https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5721
داستان واسطه گری امام رضا (ع)برای ازدواج دو جوان👆
مطلع عشق
صبح است و سلامِ تازهتر میچسبد یک صبح بخیرِ مختصر میچسبد لبخندِ تو بر سفرهی شعر و غزلم حتی دو
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
✨خدایا ...✨
🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی،
چه امیدی است به پایانش ...؟!
🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم روزم را
✨سلام✨
🌸✨صبحتون بخیر
امروزتون سراسر موفقیت و کامیابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🚩قد چادررا با دقت اندازه بگیرید قد چادر را طوری قیچی کنید
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
💢امتحان چادر های مدل دار بی ضرر است
🍃 چادر ساده در سال های اخیرتنها چادر مورد استفاده زنان و دختران ایرانی بود. تا این که برخی از طراحان و بانوانی که با علاقه به رعایت حجاب به دنبال تنوع و در عین حال پوشیدگی چادر بودند دست به طراحی و تغییر در چادر ساده زدند. چادر های دانشجویی, عبایی، عربی، کمری(قجری) و… از انواع چادری است که به وفور در بازار وجود دارد وبرای بانوان شاغلی که فعالیت اجتماعی بسیاری دارند، بانوانی که کودک خردسال دارند، بانوانی که به تازگی از چادر استفاده می کنند و کمی جمع کردن چادر ساده هنگام رانندگی، خرید و…برایشان دشوار است،گزینه بسیار مناسبی است. همچنین استفاده از چادر های مدل دار که در طرح های زیبا و فانتزی برای دختران کوچک طراحی شده است، می تواند سبب تشویق آن ها به حجاب شود.
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در کارتونها🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
#شیرشاه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌷 پدرم یکی ازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کو
#قبله_ی_من
#قسمت 6⃣5⃣
🔷 و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.یک دفعه دستش رادراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد:فتح خون! کلا زدی توخط سیرو سلوک! شهید مرتضی آوینی...خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم...آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
- اوهو! ببخشید اونوقت چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین شهیداست!
- نه بابا مثل اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت روکوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا کنم! به انتهای راهرو که می رسم به سمت در خروج می پیچم که نگاهم به اینه ی قدی کنار در میافتد. همچین بیراه هم نمی گفت... امروز آرایش نکردم!
حتی یک کرم هم نزدم. دلم نمی آمد دقیقه ای بیشتر کتاب را برای نقاشی صورتم روی زمین بگذارم! دلیلش رادقیق نمیدانم... شاید هم یک کم عقب نشینی کرده ام! دیگر افسار لجاجت را در دستم به بازی نمی گیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم کنند! چه حرف شنو! شالم هم نسبت به قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده! فقط کمی از ریشه ی طلایی موهایم مشخص است...صدای قدمهای کسی مرا وادار می کند که برگردم. آراد سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید:آره خودتو خوب نگا کن! شبیه مریضا شدی!حرصم میگیرد و بدون جواب به محوطه میدوم. دوست دارم فحشش بدهم.. مردک مفت گو!
کتاب را به سینه ام میچسبانم، درست به قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می آیم بادیدن صحنه ی مقابلم شوکه میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به آسمان نگاه می کند. مثل همیشه!کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرااینجا پیدایش شده؟آب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به آرامی چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می آورد و بادیدنم لبخند می زند.دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند.انگار بالاخره جزء زندگی اش شده ام! جزء خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی!دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می آید.سلام! خسته نباشید!.جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم...نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام!
بازهم حرفی پیدا نمی کنم.عمیق ترلبخند می زند.جواب سلام واجبه!آرام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم... راستش... حس کردم بالاخره وقتشه ببرمتون یه جا!
باچشمهای گرد می پرسم: منو؟!
- بله! قراربود یلدا هم بیاد ولی امروز بایکی ازدوستاش رفت بیرون.
-ک...کجا بریم؟!
میپرسد: ناراحت شدید؟! فکر کنم امادگی نداشتید!
-آره! اصلا فکرشو نمی کردم بیای اینجا!نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود :خوب حالا اومدم! بریم؟!پای راستم رابلند می کنم تایک قدم بردارم که بند کوله ام از پشت کشیده می شود و نگهم میدارد. سریع به پشت سرم نگاه می کنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را به تپش میندازد. بند کوله ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچه می کند. صدای خفه اش تنم را میلرزاند...کجا برید؟!بااسترس به صورت یحیی نگاه می کنم. ابروهایش ازحالت متعجب کم کم درهم میرود و نگاهش جدی میشود. بغض به گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجع به دوستی اجتماعی ام با آراد به یحیی نمی گویم؟! چراداد نمیزنم:چته چرا زل زدی؟! دوستمه!چرا خفه شده ام!
یحیی به طرفمان می آید و درچشمهای آراد مستقیم نگاه می کند....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🌼- ببخشید شما؟!
آراد پوزخند می زند و جواب میدهد:اینو باید من بپرسم! یهو سرو کلت پیدا شده ازمن میپرسی من کیشم؟! من همه کارشم!
یحیی اخم غلیظی می کند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندکوله شو ول کن!
- نکنم؟!
- مجبوری!یحیی دست دراز می کند و مچ دست آراد را محکم میگیرد و میکشد. بندکوله ام آزاد میشود. به سرعت ازهردویشان فاصله میگیرم. یحیی دست آراد را رها می کند و میگوید:دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چشمام!حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!پشتش را به آراد می کند و روبه من میگوید:ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.آراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیوسوار شه؟ میگم چرا خانم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!چهره ی یحیی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
آراد:بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: آهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...ازخود راضیه! عقب مونده س، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره آقایحیی.نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی درآرن ؟!
یحیی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی آراد را میگیرد و کمی بلندش می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میچسباند. نگاهش خیره درمردمک های لغزان آراد مانده ببین اقاآراد! تاصبح بشینی داستان ببافی برام اهمیت نداره! کاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یه جوری می دادم که دیگه نتونی دهنتو باز کنی!یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.نگاهم می کند و باغیظ میگوید: مگه نمیگم برید!سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه..ولی یادت نره! این خانمی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!تو میمونی و حوضت! یحیی کوچولو..! قلبم ازتپش می ایستد. برمیگردم و بلند می گویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! تو....
یحیی دست میندازد و کوله ام را به طرف خودش میکشد. چشمهایش دودو میزند وفکش میلرزد.تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام رابه دنبال خودش تاکنارخیابان میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!هاج و واج به ماشینهایی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضی ها از سکوتت سوء استفاده میکنن! مشکل حزب اللهی ها همینه.تراژدی بدیه!یک سمند نارنجی می ایستد. یحیی آدرس را به راننده میدهد پول راحساب می کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلایی سرش بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد...
🌹 یحیی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل شهید دات کام برید، دوجلد دیگه از کتابای آوینی هست.نگاهش می کنم...میشه بگی امروز چی شد؟!به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط... یه سری حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند...
-مثلا چی؟!
- مهم نیست...کتاب رو بخونید! پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!به فرش خیره میشود.. راجع به امروز حرفی نزنید.
-نه نمیزنم. یه چیز دیگه س...
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
🍏 آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هر از گاهی نگاهمان می کند. حتم دارم دوست دارد بداند چه می گویم. یحیی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خوب بفرمایید.سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.بدون مقدمه میپرسم: امروز قراربود کجا بریم؟!
- به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا..
-دیگه خودت نمیای؟!
- میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
- راجع به امروز حرف نزنید!
-آخه...
- ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خوب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکرمی کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون آقا اگر یک درصد حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و آرام نگاهش می کنم. اشتباه میکردم. او عقب مانده نیست... من بودم!
🍎 دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:مرسی که فکر بدی نکردی! به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون! فتح خون تموم شد؟!کتاب فتح خون را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:نه، پنج فصلش رو خوندم.
- فقط کند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشته.
-آره! راستش کارم همین بود.
🍊 به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به سینه صاف میشیند و میگوید: خوب درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقداربهش گرایش دارم! من ...
- بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:یحیی. من نمیخوام عمر سعد باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!به جلو خم میشود، دو آرنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایی آرام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
-فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه (س) ایستادن! میترسم فصل بعد روبخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم...بغض می کنم و ادامه میدهم:نکنه جزء کسایی باشم که باهزار توجیه و بهانه ، سر امام رو از قفا...
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یه لیوان آب بخورید. بعد حرف میزنیم.
- دارید...گر.. یه می کنید...کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
- واقعا؟! همین؟
-بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود:نه! فقط پرسیدم...
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی ازآب را سر می کشم ولیوان رادر ظرف شویی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.یحیی ازدستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظرمی مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می نشیند. خوب! داشتید می گفتید!
-همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم وسردرگمم. اصلا نمی دونم کی هستم!
- دوست دارید جزء کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
- میخوام به زبون بیارید.
- دوست دارم جزء گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به کربلا رسیدم!
- چرا؟
-چون... چون خوبن.
- ازکجا اینو میفهمید؟!
-چون پاکن... چون اهل بیت رسول خدا (ص) هستن! چون صادق اند و...جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر آخرو فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!
- به عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨خدایا ...✨ 🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی، چه امیدی است به پایانش ...؟! 🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم رو
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✍خوش بحال قلبهایی....
که هر صبح ؛
رو به یاد شما، باز می شوند....
طراوت همه عالم....
در گروی تکرار یاد شماست!
#سلام ... تنها دليل طراوت زمین
❣ @Mattla_eshgh
خدایا!
بیا نصف نصف پیش بریم؛مـٰا خوشگل دعا میکنیم تو هَم خوشگل مُستجاب کن... :)🌱
#مناجات
❣ @Mattla_eshgh
✍ کلام استاد رائفی پور
🔮 دعای عهد با امام زمان (عج)
🔷🔸🌸✨♦️✨🌸🔸🔷
🔷 یک جا برای بچه های مهدوی صحبت میکردم گفتم : بچه ها ما که مدعی کار تو حوزه ی مهدویت هستیم ، دعای عهدمون رو باید بخونیم ، من خودم سالهاست دعای عهد رو میخونم بعضا پیش میاد که روزی سه چهار بار هم میخونم
🔶 اما این همه سال یه تیکه از دعا خیلی عجیب اومد ، تا حالا بهش فکر نکردم ، خیلی سختم بود و الان هم میخوام بگم ، برام سخته چون می ترسم گریه ام بگیره ...
🔷 گذرا میگم : "فی قضاء حوائجه " میگه خدایا کمکم کن حوائجش رو برآورده کنم ، گفتم : سالها من اینو خوندم اصلا بهش فکر نکردم ، یعنی ببین امام زمان (عج) چقدر مظلوم هست که حاجت هاش دست ماست ... این میدونی یعنی چی؟ یعنی تا شما ها کار نکنید ، ظهوری نخواهد بود
💠 اللهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَـرَج 💠
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از موسسه مصاف
👤 توییت استاد #رائفی_پور در خصوص برخورد دولت با صداوسیما به علت پخش سریال گاندو
🌐 http://bit.ly/2JNJTlX
✅ تنها کانال رسمی استاد رائفی پور و جنبش مصاف
@Masaf
توقیف نفتکش انگلیسی توسط سپاه
روابط عمومی نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه ای اعلام کرد:
🔹عصر روز جمعه ۲۸ تیر ، یک فروند نفتکش انگلیسی با نام" "stena impero" هنگام عبور از تنگه هرمز به علت رعایت نکردن قوانین و مقررات بین المللی دریایی بنا به درخواست سازمان بنادر و دریانوردی استان هرمزگان، توسط یگان شناوری منطقه یکم نیروی دریایی سپاه توقیف شد.
🔹نفتکش مذکور پس از توقیف به ساحل هدایت و برای سیر مراحل قانونی و بررسی های لازم تحویل سازمان بنادر و دریانوردی شد./فارس
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
روزی هواپیمای مسافری مارا زدند و ما توان اقدام همتراز آن را نداشتیم؛
#اقتدار جمهوری اسلامی به حدی رسیده که بالاترین مقام اجراییِ امریکا برای توهمِ زدن یک #پهپاد_ایرانی کلی ذوق کند و شخصا آن را اطلاع دهد.
حال اینکه هیچ پهپادی ازایران زده نشد.
#امریکا_هیچ_غلطی_نمیکند
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از عالَم سیاست || داود مدرسی یان
🔴 #عناصر_مومن نظام، #کمتر_از_سه_روز دستور فرمانده را اجرا کردند و با توقف #نفتکش_انگلیسی عزت بینالمللی و اقتدار امنیتی نظام را حفظ کردند و مردم رو خوشحال کردن!
🔻 #عناصر_تنبل، فشل وکسلی هم داریم که ۶ ساله دستور فرمانده مبنی بر #اقتصاد_مقاومتی رو اجرا نمیکنند و دل مردم از دستشون خونه!
✅ #داود_مدرسی_یان:
http://eitaa.com/joinchat/3604742157Cf3fa1341d3
مطلع عشق
🍏 آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هر از گاهی نگاهمان
#قبله_ی_من
#قسمت 7⃣5⃣
دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟!گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟
- راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.
- میخوام!تبسم گرمی لبهایش را می پوشاند: بهتره خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چندروزفرصت میدم.. کتاب رو تموم کنید وهمراهش فکر کنید!تصمیم عجولانه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم کارکنید!
-خوب...
- می دونم میخواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید!
از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیای خشک و جدی باآن نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم ساعتها به نگاهش خیره شوم! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...ویک موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم آشوب میشود.
"حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود"ده ها بار این جمله را تکرار می کنم...بغض می کنم و اشک درچشمانم حلقه میزند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که یک جمله ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی آچهار می نویسم و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگرمی شود امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه هستی ات را ازدست بدهی؟! دستم راروی کلمه ی حسین میکشم و بی اراده اشک می ریزم.
این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلارا با دیدگاهی جدید روایت کرد و جملاتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت چشمان تو باشد، کسی باشی که بایک اشاره توان کن فیکون داشته باشی، آنوقت به برهه ای از زمان برسی که با تمام عظمتت بالای بلندی بایستی و قطعه قطعه شدن رویایت را ببینی! به تماشای فریادهای وا اماه بایستی و لاحول ولا قوه الا باالله بگویی! تو که هستی حسین؟! که هستی که از یک ظهر تا غروب محاسنت به سپیدی نشست! که هستی که باآن وجود ازلی ات به بالای بالین فرزند اکبرت رسیدی و ندانستی چطور جسم رشیدش را به خیمه برگردانی! اینها روضه نیست... درداست. درکی ندارم. گریه ام شدید می شود و به هق هق می افتم!چقدر مغرور بودم... چطور فکر می کردم هرچه می گویم درست است. به چه چیزخودم می نازیدم؟! چطور جلوی خدا گردن کشی کردم و مثل اسبی وحشی تاختم؟! بادست گلویم رافشار میدهم و چشمانم را می بندم....باکی لج می کنی محیا! باخدا؟! یا باخودت؟! بس کن!
چشم باز می کنم و دوباره به برگه نگاه می کنم. چقدر عجیب که تنها فاصله میان خدا و حسین، جانش بوده. یعنی که او جان را مزاحم تلقی می کرده در مقابل رسیدن به معشوقش! دیگر هضم این جمله برایم جزء ناشدنی هاست!
🏅 ازروی تخت بلند می شوم و درحالیکه به هق هق افتاده ام، ازاتاق بیرون میروم. هیچ کس نیست.پدرم همراه عمو به محل کارش رفته تا کمی سرک بکشد. یحیی ماشینش را کارواش برده.
یلدا هم بایکی از دوستانش به کافه رفته. مادرم و آذر هم به بهشت زهرا رفته اند.من مانده ام و یک حوض بزرگ. محیا کوچولو و حوضش که درآن خون موج میزند! به سمت دستشویی می روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریه کرده ام که مغزم در کاسه ی سرم میجوشد و تیرمیکشد. دردستشویی راباز می کنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم.دستم رابه دیوار میگیرم و روی زمین کنار در مینشینم. سرم را بین دودستم میگیرم وصدایم را برای آزاد کردن بغض بعدی بلند می کنم. دودستم راروی چشمانم میکشم واشک هارا کنار میزنم. تار می بینم و سرم روی تنم سنگینی می کند! به اطراف نگاه می کنم و بادیدن در نیمه باز اتاق یحیی به فکر میروم. روزی که به اتاقش رفتم و آن نامه و اومدن بی موقع یلدا....چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبی است چراکه نه؟!
به سختی می ایستم و تلو تلو خوران به طرف اتاقش می روم. در را بااحتیاط باز می کنم و یک قدم برمیدارم. چشم میگردانم و بادیدن چفیه روی کتابخانه بی اختیار میان گریه لبخند میزنم. با پشت دست اشکهایم را پاک می کنم و به سمت کتابخانه آهسته قدم برمیدارم. دست دراز می کنم و به نرمی چفیه را کنار میزنم.پاکت نامه به نگاهم دهن کجی می کند. باعجله برش میدارم و درش را باز می کنم.برگه را از داخلش بیرون میکشم و خطوط را از زیر نگاهم میگذرانم. کلمه ی مرگ چندین بار دراون تکرار شده....
آخرش را نگاه می کنم...." این صرفا یک وصیت نامه نیست..."
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
🔰 گیج یک قدم عقب میروم. وصیت نامه اش را نوشته؟! دوباره جملاتش را مرور می کنم. اتاق دور سرم میچرخد " الیس الله بکاف عبده،سلام به عزیزان دلم که هر یک به نوبه ی خودشان برای من زحمت بسیار کشیدند.امروز در بیست و دوم مهرماه سال... قلم دست گرفتم تا فریضه ی دینی و واجب خود را ادا کنم. خدا را گواه میگیرم که از سال پیش میل به دنیا و زندگی در من از بین رفته و هر لحظه کسی را طلب می کنم که برای هر نفس و جانی کافیست و سیراب کننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام آزارهای خواسته و ناخواسته ام حلال وبرایم از ذات مقدس الهی طلب عافیت کنید. ترسی نیست جز از سراشیبی قبر، پس میخواهم زمانی که وجودم از دنیا وداع کرد و تمام اقوام و مال و دارایی ام از اطراف قبرم پراکنده شدند برایم قرآن و زیارت عاشورا بخوانید. مادر و خواهرانم گریه نکنند و صورت نخراشند چرا که درکربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد که صدای ناله اش را نامحرمان بشنوند. هیچ آرامشی جز مرگ نیست و چه سعادتی که اگر آخرین نفس به شهادت ختم شود...
🌀 صدای چرخاندن کلید در قفل در مرا از جا می پراند. برگه را تا می کنم و درپاکت میگذارم. قلبم دیوانه وار خودش را به دیواره ی سینه ام میکوبد. آب دهانم را قورت میدهم و چفیه را روی پاکت میندازم. درخانه باز و پاهایم سست می شود.چندقدم عقب میروم.دستم را روی سینه ام میگذارم و نفسم را حبس می کنم. سرکی از لای درنیمه بازمیکشم. یحیی است! گیج چرخی میزنم و به اطراف نگاه می کنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟! صدای صاف کردن گلویش بند دلم را پاره می کند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاک می کنم. نگاهم به کمدش میافتد، فکر احمقانه ای در ذهنم جرقه میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم.
به آشپزخانه می رود و بعد از چندثانیه صدای باز شدن در یخچال را می شنوم.آشپزخانه به اتاقش دید دارد. نمیتوانم بیرون بروم. چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیکه لب پایینم را به دندان گرفته ام در کمدش را باز می کنم و بین لباسهایش می روم. با سرانگشت در را میکشم و به سختی می بندم و درتاریکی محض فرومیروم.
آستین کت سفیدش روی بینی ام میافتد و عطسه ام میگیرد. سرم را پایین میندازم ودو دستم را روی دهانم فشار میدهم. آرام عطسه می کنم و باپشت دست قطره اشکی که ازچشمم آمده را پاک می کنم.. روی چمدانش مینشینم، چشم راستم را می بندم و ازشکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم، خدا کند سراغ کمدش نیاید. سعی می کنم آرام تر نفس بکشم. دستم راروی سینه ام میگذارم وآب دهانم رابه سختی فرو میبرم. بااسترس یکبار دیگر بیرون را نگاه می کنم.
❎ صدای جیرباز شدن در اتاقش دلم را خالی می کند! از شکاف در دست و پشت سرش را می بینم که به سمت تختش میرود، ساعتش را از مچ دستش باز می کند و روی بالشتش میندازد.دکمه ی اول ودوم پیرهنش راباز می کند. سرم راعقب میاورم و چشمانم را می بندم!میخواهد لباسش را عوض کند. پلک هایم راروی هم محکم فشار میدهم. اگر لباسش درکمد باشد.نوری که ازشکاف در داخل میدود به تاریکی می نشیند. حضورش راپشت در احساس می کنم.عرق روی پیشانی ام می نشیند...درکشیده و به اندازه ی چند بند انگشت باز میشود...دستم راروی دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم. همان لحظه نوای دلنشینی درفضا پخش میشود: میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راهو میخوام....
❇️ تلفن همراهش است! در را می بندد و چند لحظه بعد صدای بم و گرفته اش را می شنوم جانم رسول؟...هوفی می کنم و لبم را به دندان می گیرم...
آخرچه؟! میخواهد مرا ببیند... چه چیزی باید بگویم. چه عکس العملی نشان میدهد؟
دست میندازم، کت سفیدش را آهسته از روی آویز برمیدارم و تنم می کنم. پیراهنش راهم روی سرم جای روسری میندازم و منتظر میمانم...
1⃣ شمارش معکوس.. یک.. دو...سه... باز کن درو. 2⃣چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت....
3⃣ درباز می شود وقلبم از شدت هیجان و استرس میترکد! چشمهای تیله ای یحیی به بزرگی دوفنجان میشود و روی چشمانم خشک می شود. لبم راانقدر محکم با دندان فشار میدهم که زخم می شود ودهانم طعم خون میگیرد. دستش را به سرعت روی دودکمه ی بازش میگذارد ودرحالیکه ازشدت تعجب پلک هم نمیزند، قدمی به عقب برمیدارد و به سرتا پایم دقیق نگاه می کند. باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروی سرم جلو میکشم تا خوب موهایم را بپوشانم. چانه ام میلرزد و نوک بینی ام میخارد.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
💥 منتظر یک تنش هستم تا پقی زیر گریه بزنم! سکوتش کلافه ام می کند. کوتاه به چهره ی مبهوتش نگاه و بغضم را رها می کنم. بلند بلند و یک ریز اشک می ریزم و پشت هم عذرخواهی می کنم. او همچنان خیره مانده! باپشت دست اشکم راپاک می کنم و می گویم:به خدا.. بخدا اصلا... اصلا.. توضیح میدم... به حرفم گوش کن... من... یحیی به خدا...هیچی ندیدم...من... اصلا ...یعنی....
بایک دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقه ام را بپوشانم و بادست دیگر پلکم راپاک می کنم. قدمی جلو می آید و دکمه اش را می بندد.. بغضم راقورت میدهم و به زمین زل می زنم. کمی جلو تر می آید..هیچی نگید! باشه؟!شوکه از لحن آرامش دوباره به گریه می افتم :من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر کمی.....
⚡️ یک دفعه داد میزند: محیا!و به چشمانم خیره میشود. از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میکشد... عصبانی است..سعی می کند کنترلش کند! لبهایم بی اراده به هم دوخته میشود...دست دراز می کند و در را نگه میدارد :بیایید بیرون!مطیع و حرف شنو از کمد بیرون می آیم و گوشه ی اتاق می ایستم. به موهایش چنگ میزندو لبش را میگزد. فکش منقبض شده و تندنفس میکشد.حالا بگید توکمد من چیکار می کردید؟
- من....
دست راستش را بالا می آورد و بین حرفم میپرد: فقط راستشو بگید...النجاه فی الصدق...
سرم راتکان میدهم و درحالیکه اشک آرام از گوشه چشمم روی گونه هایم می غلتد،باصدایی خفه می گویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا... برااینکه ببینم چجوریه... ببخشید...من اینجا یچیزی دیدم که موفق نشدم کامل بخونمش...
- چی؟!
-اون موقع نفهمیدم. یلدا اومد خونه و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...کلی گریه کردم. کلی سوال، کلی درد تو سینم اومد، ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم. دیدم دراتاقت بازه. یاداون برگه افتادم. اومدم.ببخشید... ببخشید.گریه ام شدت میگیرد...خوندمش، تانصفه... فهمیدم وصیت نامه است. یه حالی شدم...قصدبدی نداشتم.پسرعمو بخدا برام جای سوال داشت. اون کتاب... وصیت نامه ی تو... حس بدی دارم چون اجازه نگرفتم. اما دلم آرومه... یه چیز توی وجودم متولد شده... نمی دونم چیه...شاید توی اتاقت دنبال جواب میگشتم. بخدا وقتی اومدی هول شدم. رفتم تو کمد.چشمهایش را می بندد و انگشت اشاره اش راروی بینی اش میگذارد:بسه... شنیدم... می تونید برید بیرون ،یعنی...فعلا برید بیرون.
✨ سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون می روم.
باپشت دست مثل بچه های تخس بینی ام راپاک و فین فین می کنم. کت یحیی درتنم زارمی زند. چند تقه به در اتاقم می خورد. ازجا بلند می شوم، روسری ام را سرم و دراتاق را باز می کنم. یحیی با یک لیوان پر از آب که چند تکه یخ کوچک درآن شناور است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگی چهره ی سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریه کافیه...من بخشیدم! چون قصد بدی نداشتید...امیدوارم قضیه ی وصیت نامه بین خودمون بمونه...باناباوری دستم راجلو می برم و لیوان را میگیرم..
خوب،به نظرم بهتره یه لباس مناسب بپوشید و بیایید تا یکم حرف بزنیم.با لبخند به کتش اشاره می کند: و اون پیرهنم که آستیناشو گره زده بودید جای روسری... اونم بیارید بی زحمت...
🌟 پشتش را می کند و به پذیرایی می رود.کتاب فتح خون را دردست میگیرد و بعداز مکثی طولانی میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟!سریع جواب میدهم: هنوز؟! این چه سوالیه؟! اشتیاقم خیلی بیشتر شده. فهمیدم هیچی نیستم و تصمیم گرفتم که باشم.
- وقتی کتابو میخوندید توی سپاه حسین (ع) بودید یانه؟به فکر فرو میروم. درواقع من درهیچ جای کتاب نفس نکشیدم. تنها نظاره کردم...
-راستش. نه... توی هیچ سپاهی نبودم... فقط دیدم.
- چی دیدید؟
-دیدم که... دیدم که پسررسول خدا (ص)... تنها روبروی چندهزار سوار بی غیرت ایستاده،دیدم که با نامردی...بغضم را قورت میدهم
- نمیخواد اینارو بگید، چیش بیشترازهمه توی نظرتون عجیب و جالب بود؟!
-بازم خیلی چیزا؛ ولی یه چیز خیلی دلمو سوزوند. یه بخش آخر کتاب که امام هیچ نداشت و یه بخش که توی بحبوحه ی جنگ و خطر، حسین (ع) باگوشه ی چشم حواسش به حرمش بود ،دوست داشتم بمیرم. وقتی فهمیدم که ناامید به پشت سرنگاه می کرد، وقتی فهمیدم که بااون عظمتش سیل فرشته ها رو پس زد و دل داد به رضایت خدا اما درک کردم... اینو لمس کردم همون قدر که جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن! و تنها نگرانی حضرت همین بود...چرا مهم بودن؟
-چون می ترسید... پای گرگ و سگای پست فطرت به خیمه ی زنانی باز بشه که.. تا به حال با مردی برخورد هم نداشتن!این خوبه یابد؟!
-چی؟
_ اینکه برخوردی نداشتن، حس ارزش بهتون دست میده یا... عقب موندگی؟
-ارزش!
لبخند می زند و یکدفعه محکم میگوید: پس باارزش باشید!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍خوش بحال قلبهایی.... که هر صبح ؛ رو به یاد شما، باز می شوند.... طراوت همه عالم.... در گروی تکرا
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#مناجات
✍هر سحر
کمی نزدیک تر به پنجره می نشینم...
ابرها هم غریبگی ام با آسمان را می بارند!
تو دعایم کن؛ خدا
✨شاید کمی روشن شوم...
❣ @Mattla_eshgh
صبح است و یک سبد گل💐 تقدیم هر نگاهت
هرگل سـلام دارد بر روی همچو ماهت
خورشید زرفشان داد صدها سلام دیگر
از من درود بر تو زیبا و خوش پگاهت
ســــ🌸ــــلام
مهربانان امروزتون به زیبایی گل☺️
☔️🕊
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
. 14 #اصلاح_خانواده انتظار بیجا! 🔺🔹🔹💠👇✅ 🔶در یک خانواده، هم مرد و هم زن باید بعضی موارد رو رعایت
#اصلاح_خانواده 15
محبت مولا
🔵💠🔵💠
اولین کاری که میکنی اینه که "انتظارات خودت رو از دیگران کم کن."
از پدر و مادر و برادرا و خواهرات
از شوهرت
از فامیلت. از همه.
👆✔️
بنای زندگیت رو بر این بزار که اصلا قرار نیست کسی
کوچکترین کمکی بهت بکنه.
✅تو عبدی و مولا داری.
هر کار و برنامه و نیازی داری "با مولای خودت هماهنگ کن"
از اون بخواه.
🔵
زندگی انسان چیه؟!
زندگی انسان یعنی "رابطه ی عبدو مولا."
"نفر سومی این وسط وجود نداره."
⛔️👆
شوهر و خانواده و... همش وسیله های امتحان و رشد تو هستن
✅برای بهتر شدن رابطت با مولا.
هر چه مبارزه با نفس کنی
رابطه ی محکم تری با مولا پیدا میکنی.
⛔️ تو چرا از یه بنده ی ضعیف و بیچاره ای مث شوهرت انتظار محبت داری؟
❓❓❗️
🔴اما از مولای مقتدر و حکیم و مهربانت انتظار محبت نداری؟!
خیلی عجیبه!!!
#اصلاح_خانواده یکشنبه ، چهارشنبه در👇
🌹🆔 @Mattla_eshgh
14_panahian_hefazat.az_etelaat_(www.rasekhoon.net).mp3
3.31M
⭕️ تصمیم های خودتون رو افشا نکنید
خصوصا خانم ها!
استاد #پناهیان
💢 خیلی از خواستگاری ها به خاطر عدم رعایت یه نکته مهم بهم میخوره.. خیلی از اتفاقای خوب از بین میره...
❣ @Mattla_eshgh