هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433549.mp3
7.56M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۳۲)
📅 جلسه ۳۲ | هجرت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433550.mp3
7.79M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۳۳)
📅 جلسه ۳۳ | هجرت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
مطلع عشق
خب مثل اینکه همراهان ما زیاد همراهی نمیکنن از جناب دکتر شریعتی می پرسیم😊 ما یک کسی رو انتخاب کردیم
🔸سوال بنده چی بود؟
✨آیا مردم میتونند به خودی خود
جریان نظام تسخیری را در حیات اجتماعی خود اداره کنند؟
✨یا یک نظارت مطلق یا یک نوع
تا مشخصات این نوع رو دربیاریم
🔸یا یه نوع کنترل و قدرت مطلقی که ،بتواند کنترل انجام بدهد بر مجموعه ی جریان نظارت مردمی
🔸 بر نظام تسخیری مورد نیاز است
🔸اصلا به دین واحکام اسلامی هم کاری نداریم
🔸 ما بنا شد رابطه بین ولایت و انسان رو درنظر بگیریم
🔶الانم از این بحث بیرون نیومدیم ها!
🔸اگه داریم مثال های اجتماعی میزنیم ،تو این مثال های اجتماعی
جامعه انسانی رو در نظر گرفتیم
✨ارتباط ولایت با جامعه بشری
✨یا ارتباط ولایت با یک انسان
🔸بالاخره بحثمون از اون مداری که تعیین کرده بودیم خارج نشده
🍃محدوده ای که برای بحثمون تعیین کردیم این بود که
🔸 ما فعلا با رابطه خدا با ولی کاری نداریم
✨ به رابطه ولی و انسان کار داریم
🔺یا یه انسان یا جامعه بشری
🍃اونجایی که میریم تو جامعه ی بشری مثال های اجتماعی تر به میان میاد
🔺جمع بندی بکنیم
⚠️ این نظام تسخیری رو نمیشه حذف کرد
🔹 باید عوارضش رو کاهش داد
🔻راستی اینم صحبت نکردیم
آیا میشه این عوارض نظام تسخیری رو بی بند و بارانه رها گذاشت و آثار سوء شو تحمل کرد در زندگی
🔺 آیا بشر به سعادت میرسه با این عوارض سوء؟
✨ یه دونش ظلمه
قطعا نمیشه.👌
🔸باید این نظام تسخیری رو پذیرفت
⭕️و این نظام تسخیری رو چه جوری پیش ببریم و درست اداره کنیم؟
♦️برای اداره نظام تسخیری نقش خدا و ولی خدا با آن ویژگی ها چیست؟
چقدر ضرورت دارد.
🔺برای اداره این نظام تسخیری آیا نظارت انسان ها به تنهایی به خودی خود کفایت میکنه یا نه؟
✨خواهش میکنم توی همین دو تا موضوع تامل بفرمایید تا در جلسات بعدی این بحث رو ان شاء الله ادامه بدیم.
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه ، سه شنبه در 👇👇
🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹فیلم رهگیری هوايي ناو جنگي انگلیس که نفتکش توقیف شده اخیر را اسکورت می کرد و بخشي از مکالمه نیروهای سپاه با آن منتشر شد.
نيروهاي سپاه در اين مكالمه به ناو انگليسي هشدار ميدهند كه در فرايند توقيف نفتكش دخالت نكنند.
✅ در عملیات من دخالت نکن. جان خود را به خطر نینداز
پ.ن: این اقتدار از ایمان #جوانان_مومن وطن است.
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
#کلام_علما
💠 مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
ما مثل بچهای هستیم که پدرش دست او را گرفته است تا به جایی ببرد و در طول مسیر از بازاری عبور میکنند.
بچه شیفته ویترین مغازهها میشود و دست پدر را رها میکند و در بازار گم میشود. وقتی هم متوجه میشود که دیگر پدر را نمیبیند، گمان میکند پدرش گم شده است؛ در حالی که در واقع خودش گم شده است.
انبیاء و اولیاء، پدران خلقاند و دست خلائق را میگیرند تا آنها را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند. غالب خلائق، شیفته متاعهای دنیا شدهاند. امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هم گم و غائب نشده است؛ ما گم و محجوب گشتهایم.
❣ @Mattla_eshgh
#داستان #معجزه
#قسمت اول
🍃پدرم تاجر فرش هست
خونه مون بهترین جای همدان
خانواده م زیاد مذهبی نیستن
هیچی رو قبول نداشتم حتی خدا!!
تا 15سالگیم بدون حجاب می آمدم بیرون، بعد از اون به زور مانتو می پوشیدم البته بهتره بگم بلوز چون تمام مانتوهام کوتاه بود.
مدرسه به خاطر بد حجابی چند روز اخراجم کردن، منم لج کردم و گفتم دیگه مدرسه نمیرم .
تمام زندگیم خلاصه شده بود تو عشق و حال ،سفرهای خارجی ، کلا هر غلطی که بود انجام داده بودم.
خیلی اتفاقی برای رو کم کنی دوستام رفتم اسممو نوشتم بسیج.
نزدیک عید 87 بود فرمانده پایگاه بهم یه رضایت نامه داد گفت مال سفر جنوبه, اگه دوست داری بیا، فکر می کردم یه سفر تفریحیه....
پدرم اجازه نمی داد می گفت میخوای با این بسیجی ها بری مغزتو شستشو بدن؟!
به زور پدرمو راضی کردم و اسم نوشتم .
خوب دیدم خیلی ضایع س که با بلوز شلوار برم. به خاطر همین مجبوری رفتم یه مانتوی بلند خریدم این که میگم بلند دووجب بالاتر از زانوم بود و جنسش هم حریر بود.
روز حرکت: خیلی تیپم ضایع بود چون همه چادری بودن و خوب من که با یه مانتوی حریر بودم و کلی هم آرایش کرده بودم و یه چمدان بزرگ داشتم خیلی تو چشم بودم.
سوار ماشین که شدم جا نبود مجبور بودم آخر اتوبوس سوار بشم از اول اتوبوس همه غر زدن یا رو بر گردوندن منم که پوست کلفت اصلا عین خیالم نیامد.
اما بد براشون نقشه کشیدم!!!
راستش مونده بودم با اینا چطوری این چهار روز و کنار بیام.
چون از چادری ها بدم می آمد و شاید یه جورایی متنفر بودم.
کنارم یه دختر بود که از من کوچیکتر بود از روی ناچاری چون تنها بودم باهم دوست شدیم.
ظهر که ماشین نگه داشت برای نماز پام رو گذاشتم جلوی یکی از همون هایی که فحشم داده بود و دختره خورد زمین خیلی کیف داد.
اعتراف می کنم که این بلا رو سر چند نفرشون آوردم.
خوب یه کم از حرصم کم شد تو دلم گفتم تا شما باشید وقتی یه بدحجاب می بینین درست رفتار کنید.
شب که رسیدیم اهواز دیدم محل اسکان پادگانه، شوکه شدم فکر می کردم که میاییم هتل، داد وهوار کردم که من می خوام برگردم اما گفتن نمیشه…
ادامه دارد….....
❣ @Mattla_eshgh
🔸معجزه
🔸قسمت دوم
🍃صبح رفتیم اروند رود، وسط راه کاروانمون رو گم کردم خواستم زنگ بزنم به مائده همون دختری که باهم دوست شده بودیم اما گوشی اونجا آنتن نمی داد، نمی دونم کجای اروند بودم اما یه نخلستان بود داشتم برای خودم می گشتم که دیدم کسی نیست یه کم ترسیدم.
دنبال یه راه بودم از اونجا بیام بیرون، احساس می کردم یه عالمه چشم هستن که دارن منو میبینن، به راهم ادامه دادم ناخودآگاه روسریمو آوردم جلو، آرایشمم پاک کردم به آخر مسیر که رسیدم دیدم روسریمو آوردم جلو آرایشی ندارم و صورتم خیسه! خدایا من کی گریه کردم؟!!
هیچی به روی خودم نیاوردم رفتم کنار آب ایستادم تو حال و هوای خودم بودم، یه دفعه مائده صدام کردو گفت :کجایی تو دختر؟
کلی دنبالت گشتم!! باهم رفتیم بازار اونجا کلی خرید کردم و سوار ماشین شدیم.
وقتی می دیدم همه روی اون خاک ها نشستن و گریه می کنند مسخره شون می کردم می گفتم مگه خاک هم گریه داره
و کلی هم غر زدم که من کلی پول ندادم که بیام بیابان! مگه بیابان هم دیدن داره!!!
تو طلائیه از کاروان جدا شدم تا خودم بگردم...... دیدم یه پسری نشسته و چفیه انداخته روی سرش داره گریه می کنه اونو که دیدم دلم لرزید و گوشه ای نشستم ،گریه کردم.
خودم نمی دونستم دلیل گریه م چیه.
شب آخری بود و خوابیدم یه خواب خیلی وحشتناک دیدم خوابی که هنوزم وقتی یادم میاد تمام تنم می لرزه!
با فریاد خودم بیدارشدم یه دفعه زدم زیر گریه مسئول ماشینمون آمد کنارم با چند تا از بچه ها ،گفتم می خوام برم شلمچه
گفتن نمیشه الان نصفه شبه، بعدشم ما امروز اونجا بودیم. گفتم من نمی دونم منو باید ببرید شلمچه
آخرش که دیدن از حرفم کوتاه نمیام گفتن باید مسئول کاروان اجازه بده
خوب محل اسکانمون با آقایون یکی بود.
با همون شلواری که تنم بود رفتم اسکان آقایون و مسئول کاروانو پیدا کردم گفتم من کار ندارم منو باید همین الان ببرید شلمچه وگرنه منم بر نمی گردم با شما.
خلاصه کلی گیر دادم که منو باید ببرین اونا هم قبول کردن
این قدر حالم بد بود که حتی یه لباس درست و حسابی نپوشیدم اونا هم می ترسیدن بهم حرفی بزنن باز داد وهوار راه بندازم رفتیم شلمچه یه دفعه خوابی که دیدم یادم اومد خیلی گریه کردم بقیه ش رو دیگه یادم نیست چی شد وقتی به هوش اومدم دیدم بیمارستانم یادم نمیومد چی شده.
دیدم مائده بالای سرمه, گفت تو شلمچه از هوش رفتی .
تازه یادم افتاد چی شده زدم زیر گریه.
تو راه برگشت رفتیم فتح المبین و از اونجایی که با اون تیپم تیکه ناجوری بودم تو کاروان، باهام مصاحبه کردن. تو راه برگشت همش تو خودم بودم و همه تعجب کرده بودن.
مسئول ماشینمون اومد کنارم نشست و یکم باهم گپ زدیم بهش گفتم میشه بریم بازار من چادر بخرم بنده خدا تعجب کرد.
همه تعجب کرده بودن آدمی که مارو مسخره می کرد چی شده که چادر می خواد؟!
راستش خودمم نمی دونم چرا اون حرفو زدم. بروجرد رفتیم بازار و یه چادر با مقنعه خریدم. برگشتیم شهر…
ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
🔸معجزه
🔸قسمت سوم
🍃برگشتیم شهرمون.....
یادم رفت کجا بودم!!! هرشب پارتی بودم و با دوستام مشغول خوش گذرانی اما وقتی تنها میشدم اون سفر یادم می آمد و به اتفاقاتی که برام افتاده بود فکر میکردم
خیلی کلافه و سردر گم بودم تصمیم گرفتم چند روز برم مسافرت.
رفتم ترکیه، خوب اونجا چون تنها بودم و مزاحمی نداشتم میتونستم فکر کنم به خودم و زندگیم و سفری که رفتم.
کلافه بودم وقتی به اتفاق هایی که برام افتاده بود فکر می کردم نمی تونستم تصمیمی بگیرم و دلیلی پیدا کنم. اومدم ایران، مائده بهم زنگ زد و خواست ببینمش .
بهم گفت داییم اومده خوابم گفته به اون دوستت بگو به قولش عمل کنه! قول؟! کدام قول؟! من به کسی قولی نداده بودم. باید بگم که دایی مائده شهید شده بود تو شلمچه.
و شاید این خواب مائده جواب یه ماه فکر کردنم بود.
چند روز بعد زنگ زدم به تمام دوستام و گفتم دیگه دور منو خط بکشید دیگه دوستی به اسم من ندارید. چند روز بود از اتاقم نیامدم بیرون و چادری که خریده بودم رو گذاشته بودم جلوم تنها کارم این شده بود از صبح تاشب به اون چادر زل بزنم و گریه کنم
شاید مقاومت می کردم برای پوشیدنش........
رنگ زدم به مسئول ماشینمون بعد از چند ماه؛ و باهم قرارگذاشتیم برم پایگاهشون.
چادرمو گذاشتم تو کیفم و راه افتادم . با هم کلی حرف زدیم و اون تو تصمیمم کمکم کرد.
چادرمو پوشیدم و برگشتم خونه. پدرم که منو دید گفت این چیه پوشیدی؟
گفتم چادر!! بهم گفت می خوای آبروی منو ببری این چیه پوشیدی ؟!سعی کردم با دلایل خودم توضیح بدم اما آخرش پدرم که دید کوتاه نمیام و تصمیمم جدیه برای پوشیدن چادر گفت:یا من یا چادرت!
خدا می دونه تو اون چند روز چی بهم گذشت و چه قدر با خانواده م دعوا وبحث بود سر چادری شدنم . تصمیم گرفتم از خانواده م جدا بشم.
یه خونه کو چیک داشتم که مجردی بود و بعضی وقتا با دوستام می آمدم چند روزی باهم بودیم.
سعی کردم زندگی مجردیمو شروع کنم و نمیدونستم این وضع تا کی ادامه داره!؟
ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍گاهی فکر میکنم؛ آفتابگردان ها هم، از من عاقل ترند! که تا چشم باز می کنند؛ اول سر به سوی تو، بالا می
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇