا؟ میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمی گردم. به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم ولبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی می کند. یک آینه ی شکسته به دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم... محیا...توچیکار کردی...... ⏪ ⏪ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh
قبله ی من 4⃣4⃣ 💥 موهایم را باز و یک بار دیگر می بندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را باسرانگشت لمس می کنم.حسابی می سوزد. باورم نمی شود من یک دیوانه را اینقدر دوست داشتم؟! به شلوارم نگاه می کنم. همان لحظه چند تقه به درفلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه وشلوار آوردم... در را باز می کنم. لبخندکجی می زند...نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!! ⭐️ بلند سلام می کنم و وارد پذیرایی میشوم... خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه می کنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم... میترا حسابی کلید کرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش می کرد! و تنها جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود! ❄️ فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهارعوض کند! نیمه اسفند ماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم را زیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را می گیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است! محمدمهدی... هنوز باورش سخت است... مردی که متانت و برخورد خاصش با دخترها زبانزد همه بود! ریش و یقه ی بسته و ظاهر موقرش! فنجان رابالا می آورم و لبه اش را روی لبم می گذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه راهم کم می کند! فنجانم را پایین می آورم و کنارش انعام میگذارم. ازجا بلند می شوم پالتوی قرمزم را به تن می کنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که هیچ... دیگر از نماز هم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود!پس دیگر این اشتباه را نمی کنم... به پشت سر نگاه می کنم رد پایم برف را تیره کرد. کاش میشد گذشته راپاک کرد. امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که تمام وجودم خوب از برش کرد. ☄ کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود. گاها ازکلاسش بیرون می زدم و تاآخر زنگ در حیاط می ماندم. اوهم خیلی سخت نمی گرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد. کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای میترا حسابی رویم اثر گذاشته بود. من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا می کردم. شبها تادیروقت صرف تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازارنرفتم. پدرم حسابی به خودش می بالید که من اینقدر سربه راه شده ام. خبر نداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم.عیدهم از راه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. در راه دید وبازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم. به قولی شورش را درآورده بودم. قرار بود درایام تعطیلات سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عید باتمام شلوغی وهیجانش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روزشماری می کردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز می گذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد. مادرم دورسرم اسپند می گرداند و صلوات می فرستاد. ذکر می گفت و برایم دعامی کرد. دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد. من تمام شدم! 🌳 عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه می کنم. باکف دست روی میزمی کوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم. نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم ومی پرسم: یعنی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ آره؟ مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو! ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه. دستهایم رابالا می آورم و باغیظ می گویم:-ای بابا! بیخیال دیگه! همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاوردن! الان من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده! چه گیریه آخه؟! دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه می کنم چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما به قول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که اومی ترسد! ازدواج محموله ی عجیبی است..... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
قبله ی من : میم .سادات هاشمی 5⃣4⃣ 🍃🌺 آخرش باید همین جور توسری خور باشی!بغضم میترکد و جیغ می کشم: من باید درسمو ادامه بدم. جایی که دوست دارم.رشته ای که دوست دارم. اگر تو ذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقا بالا سر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه! به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مرا سر جا میخکوب می کند وایسا! از قلدر بازی بدم میاد.... میدونی؟! نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس می کنم...فکر نکن به خاطر جیغ و دادات راضی شدم. ازقبل مامانت باهام حرف زد. گفت که سربه راه شدی... فقط فکر و ذکرت شده درس. من نمیخوام جلوتو بگیرم که...فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجور جاهارو ازمغزت برونی! اگراجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه. اگر قبول می کنی بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را آزاد می کنم:قبول - دلیل این بود که ترسیدم دو صباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچه رو خوردی. نذاشتی پیشرفت کنه...زحمتشو حروم کردی. اماشرطم...میذارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی... خوشم نمیاد شب سرتو روبالشت جایی بذاری که من ازش بی خبرم! خوابگاه تعطیل! سریع نگاهم را روی لبهایش میکشم... -عموجواد؟ - بله. -ولی بابا... - همین که گفتم... یااونجا یاهیچی.زیر لب واقعا که ای می گویم و ازپله ها بالا می روم...نمی دانستم باید ازخوشحالی پرواز کنم یا ازناراحتی بمیرم. اینکه بعد ازدوهفته جنجال پدرم رضایت به خواسته ام داد جای شکر داشت. ولی... هضم مسئله ی عموجواد برایم سخت و غیر ممکن بود. نقشه کشیدم تا تهران خانه ی آزادی ام شود. نمیخواستم از چاله به چاه بپرم. عمو برادر بزرگ تر پدرم؛مردی متعصب و بیش ازحد مذهبی بود. قضاوت خوانده و به قول خودش گرد جبهه محاسنش را سفید کرده. زن عموکه صحبتش را نکنم بهتراست. آنقدر کیپ رومی گیرد که میترسم بالاخره یک روز راه نفسش بسته شود و خدایی نکرده بمیرد! سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می کنند. همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی... 🍀 آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می بوسد...مادر مراقب خودت باش. آسه برو...آسه بیا! -باشه صدبار گفتی! پدرم جلو می آید و شالم را کامل روی موهایم میکشد محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.حرصم میگیرد -چی کار کردم مگه؟! - هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما....عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من چه سودی به حال زن عمو و عمو داره؟! - چقدر تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم... صورتش را می بوسم و چند قدمی عقب می روم... - محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...ولی باهمه اینا تو مهمونی. سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد ومی گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه! بالاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و بوس فرستادم. بله...خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم. مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود...ولی به قول مادر من دیگر بزرگ شده ام. گلیمم مگر چند متر است که در گل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه را همین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی می زنم و سوار بر هواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم...... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان چون آید 🌱از روی ادب قیام کردن عشق است 🌸 ■○■○■○■○■○■○■○■ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 مصداقی بود برای باز طراحی نقشه راه صدا و سیما و هدایت قلوب مردم به سمت حقیقت و واقعیت پشت پرده های حوادث کشور! این شب‌ها که فیلم گاندو پخش می‌شد و همه اقشار جامعه را پای خود نشانده بود، نشان از تاثیر نفوذ رسانه صادق دارد. ✅رسانه ای که شهید آوینی برایش غایتی مشخص کرده بود و غایت یک رسانه را انتقال مفهموم و ارزشهای انسانی می‌دانست، تا جامعه ای را رشد دهد. نه اینکه با فیلم‌های آبگوشتی و برمبنای ابتذال و فساد به اهداف رسانه در پروتکل‌های صهیون نزدیک کند. ✅رسانه ای که اگر طبق تعریف شهید آوینی جلو رود، جامعه را خواهد ساخت و بصیرت را تزریق می‌کند نه اینکه رسانه، ذائقه مردم را به سمت فیلم‌های مبتذل و عشقهای مثلثی هدایت کند. 🔺فیلم گاندو از همین مدل فیلم‌ها بود. که جامعه امروز ما به آن نیاز دارد و این نیاز از استقبال بی نظیر مردم از این فیلم مثال زدنی مشخص شد. که می‌توان علت این استقبال را با موارد زیر برشمرد👇 1⃣ این فیلم با بیان کردن واقعیتِ بخشی از مسایل امروز و مهم کشور که بسیار درگیرش هستیم، تاثیر بسزایی روی بصیرت و آگاهی صحیح مردم داشت. 2⃣این فیلم مفاهیمی را به مردم منتقل کرد که از ابتدای انقلاب تا به الان، مخصوصا در این چند سال اخیر در دولت غربگرا بسیار نمود پیدا کرده بود و دشمن تمام تلاشش را می‌کند تا از همین راه به کشور ضربه وارد کند. 3⃣این فیلم واقعیت‌های ، ، و نفوذ در و عملکرد آنها برعلیه اقتصاد و امنیت کشور را با به تصویر کشیدن یک واقعیت حادث شده در سال 93 را به خوب نشان داد. 4⃣ این فیلم گوشه ای از زحمات، رنج‌ها، توان و قدرت علمی، نظامی و اطلاعاتی نیروهای امنیتی کشور را که تا اتاق نفوذ کردند را به تصویر کشید، که منجر به اعتماد بیش از پیش مردم به نیروهای حافظ امنیت شد. نیروهایی که هم مورد حمله و تحریم دشمن و هم مورد حمله ناخودی‌های غربگرا و منافع طلب قرار می‌گیرند. 5⃣این فیلم باعث شد تا صدای کسانی بلند شود و چهره واقعی آنها مشخص شود که یا بادشمن هستن و یا خواسته و یا ناخواسته در زمین دشمن بازی می‌کنند و درک‌شان از منافع ملی در کمترین سطح ممکن است. 6⃣ این فیلم عملکرد دولتی رو به تصویر کشید که امنیت، اقتصاد و عزت این کشور را فدای کرد و برای مردم مشخص شد که برای بدست آوردن بی حاصل، این دولت حاضر شد چه امتیازاتی را برای هیچ بدهد و تا جایی که یک جاسوس را می‌خواستند به راحتی تحویل دشمن دهند. آن هم جاسوسی که با تحلیل‌های خود، موجب تحریم های بیشتر مردم شریف ایران شد. طبیعتاً واکنشهای دولت در مقابل این فیلم نشان داد که خاطراتی تلخ برای آنها تداعی شده و حاضر به پذیرش اشتباهات خود نیستند. 7⃣ این فیلم به خیلی از کارگردان‌های سینما فهماند که سلیقه مردم، سینمای فاسد و مبتذل با فیلم‌های عشق مثلثی نیست، بلکه مردم خواهان فیلم واقعیت گرا هستند. فیلم‌هایی که مردم را محرم اسرار کشور بداند و واقعیت ها و تاریخ را مرور کند. ✅پ.ن: گاندو با به تصویر کشیدن گوشه ای از واقعیت درون کشور، نشان داد که رسانه ملی می‌تواند با چنین موضوعاتی اثری بر فکر و ذهن مخاطب بگذارد و در مقابل جنگ روانی رسانه های غربی آنها را واکسینه کند و نشان داد که سلیقه مردم، واقعیت پسند هست آن فیلمهای مبتذل و فاسد سینما صرفاً تحمیلی است بر ذائقه مردم. 🔺هر چند که فشارهایی از سوی دولت به خاطر واقعیتهای درون فیلم بر رسانه ملی آورده شد اما واکسینه شدن مردم و آگاه شدن مردم در برابر دشمن می ارزد به خوش نیامدن‌های قشر غربگرای درون کشور. پ.ن: تهدید بازیگران و توهین افراد ، به تهیه کننده و سازندگان فیلم به خوبی از اهمیت ساخت این مدل فیلم‌ها و روایت پشت پرده برخی حوادث کشور خبر می‌دهد. ✅ با متفاوت بیاندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
hazrat dost.pdf
446.2K
فایل pdf کتاب بی نظیر هدایایی به حضرت دوست، کتاب تالیفی استاد عبادی که به چاپ پنجم رسیده بود. 💠 چون در چاپ جدید ،قیمت کتاب بالا می رود، فایل آن را بصورت رایگان در اختیار عزیزان قرار می دهیم. 💠محتوای کتاب با زبانی کاملا عامیانه و دوستانه نوشته شده که باعث جذب مخاطب می شود، همچنین کتابی عالی هست برای افزایش محبت قلبی نسبت به امام زمان عج 💠 سبک نوشتار کتاب به گونه ای هست که برای تمام سنین از هفت سال به بالا ، قابل استفاده هست. 💠 هم استفاده کنید، هم نشر دهید.
مطلع عشق
⭕️مباحثه من با مدعیان دروغین (1) آقا یه‌‌بار تو حرم امام نماز می‌خوندم، سه نفر مذهبی روبه‌روی من نش
مدعیان دروغین قسمت دوم (دلایل آبکی) آقای احمدالحسن اومده میگه من حجت خدا، فرزند و فرستاده امام زمان هستم، همون قائم آل محمدم. می‌پرسیم آقا ادعای خیلی بزرگی کردید، از کجا مطمئن بشیم، چندتا حدیث از پیامبر(ص) میارن که در آخرالزمان سیدیمانی میاد و از این حرفا، میگیم از کجا معلوم که منظورش شمایی؟ یه نشانه‌ای، معجزه ای به ما نشون بدید. میگه دوتا نشانه به شما معرفی می‌کنم: ۱_ استخاره ۲_خواب😐 تصور کنید، یکی اومده میگه من حجت خدا، فرستاده امام مهدی هستم شما میگی یه‌لحظه وایسا یه‌لحظه یه استخاره کنم، بعد باصدای بلند می‌گی تبریک میگم تبریک، استخاره خوب دراومد خیلی مخلصیم، خیلی منتظرتون بودیم. خیلی ازماها هم سریع همون لحظه یه سلفی میگیریم. میگید نه؟ ببینید وقتی میرید حرم امام رضا دنبال سلفی گرفتن هستید یا مشغول زیارت و توجه؟ اینجاهم همینطوره خنده دار نیست؟ آقا اصلا اصول و شرایطی داره، هرجایی استخاره جواب نمی‌ده، استخاره وقتی معنی داره که شما می‌خوای یه کاری بکنی اول میری تحقیق می‌کنی، بالا پایین می‌کنی، عقلت رو به کار می‌گیری، بعد یه جایی تو دو راهی گیر می‌کنی نمی‌تونی تشخیص بدی، اون‌وقت استخاره (طلب خیر ازخدا) می‌کنی، نه این‌که زرتی اول کار استخاره کنی، اونم برای تشخیص حجت خدا اصلا اینجا استخاره مسخره‌اس، مث اینه که یکی بگه خونه‌ی تو مالِ منه. میگی از کجا میگی این حرفو؟ میگه اگه شک داری استخاره کن یا میگن توسل کن، تو خواب بهت میگن که این حجت خداست. این دلیل هم مثل دلیل استخاره سبک و غیرعقلی هست، اصلا بین علمای دین، خواب خودش حجت نیست چه برسه به این‌که حجت خدا رو بخوای با خواب بشناسی اصلا شما به دسته‌بیل فکر کن، شب خوابش رو می‌بینی، اینایی هم که خواب دیدن احتمالا یکی دو روز با حال خوش و اشک و زاری به ایشون یا امام‌زمان فکر کردن بعد یه خوابی دیدن. البته یه علوم غریبه‌ای هست که یه کارایی می‌کنن همه استخاره‌ها خوب دربیاد. همچنین تو خواب تصرف می‌کنن، که شرعاً حرام است. اینا همین کارو می‌کنن اصلا حالا که انقدر هردنبیله منم می‌خوام برم ادعای مهدویت بکنم، شماها هم بیاید بگید خواب دیدید، یقین پیدا کردید که من فرستاده امام زمانم، خدایی ضایعمون نکنیدا، تو شادی‌هاتون جبران می‌کنم میگن یکی ادعای پیامبری کرد گفتن کتابت کو؟ گفت کتاب ندارم، جزوه میگم بنویسید😆 امام زمان وقتی ظهور کنه نه فقط برای شیعیان، برای کل جهان حجت خواهد بود، نشانه‌هایی ارائه میده که اسکیموها هم براشون حجت تموم شه. نه مث این بنده‌خدا با استخاره و خواب، که شیعیان هم قانع نمیشن @hosein_darabi
چهارشنبه های سیاسی 2.mp3
14.72M
✳️ سلسله برنامه 👈 با تحلیل 💠 جلسه 2 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد (قسمت دوم) 🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب 👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉 ‌❣ @Mattla_eshgh کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
قبله ی من #نویسنده : میم .سادات هاشمی #قسمت 5⃣4⃣ 🍃🌺 آخرش باید همین جور توسری خور باشی!بغضم میترک
ی من 6⃣4⃣ ✈️ شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار بر می دارم. سفر با هواپیما عجیب می چسبد ها! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چند نفر را به سمت خودش می کشد: ببخشید خانم!خانم.... حتم دارم که آن خانم من نیستم. به سرعت چند قدم دیگر برمی دارم که کسی دسته ی کیفم رااز پشت سر می گیرد. باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم. پسری با قد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چند لحظه تو ذوق زد! آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: فکر کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من با لبخند گرم و نگاه مستقیم از او تشکر می کنم و تلفنم را درجیب کوچک کیفم میندازم. دست به سینه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد. به سمت راستم نگاه می کنم و بادیدن لبخند آشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم! مهران پارسا!دردلم می گویم خوب باش. خوش به حالت. اما سکوت تنها عکس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون! پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟ یک آن به خودم می آیم. بابا راست می گفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم. -چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟ کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید؟! چشمان مشکی و موربش برق می زنند. راستش، خوشحال می شم باهاتون آشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده! -اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید آقای پارسا. جا می خورد اما خودش را نمی بازد: به فیلم هم میرسیم.... چقدر پررو! -فکر نکنم. من باید سریع برم. - کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخاربدید.. لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!این بار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاده ... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایی نبوده به سمت درب خروجی می روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته... -خانم ایران منش! خانم...! چندلحظه..تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایی خاصی توی چهره تونه. موها و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید! باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می شوم... - یه فرصت کوچیک به من بدید کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یه تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید آقای پارسا! من هیچ علاقه ای به آشنایی با شما یا... یا پدرتون... یاکلا هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیایید و ازظاهرمن تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی رسمی خوشحالم کنید! امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می کنم و قدمهایم را سریع و بلندتر برمیدارم..... ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
ی من 7⃣4⃣ 🚖 راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن! دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه گیر توی وراج افتادم! درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟ مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟! - خیلی نمونده یه خیابون بالاتره! راستی منزل خودتونه؟ -نخیر! مهمون هستم! - آهان! پس مال تهران نیستی! نگفته بودی! با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی آدم حرف بزنه! از فرودگاه یک بند حرافی می کند. مخم را تیلیت کرد مردکه نفهم! درخیابان بزرگ و پهنی می پیچد و میگوید: بفرما خانم! کم کم داریم میرسیم...اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.رسیدیم.کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها! درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایی که ازبین دندانهایم بیرون می اید جواب میدهم: آقا بگیرید لطفا.پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود وچمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه خواهش می کنم! - هستن خونه؟ خنده ام میگیرد! ول کن نیست! همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم راجلوی صورتم میگیرم و از لابه لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کورشدیم رفت!آمدم دهانم را پر کنم: مثل توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت... به هرحال عصبی نفسم را بیرون می دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکرشماهستیم! شماره مو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من درخدمتم! -ممنون لطف کردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن! پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.پلاک.. چهار. سرم رابالا می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟ نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟ صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: آذر جون! (بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش را آذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم). سرش را بلند می کند و با چشمهایی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا شروع شد. به به. موهای آزاد و آرایش نه چندان ملایم، خصوصا رژ لب آجری رنگم، برق از نگاه عسلی آذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. محیا! زن عمو! به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم...... ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
8⃣4⃣ 💠 حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم...میخواهید برگردم؟! لبش را گاز میگیرد: نه، این چه حرفیه! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم خوشحال نشده! سرم را کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم...فعلا که این اقا چسبوندن به در... نمی تونم باچمدون رد شم. آذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده! آب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو!پس چرا نشناختم!تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی آذرخیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:محیا خانم هستن؟!نشناختم! پوزخند میزنم" اصلا نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.بعد اینهمه سال! بدون آنکه سرش را بچرخاند میگوید:عذرمیخوام نشناختم!خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی چمدانم را دردست می فشارم و از آذر می پرسم: به سلامتی جایی می رفتید؟! گل از گلش می شکفد و آرام میخندد. جلومی آید و دم گوشم آهسته نجوا می کند: میریم خواستگاری. باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خوب چرا آروم میگید؟! - آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم! شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است! - ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان ازخانه خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می آیند یاالله می گویند. نکند درخت هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وا و یک قدم عقب می رود. بسم الله! جن دیده!! لبهایش تکان می خورند اما صدایی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده! عمو هاج و واج باصدایی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله... لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری از گرما نیست! میگوید:خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...بین حرفش می پرم: -حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه... خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب میدهد:به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایی دخترجون!میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو! یحیی ازماشین پیاده می شود و جلو می آید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق وکنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:منو آقاجواد همراه یحیی میریم! یلدا خونه اس. سرسری یک بله و ممنونی می گویم..... بچه که بودیم بین تمام پسران فامیل یحیی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل کل بود دیگر. چشمهای عسلی اش به آذر رفته. بادیدنش دردلم اولالایی می گویم و ریزمیخندم. ریشش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی پیشانی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند... 🔅 ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده! دردلم میگذرد: خوب حالا چقدم هول!برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش هم که هوش نداشته رامیدزد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید..... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم 💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خوش نشستی به دلم عطر گرانقیمتِ عشق❤️ بر تو و صبح دل انگیز چو الماس سلام ✋😃 😍 💙❣💙 ‌❣ @Mattla_eshgh
که زیر مجموعه خیلی وقتا میشه زوجین کنار هم هستند اما دریغ از یک 😔 کافیه بعضی مواقع زل بزنید به چشمان همدیگر و با لذت همدیگر را نگاه کنید و با عشق همدیگر را سیراب کنید. چاشنی این نگاه عاشقانه لبخند های آرام و کوتاه است. بعد می توانید با نهایت عشق با همسرتون صحبت کنید. مثلا: دل داده توام، رویای هرشبم، عاشق تو شدم یا افتخار می کنم با تو ازدواج کردم یا من پریشان شده موی پریشان توام یا هر نفست معجزه ای تازه کند یا............ آره از این تکنیک استفاده کنید و از زندگی نهایت لذت را ببرید. دین حرفش اینه با هم خوب باشید و در نهایت لطافت به زوجین دستور میدهد باهم عاشقانه برخورد کنید. کج سلیقگی های خود را بحساب دین و مذهب ننویسیم. استاد سعید مهدوی ‌❣ @Mattla_eshgh
💎 روایت مادر #شربان‌خانی: 📕 آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه. در طول نه ماه بارداری مجید، پیش مادرم بودم. یعنی مادرم خواست که برم پیشش. می‌گفت خانمی که بارداره، هر چیزی رو نباید بخوره، سر سفره هر کی نباید بشینه، لقمه ناجور نباید بخوره که روی بچّه‌اش اثر بذاره... ❣ مجید که دنیا اومد... حرف زدن یاد گرفت، به مادرم می‌گفت مامان؛ بیشتر اخلاق‌هاش هم شبیه مادرم بود. ✍ کتاب "مجید بربری"، ص۸۲، نوشته‌ی کبری خدابخش دهقی | #ک‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 #جلسه_سی_دوم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در پنجمین مرحله ی درک ما می باشد. آنرا در مرحله پنجم مطرح می کنیم. ♻️ اولین مرحله ی خلق (مرحله کن الهی) است و آخرین مرحله درک (فیکون و ایجاد در عالم ماده)، طبیعت ما به نحوی است که مادیات دارای قابلیت بعد و حجم را اول می فهیم بعدا انتزاع از آنها را. ⁉️ سوال: آیا توان تغییر ماهیت اصلی اشیاء وجود دارد؟ ↙️ بله وجود دارد توسط 👈 خالق ارکان چهارگانه، یعنی 👈 رکن پنجم می شود. یک وقتی قانونمندیهای حاکم به طور کل به شکل ضد متغیر باشد این یک قاعده است استثنا هم دارد. 👈 روح الهی دارای قدرت نفوذ و تغییر ماهیت اشیاء می باشد. ✅👌👏💐💞 🔶 در آتش، آتش طبع سوزانندگی دارد، خداوند به آن می گوید دست از سوزاندن بردار. ⬇️ ✨🌸💫 قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيم: [ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ] ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻯ ﺁﺗﺶ 🔥 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺳﺮﺩ ❄️ ﻭ ﺑﻰ ﺁﺳﻴﺐ ﺑﺎﺵ 💐. (سوره مبارکه الأنبياء، آیه 69) 🔰🌸 بحث دعا درمانی و شفا و بحث تأثیرات حلال و حرام با توجه به این رکن معنی پیدا می کنند، پس این بحث ها بسیار مهم است و باید این بحث ها بشود که اگر نشود بعدا دچار مشکل می شویم. مثلا: چه عنصری در حلال وجود دارد که در این حرام نیست؟ آن عنصر کجاست و از چه طریقی می آید؟ ✅👈 این مسائل در رکن پنجم بحث می شود. 🔵 در هوا هم همینطور است. ریز فوتونها و سلولهایی که تشکیل دهنده هوا هستند، بار حرکتند و حامل اشیائی هستند که برای برخی که دارای چشم دل بازند قابل رویت و برای برخی نه، که این ریز فوتونها نیکی و پلیدی حمل می کنند. ♻️ باد و هوا حامل است حامل فضای آلوده و فضای منور. الان برخی زبان و یا گوش شنوای اینگونه پیام ها 👈 مادران هستند، وقتی دلشان شور افتاد همان لحظه پسرش در جایی اتفاقی برایش افتاده، حامل این پیام باد است. برای آب هم همینطور است. 💦 آب را ما تغییر ماهیت می دهیم با 👈 دعا. 🌸 آب باران نیسان (اردیبهشت) را اگر 70 بار سوره حمد و 40 بار سوره قدر و آیة الکرسی روی آن بخوانند شفای همه ی بیماریها می شود. ⚪️ خاک هم همینطور است. همه ی خاکها خوراکشان (مصرف آنها) بیماریزا هستند، ولی یک قطعه از این کره ی زمین به خاطر همسایگی خاکش با یک موجود مقدس خاکش شفا می شود، تغییر ماهیت داده به خاطر بار معنوی که پیدا کرده است. 💠💐✨ مانند 👈 خاک تربت امام حسین (ع). 🔮 بنابراین رکن پنجم در مجموعه ی ارکان طبیعت دخالت می کند و ماهیت آن را به سمت مثبت و منفی تغییر می دهد. هر فعل پلیدی در هر نقطه ای از موقعیت جغرافیایی می تواند اشیای آن محیط را تغییر دهد و کارایی آنها را دگرگون کند. 🔵 این پنج عنصر بستر نظام خلقت می شوند. برآیندش دارای یک زمین و آسمانی است. ✅👌👏💐 یکشنبه و چهارشنبه در👇👇 @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا