مطلع عشق
#فوت_فن_خواستگاری 💟موضوع:اعلام خبر نتیجه جلسه #خواستگاری #قسمت_دوم 💚دخترخانوما و خانواده محترم
#فوت_فن_خواستگاری
🔸اگه تو #خواستگاری، طرف مقابلتون (چه دختر، چه پسر) از #جواب دادن به سؤالتون طفره رفت،
#همون سوال رو به همون شکل تو جلسات بعدی یا به یه شکل دیگه تو #همون جلسه بپرسید،
اگه جواب نداد،
بهش بگید که «من #جواب سوالمو نگرفتم»...
🔹تو این موارد باید از# راه تحقیق به جواب برسید.
#طفره رفتن از سوال، میتونه یه نشانه هشدار برای شما باشه...
احتمال داره یه #مسائلی رو پنهان کنه که بعدا زندگیتون رو تحت تأثیر قرار بده...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#هر_دو_بدانیم
وقتی برای همسرتون کاری انجام میدهید؛ هیچ وقت ارزش کارتون رو با حرفهایی مثل
👈نه بابا کاری نداشت!
👈کار مهمی نبود و…
کم نکنید. فقط یه لبخند مهربون کافیه
#زندگی_مشترک
#همسرداری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_چهل_و_هفتم 🔰 تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام😭 -س
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
#قسمت چهل و هشتم
-خوب حالا چرا ناراحتید؟
-خوب آخه شاید مجبور بشم بین دونفر آدم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔
-ببخشید منو...😞
-خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال؟ و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...
-آخه یه چیزی شده 😕
-چه چیزی؟
-نمی دونم چه جوری بگم بهتون....😕
-در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢
-نه نه...اصلا صحبت اون نیست...
-خوب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕
-راستش...راستش اون خانمی که زنگ زد خونه تون مامان من بود 😶
بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧😧
صدای قلبم رو خودم میشنیدم...
داشتم سکته میکردم...
با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕
از استرس داشتم قبض روح میشدم .
چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت:
-یعنی چییی؟ من اصلا باورم نمیشه...مادر شما؟😦😦😦چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟
با دیدن واکنش زینب و این پیامش یک کم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانی نیست و خوب یک کم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم:
-تصمیمم که اصلا یهویی نبود ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خوب نمی خواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم 😊
زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅
-چشم آقا مجید 😊
با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...
و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد...
حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...
حداقل برای خانواده م احترام قائله...
حداقل برام نقش بازی نمیکنه...
حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیذاره...
راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم...
حس اینکه یکی برات ارزش قائله
حس اینکه یکی دوستت داره...😊
اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد...
اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم 😕
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_چهل_و_نهم
👈👈چند ماه بعد:
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم و زینب خانم شد بانوی دل من😊
شد ملکه ی قصه های من☺
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود 😅
خدا رو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😊
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊
خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقد مینا خاله م اینا یه خونه کوچک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن.
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگی ها دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعییییی...هعییییی
دیدم زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...آقا مجید اگه منو گرفتی و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😊
زینب راست میگفت...باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمی افتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅
👈از زبان مینا :
اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچه بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...
محسن انتظارات بیجایی داشت
فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...
برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد
با دیدن رابطه ی مجید و زینب داغ دلم تازه میشد...
نمیتونستم باور کنم...
الان میتونستم حس کنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا آخر نموند...😞
با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد...
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
#قسمت:آخر
🌹 چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که آقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانم رو میکنه و پیام میده:
-خانمے فردا آماده شو بریم کوه یک کم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخواهیم و منم که مامانیم ،پس نمیام نمیگیرمت 😅
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
-حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..
- آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
-خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
-حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
-بخدا خسته شدم😧
- یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی.☺
بعد از یک کم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
-عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺
- عه؟...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂
بعد این خل بازیا
مجید میگه:
خوب این همون امام زاده ست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
و بعدش زینب از خستگی سرش رو میذاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع میکنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
الحمدلله....
الحمدلله....
الحمدلله....
و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
خدایا ممنونم بابت همه چیز ❤❤
👈#پایان
یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته
هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم
ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏🙏
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 #قسمت اول 🔰 مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن و چون با مادرهاشون هر روز
قسمت اول 👆 داستان بسوزه پدر عاشقی
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت اول
💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.»
ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم.
💠 از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان ها را بندآورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین می شد.
مادر مدام تماس می گرفت و با دلواپسی التماسم می کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می شد، شد!
💠 روبرویم یک ردیف اتومبیل های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می دادند.
از سطل های زباله آتش می پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه های بسته اتومبیل، نفسم را می سوزاند.
💠 اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می دیدم که شیشه های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی ها همچنان به خودروها هشدار می دادند جلوتر نیایند.
آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می لرزد. فقط آرزو می کردم لحظه ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم.
💠 در سیاهی شب و نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟
دو شب پیش که نرخ جدید #بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد.
همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم.
💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت.
وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند.
💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است.
از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند.
💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد.
از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد.
💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم.
از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#آبان98
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۳۴ ❤️ قلب مردان؛ در اعتماد به همسرشان، آرامش می یابد. ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
🗓 هشتم مارس، تاریخی برای سوءاستفاده از زنان!!
📌 آیا تابه حال توجه کردهاید، سازمان ملل و یونسکو هر تاریخی که مثل #روز۸مارس، را نامگذاری کردهاند به اسم زن بوده نه مادر؟
🔻 اساساً مفهوم #مادر در برنامههای سازمان ملل جایی ندارد، چرا که سازمان ملل از اساس به دنبال گناه زنا و زنازادگی و همجنسبازی زنان در جهان است.
📍سازمان ملل ناقض اصلی #حق_مادر و #حق_زنان در جهان است و هشتم مارس، تاریخی برای سوءاستفاده از زنان است!
💢 جالب است بدانید سازمان ملل، بارها کشورهای مختلف را به خاطر داشتن روزی به نام مادر، محکوم کرده و نامگذاری #روز_مادر را غیرقانونی میداند!
#جاهلیت_سازمان_یافته
#جاهلیت_مدرن
#هشت_مارس
❣ @Mattla_eshgh
سوفیا (زهرا) کاسترو
رهیافته آرژانتینی
ادرس مرتبط بااین پست در #اینستا👇
https://www.instagram.com/p/B5U1VO9FsYF/?igshid=7vhbe0i6uqkn
کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
#فوری
سریعا! با شرکت در کمپین فارس نیوز در حمایت از پیامرسان ملی #ایتا ، اعتراض خود را به وزیر ارتباطات منتقل نمایید.
آقای آذری جهرمی سِرورهایی که با پول بیت المال تهیه شده را در اختیار تلگرام و اینستاگرام قرار داده ولی اونها رو از پیامرسان پاک و مستعد #ایتا دریغ میکند. نتیجه می شود همین قطعی چندساعته دیروز
عزیزان؛ ایتا از نظر نرم افزاری قوی است، لکن سِروِر (برای پردازش اطلاعات) و هاست (نگهداری داده ها) کافی در اختیار ندارد زیرا به آقایان #باج_نمیدهد . قطعی امروز نتیجه عدم پیگیری من و شماست.
لینک کمپین فارس نیوز:
https://my.farsnews.ir/c/20105
ثبت نظر و ثبتنام در آن 30 ثانیه طول میکشه...
#تجربه_تلخ
#یکی_از_آقایان
📝میشناختم خودم رو. آدم بدی نبودم. اصلا اهل نگاه کردن به نا محرم هم نبودم. کلا سمت اینجور قضایا نمیرفتم. حتی خوشم هم نمیومد. ولی وقتی آدم چیزی رو تجربه نکرده و طعمش رو نچشیده نمیتونه آنقدر با اطمینان حرف بزنه.
دانشگاه مون که شروع شد، به یک نفر کم کم نزدیک شدم. نزدیک شدنی دو طرفه. میدونین چیه همه چیز کم کم اتفاق میفته.😔
هیچ وقت شیطان یهویی یه لقمه یا گناه بزرگ رو ناگهانی به آدم نشون نمیده . کاملا یواش یواش آدم رو درگیر میکنه.
این آدم، مثل خواهر من بود. همونطور که گفتم اهل صحبت با جنس مخالف نبودم. و اولین نفری بود که باهاش صحبت میکردم و با خودم میگفتم من که حتی به چشم بد به کسی تو تلویزیون هم نگاه نمیکنم این که مثل خواهرمه و فکر هم میکردم کارم اشتباه نیست.
🚫📛هر کی که اینو میخونه و نمیدونه بدونه این اشتباه محضه. کسی که خواهر شما نیست هرگز خواهر تون نخواهد بود. این یه اشتباه محضه. من واقعا فکر نمیکردم.
بعد از یه مدت وابستگی شدیدی به این آدم پیدا کردم و فقط میخواستم نگهش دارم. اما اون آدم به پسر دیگری نزدیک شده بود. و بسیار هم دردآور بود که بودنش با یه پسر دیگه رو میدیدم کما اینکه تو دانشگاه خودمون و جلوی چشمانم هم بود. با یکی از آشنا هام صحبت کردم. بهم میگفت اصن چیزی که میگی مثل خواهرمه تعریف شده نیست. میخواهی یه چیزی خلاف فطرت خودت رو بگی.
در هر حال، پس از یه درد طولانی فراموشش کردم. و جالبه که اون آدم ازم میخواست که به قول خودش با هم دوست بمونیم 😏ولی شکر خدا تونستم جلوی خواسته اش بایستم. و اینم بگم که یک سال این درد برای من طول کشید و بهاش خیلی سنگین بود برام اما خوشحالم که جبران ناپذیر نبود.
اگه کسی اینو میخونه باور کنه که هیچ وقت اینطوری نیست. امکان نداره که وابستگی برای آدم به وجود نیاد.
❣ @Mattla_eshgh
🌟 «اخترِ رخشندهی چرخ ادب»
📝 یادداشتی از پیشکسوت شعر و ادب، سرکار خانم سیمیندخت وحیدی پیرامون شخصیت و شعر پروین اعتصامی
📍به مناسبت ۲۵ اسفند ۱۲۸۵، زادروز رخشنده اعتصامی
🔻گزیدهای از یادداشت:
1⃣ پروین اعتصامی در یک نگاه اجمالی چون حکیمی حاذق و عارفی دلسوخته است که در میان مردمان عصر خود به رغم ستم حاکمان و دستگاه جبّار و بیفرهنگ زمانش نورافشانی کرد و اصلاً ظلمتِ بیداد و افسونهای غیرفرهنگی و جلوههای فریبندهاش را برنتافت.
2⃣ پروین، تنها یک شاعر هنرمند و ادیب نیست، او یک حکیم فرزانه و طبیبی صادق است که تلاش میکند انسان را از حضیض به اوج پرواز دهد و با روح مسئولیتپذیری و تعهد در قبال مسائل پیرامون خود، کمال و اقتدار معنوی و فرهنگی به او بخشد تا در کشاکش روزگار آن باشد که به هستی، جان و هویت تازهای ارزانی دارد.
3⃣ پروین اعتصامی هرگز خود را آلودهی دربار و مجالس تشریفاتی و زرق و برقدار نمیکند. مدال افتخار و تقدیر از سازمانهای فرهنگی دولتی نمیپذیرد و آتش درون خود را با این وسوسهها و جلوهگریهای ظاهری و فریبنده و بی اعتبار معاوضه نمیکند.
4⃣ با این که حدود ۳۴ سال خداوند متعال به عمر دنیایی او اعتبار زمانی داد، اما حاصل زندگی قرنها عزتمندی، شرف، شهامت، شجاعت و اندیشمندی عاشقانه و عارفانه را با خود به دیار ابدیت برد. او یک جهان معنا و مضمون الهی بود.
5⃣ شعرهای پروین ترکیبی است از سبک خراسانی به شیوهی ناصر خسرو و سبک عراقی به شیوهی سعدی، که هر یک در کار خود، استادی زبردست و بیهمتایند.
6⃣ نقش پروین یک حقیقت انکارناپذیر در ادبیات و فرهنگ کشور ماست و اگر این گوهر اندیشمند نبود، مسلّماً جای خالی او و کارهای بیمانندش در شیوهی «مناظره» و «بحث» و «شخصیت بخشی به اشیا» به خوبی مشاهده میشد.
7⃣ پروین به دلیل باورهای صحیح اجتماعی و مبارزه با جهل و فریب روشنفکرزدهها، باید که در جبههی متقابل آنان قرار گیرد و این از مشخصترین ویژگیهای یک شاعر یا هنرمند متعهد دینی با غیر خود است.
📲 مطالعه متن کامل در http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=45154
❣ @Mattla_eshgh
یادداشتی از پیشکسوت شعروادب ، خانم سیمیندخت وحیدی
پیرامون شخصیت #پروین_اعتصامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت اول 💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خ
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت دوم
💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید.
ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم.
💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد.
ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.
💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم.
از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد.
💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید.
چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند.
💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد.
یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست.
💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.
انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم.
💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟
حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند.
💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.
در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #نامزد_شهادت
قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین چادری ها و مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با مذهب و حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان میرحسین موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه دروغ و فریب، برای نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #نامزد_شهادت
قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
http://eitaa.com/joinchat/1929052191Ce588cb8ea8
کانال آرشیو داستان👆
اگه میخواید، داستانهایی که تاالان تو کانال مطلع عشق گذاشتم رو بخونین
وارد کانال ارشیومون بشین
البته هنوز کامل انتقال ندادم همه ی داستانها رو ، در حال انتقالم
🌸دخترشینا
🌸طلبه شهید حسینی
🌸مقتدا
🌸مدافع عشق
🌸نسل سوخته
🌸مبارزه با دشمنان خدا
مطلع عشق
🗓 هشتم مارس، تاریخی برای سوءاستفاده از زنان!! 📌 آیا تابه حال توجه کردهاید، سازمان ملل و یونسکو هر
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
صدای پای بهــ🌸ـار می آید؛
پشت دیوار شهر است ...
به همین نزدیکی ...
برویم به پیشوازش ببینیم ؛
خبری از مسافـ❤️ـر ما ندارد؟؟؟
سلام اصـ❤️ـل بهار ...
#سلام
#دلنوشته_مهدوی
#امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#کمی_از_اسرار_ولایت ✨در زمان آقا امام زمــ🌸ـــان علیه السلام یه خانمی از این سر دنیا... شب🌑 روز🌕
خب تا الان این ها رو توضیح دادیم👇
🔻وجود تفاوت ها...
🔻نظام تسخیری...
🔻رخ دادن ظلم...
🔻ضرورت ایجاد امکان بهره برداری مناسب ازحیات...
🔻ضرورت داشتن یک زندگی خوب...✅
در کنار اون ظلم هایی که وجود داره تو نظام تسخیری...✔️
خب ببنیم این ها چه ارتباطی داره با بحث ولایت🤔❓
هنوز میخوایم قدم به قدم نزدیک بشیم▪️▪️▪️
بنده یه تاییده از شما بگیرم👇
🍀دوستان قبول دارین که ما قدم قدم داریم به سمت مطلب مورد نظر و اثبات ضرورت ولایت پیش میریم❓❓🤔
خب آقا اینا چه ربطی داره به ولایت😊❓
یادتون هست ولایت رو چجوری ترجمه کردیم❔
گفتیم ولایت یک سرپرستی همه جانبه و مطلق هست✅
درسته❔
یک سرپرستی فراگیره🌐
یک سرپرستی و مدیریت معمولی نیست❎
کسی اعتراض نکنه آقا این مشکلات رو با مدیریت شروع میکنیم به برطرف کردن...
🔹این مشکلات با مدیریت به معنای عادی و رایج کلمه قابل درست شدن نیست❌💯
☝️اولین قدم
برای رسیدن به حل مشکلات جامعه بشری در این نظام تسخیری🌐👌
🔸🔹داشتن یک سرپرستی مطلق و همه جانبه ست✅✔️✅
حالا ما باید چجوری این سرپرستی رو کنترل بکنیم🤔❓
🔺ملائکةُ الله بیان...
🔺اجنه باشن...
🔺انسانها باشن...
🔺جمع انسانها باشن...
🔺یا فرد انسانها باشن...
این رو الان بحث نداریم👆❌
دقت کنن دوستان⚠️
قدم به قدم میخوایم بریم جلو👈
☝️اولین لازمش اینکه👈
🔹یک قدرت مطلق بالاسر همه چیزباشه✅
⚠️این قدرت مطلق باید چه ویژگی هایی داشته باشه و از کجا اومده باشه و چه ضمانتی داره درست رفتار بکنه رو فعلا کاری نداریم...❌
چرا اینو میگیم❕❔
🔶 ضرورت طبع جریان قدرت اقتضا میکنه برای اداره ی جامعه ی بشری👇
🌹نیازمند رهبری و کنترل مرکزی واحد و ناظر بر روند چرخه ی حیات باشیم در این نظام تسخیری✅✔️
🔹این مطالب برای آمادگی شما گفتیم که جلسه بعد کاملا توضیح بدیم. داریم به سمت مباحث جذاب و جدید پیش میریم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از راه ناتمام
🔴🔹 خیلی سریع و طوطیوار حرفایی که گفتیم رو روی آنتن زنده بزن، بعد ما از برنامه حذفت میکنیم
حالا هم تو قهرمانی، هم ما یه حاشیه برای پوشوندن ناکارآمدیهای خودمون داریم
حاج فیدل
#سلبریتی #امیرحسین_رستمی
🆔 @rahe_na_tamam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مداحی زیبای مهدوی پرستار متعهدی که علاوه بر جسم بیماران مبتلا به #کرونا ، مراقب روح و روحیه آنها نیز هست.
🌺 یا اباصالح!
ذکر تو همیشه حال ما را خوب میکند.
چه در آسایش و چه در سختی؛ چه در سلامت و چه در بیماری.
🔆 یار امام زمان شدن به همین سادگی ست.
❣ @Mattla_eshgh
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 خاکِ کویَت زِ سَرَم بَرَد هوای دِگران...
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh