eitaa logo
کانال تنهامسیری های مازندران
1.3هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
58 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمین ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @Yaa_ss در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی موسسه تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟
مشاهده در ایتا
دانلود
مهر سال ۱۳۹۸ بود که برا یه آزمون استخدامی ثبت نام کردم و خیلی با انگیزه میخوندم که قبول بشم. با وجود اینکه مریض بودم و معدم التهاب شدید داشت. یک ماه بعد یعنی اوایل آبان فهمیدم که باردار هستم. دنیا رو سرم خراب شد😔 اصلا انتظارشو نداشتم. اون زمان دوتا دختر داشتم که خیلی هم دوسشون داشتم اما بخاطر حرفای مردم و اینکه فرهنگ شهر ما طوریه که پسر داشتن افتخاره و چون حرفای دیگران اذیتم می‌کرد، قصد داشتم دفعه سوم تحت نظر دکتر باردار بشم تا شاید پسر بشه. اما همه ی نقشه هام نقش بر آب شده بود. از طرفی، اون بچه رو هم برا درس و کارم یه مزاحم می دونستم. انقد حالم بد بود که به فکر افتادم که سقطش کنم، با وجود اینکه من و همسرم آدمای معتقد و مذهبی هستیم. و من نمیدونستیم که سقط حتی تو روزهای اول بارداری قتل نفس هست. تو همون روزایی که حال جسمی و روحیم خیلی بد بود دوستم برا کاری اومد در خونه و اصرار کرد که علت حال بدم رو بگم، خیلی آرومم کرد و گفت که یه چله زیارت عاشورا نذر یکی از امامانمون کنم و اسم شونو برا بچم انتخاب کنم، منم بعدش با امام حسن عهد بستم که پسر سالم و صالحی باشه و اسمشو بذارم حسن. خدا همیشه حواسش به بنده هاش هست و به نظرم، خود ماها گاهی میشیم کارگزار خدا برا خوب کردن حال بنده هاش. باید قدر این فرصت ها رو بدونیم. خلاصه بعد چندروز وقفه دوباره با انگیزه شروع کردم به درس خوندن با اینکه حال جسمیم بخاطر بارداری و ویار و مشکل معدم بدتر شده بود و اصلا نمیتونستم هرچیزی بخورم. چندماه گذشت و جواب آزمونم اومد، قبول شدم و استخدام آموزش و پرورش شدم. تو ماه ششم بارداری بودم که کرونا اومد و استرس اونم به مشکلم اضافه شد و ماه هفتم بارداری کرونا گرفتم و کلی اذیت شدم، خیلیم ضعیفتر شدم اما خدا رو شکر به خیر گذشت. به لطف خدا پسرم تابستون ۹۹ به دنیا اومد و من از ۱۵ شهریور مشغول به کار شدم. شهری که برای استخدام انتخاب کرده بودم حدود ۴۰۰ کیلومتر با ما فاصله داشت، هدف منو همسرم این بود که ایشونم بعد مدتی برا همونجا انتقالی بگیرن و کلا خونه زندگیمون بره اونجا اما به همسرم انتقالی نمیدادن و من با یه بچه دوماهه هر هفته رفت و آمد میکردم، خیلی اذیت میشدم خودم هنوز مشکل معدم رو داشتم و با همون حال بد با یه نوزاد تو بغلم همش در رفت و آمد بودم. دیدم اینطور فایده نداره یا باید کارمو بذارم کنار و یا همچنان این شرایط رو تحمل میکردم تا ببینم کی با انتقالی همسرم موافقت میشد و این وسط بچه هام و زندگیم ضربه میخورد. تصمیم گرفتم پیگیر انتقالی برا خودم بشم، کلی اومدم و رفتم و اذیت شدم تا اینکه به لطف خدا بعد دوسال انتقالی گرفتم برا شهر خودمون. همان زمان چندروزی بود که پسرمو از شیر گرفته بودم که فهمیدم دوباره باردارم، با وجود اینکه بچه کوچیک داشتم و سرکار میرفتم اصلا ناراحت نشدم و خداروهم شکر کردم. رفتم صحبت کردم و مدرسه ای رو برا کار انتخاب کردم که شیفت مخالف دخترام بود و صبح که میرفتم سرکار، پسرم پیش خواهراش بود تا من برمیگشتم و اونا میرفتن مدرسه و شیفت عصر هم همینطور. این بارداری هم سختیهای خودشو داشت یعنی همش سختی بود، داشتن بچه کوچیک، اشتغال، خونه داری و... دردهایی که داشتم و ویار بد، سنگ کلیه هم اضافه شده بود بهش و حتی یه بار سه روز بستری شدم بخاطر مشکل کلیه ام. ۹ ماه گذشت و بچه چهارم ما حسین آقا به دنیا اومد و الان حدود یک ماهشه. تو همون دوران بارداری با خودم یه قراری گذاشتم که اسم خونه مون رو موکب حضرت مهدی عج بذارم و یادم باشه که دارم تو مسیر ظهور ایشون براشون سرباز تربیت میکنم تا دیرتر خسته بشم و کمتر گله کنم و کمتر توقع داشته باشم و بیشتر امیدوار باشم به آینده... 🌹 @Mazan_tanhamasir
سال ۷۸ بود که من در ۱۵ سالگی با پسرعمه ام، ازدواج کردم. ما بختیاری هستیم و اکثرا ازدواج هامون در سن زیر ۲۰ سال و فقط با فامیل انجام میشه بندرت وصلت با غریبه ها داشتیم. چندسال اول ازدواج چون سن ام کم بود و شوهرم کار مشخصی نداشت، به بچه حتی فکر هم نمیکردم. چندسال گذشت. ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که باردار هم شدم ولی سه ماهه سقط شد. طی دو سال، دو بار دیگه باردار شدم و دوباره سقط شد. خیلی روحیه ام رو از دست دادم ۶ سال گذشته بود و حالا دیگه کل فامیل سراغ بچه دار شدنمون میگرفتن و اینکه هرچقد دکتر میرفتم هیچ مشکلی خودم شوهرمم نداشتیم و خواست خدا بود که صبر کنیم. قبل عید ۸۴ بود که دکتر پرونده رو بست داد دستم که دیگه با روش طبیعی نمیشه بارداری شما و باید ای وی اف کنید. در اوج ناامیدی بعد تعطیلات عید باید میرفتیم برای ادامه ی درمان، ولی توی همون روزا با حالت تهوع صبحگاهی و انجام یه تست فهمیدم که باردارم و خدا میدونه که چقد خودم خانواده و همه ی اطرافیانم خوشحال شدند و ۸ ماه بعد دختر بدنیا اومد و دنیای ما با اومدنش خیلی تغییر کرد و گرمابخش خونه مون شد. شوهرم سرکار شرکتی رفته بود و حالا دیگه اوضاعمون بهتر بود. دخترم تازه ١/۵ ساله بود که متوجه بارداری ناخواسته شدم و گریه که دخترم هنوز کوچکه ولی با حمایت‌های خانواده ام که ما کنارتیم و تنها نیستی بذار بچه دومم بیاد، باهم همبازی میشن و این شد که ۷ماه بعد، دختر دومم بدنیا اومد. اولش شوهرم یکم بخاطر اینکه دلش میخواست بچه دوممون پسر باشه ناراحت بود ولی بعدش با دیدن دختر ملوس ام از اولی هم بیشتر دوسش داشت. زندگی مون روز به روز به برکت وجود دخترا بهتر میشد تا اینکه یه خونه نقلی خریدیم و ماشین خریدم و دختر کوچکم ۵ سالش بود که با اصرار، به شوهرم خواستم اجازه بده برای بار سوم باردار بشم اونم تحت نظر دکتر و با رژیم بارداری برای تعیین جنسیت و پسردار شدن چون شوهرم پسر اول خانواده بود و خیلیی دوس داشتند که حتما پسر داشته باشه و مدام این سالها ازشون شنیده بودم و دیگه حساس شده بودم. اوایل قبول نکرد ولی من اصرار کردم اونم پذیرفت برای بار آخر، ۶ماه تموم از هرجور داروی گیاهی، رژیم طبی و... رعایت کردم و خیلی مطمئن قدم پیش بردم و بعد از مدتی باردار شدم. خیلی خوشحال بودم و منتظر سونو بودم که نتیجه ی دلخواهم رو بگیرم. بعد از چند وقت، سونو رفتم. بهم گفتن دوقلو هستند و این دفعه واقعا شوکه شدم بارداری سوم و دوقلو میشد ۴تا بچه و واقعا سخت میشد کارم ولی خیلی این چیزا منو مردد نکرد. خداروشکر کردم و دکتر بهم گفته بود که یکی از دوقلوها پسر هست و اون یکی معلوم نیست. ماه ششم بارداری بود که سونوگرافی بهم گفت دوقلوهای تو راهیم هردو دختر هستن و خدا برعکس اونچه من براش تلاش کردم، خواسته بود و اینجا دیگه شوهرم بود که وااااقعا براش سخت بود پذیرشش ۴تا دختر اونم تو دور زمونه ای که اکثرا یا یکی یا دوتا فقط بچه داشتند. چندماه آخر بارداری ام واقعا بسختی می گذشت از یه طرف بارداری دوقلویی و از یه طرف شنیدن حرفای اطرافیان، پذیرشش رو حتی برای خودمم سخت کرده بود. مهر ۹۱ بود که دوقلوهای نازنین ام بدنیا اومدن و با دیدنشون تموم اون حرف حدیث ها که حتی بعد زایمانمم ادامه داشت و منجر به اختلاف و ناراحتی شده بودن، تو همون دوره، تو همون روزا موندن. حالا دیگه من ۴تا بچه داشتم و تلاشم برای بزرگ کردن و تربیت دخترام روز به روز بیشتر بیشتر میشد، دختر بزرگم مدرسه ای بود دومی پیش دبستان و دوقلوها یکساله و پر از انرژی برای ورجه ورجه کردن. شبا از خستگی نا نداشتم، روزای سخت زیادی رو گذروندیم ولی با برکت وجود دخترامون همه ی سختی ها تبدیل به شیرینی شدن و وضعمون هم خیلی بهتر شده بود و دخترا بزرگ شدن و من و شوهرم دیگه حتی به اینکه یکبار دیگه بخوایم بچه داربشیم فکر هم نمیکردیم. دوقلوها ده ساله شدن، حالا دیگه یه خونه ی بزرگ و راحت با تموم امکانات و کلی وقت آزاد داشتم با دخترا ورزش بیرون میرفتیم و خوش بودیم. ماه رمضون بود و کل ماه رمضون روزه بودم و درست شب های قدر بود که فهمیدم باردارم و واقعا بعد ده سال بدون هیچ برنامه ریزی شوکه کننده بود برامون، شوهرم که هیچ جوره زیر بار نمیرفت میگفت باید سقط کنی، چون من دیگه بچه نمخوام. خداروشکر ما ۴تا بچه ی سالم داریم و واقعا توی این دوره کسی با ۵تا بچه! اصلا حرفشم نزن... ولی من خیلی محکم وایسادم گفتم من تا الان مشغول عبادت و روزه و نماز بودم الان بیام توی ماه رمضون خودم رو گناه وار کنم؟! 👈 ادامه در پست بعدی 👇👇👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
هرچه خدا خواسته، همون شده من واقعا نمیتونم اینکار کنم. تا مدتها توی شوک بودم بجز خواهرم هیچ کس از بارداری ام چیزی نمیدونست و تا تموم شدن ۳ماهگی و دادن دوبار سونو و اعلام قطعی اینکه بچه پسر هست، به کسی چیزی نگفتم. اولین تماسم با مادرم و پدرم بود. که از این خبر خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتن. بعد از این همه سال خدا اونجور که خودش خواست برای ما چید نه اونطور که ما خواستیم. شب یلدای ۱۴۰۰ پسرم بدنیا اومد و گرمی و نشاط خونه مون چند برابر شد از اون روز هر روز میگم خدا رو هزاران بار شکرت که منو لایق دونستی که بهم ۵تا بچه بدی و منم بتونم وظیفه ی مادری ام تا اونجا که میتونم بهتر از قبل انجام بدم. هر روز که نگاهشون میکنم میگم خدایا با تک تک نفسام شکرگزارت هستم سلامت بدارشون و عاقبتشون بخیر بکن. ان شاااله بحق علی اصغر حسین علیه السلام هرکس از تو طلب فرزند داره بهش ببخش که تو بهترین بخشندگانی الهیی امین. 🌹 @Mazan_tanhamasir
دلمو به دریا زدم و با جواب آزمایش رفتم منزلشون و حدسم هم درست بود، وقتی بهش گفتم داری مادربزرگ میشی گفت خاک تو سرم! حالا به خواهرت چی بگم!! من که از این رفتار خشکم زده بود برای دلداری دادنش که خدا منو ببخشه گفتم میخوای برم سقطش کنم؟ ولی مامانم سکوت کرد و این بیشتر منو رنجوند. ولی بعد گفت نه این کارو نکن ولی فعلا به کسی چیزی نگو حداقل تا وقتی که شکمت بالا نیومده باشه! چون ویار بدی هم داشتم، کمتر خونه اونا میرفتم چون نمیتونستم چیزی بخورم برای همین چندباری که مادرم برامون غذا آورده بود، خواهرم متوجه میشه و خیلی خوشحال میشه و از این ناراحت میشه که چرا زودتر بهش نگفتم! منم دیگه نتونستم بگم مامان نذاشت که بگم. دخترم قبل دنیا اومدنش برکتش رو آورد و ما تونستیم ماشین بخریم در همون روزهای بارداریم خواهرم ازدواج کردن😍 و زایمان من موقعی اتفاق افتاد که مادرم در تدارک جهیزیه خواهرم بود و حتی به همین دلیل وقتی دخترم به دنیا اومد مثل فامیل فقط به عیادتم اومد و یکی دوساعت پیشم موند و رفت خونه تا به کارهای خودشون برسه... چون طبیعی هم زایمان کرده بودم و درد زیادی رو هم تحمل کرده بودم بعد از زایمان هم وقتی دیدم مادرم زیاد پیشم نموند و رفت دلم میخواست فقط گریه کنم ولی بخاطر دخترم فقط ذکر میگفتم تا با آرامش بتونم بهش شیر بدم. از یکی از دوستانم هم خواهش کردم شب بیاد پیشم بمونه. البته ناشکری نمیکنم از روز بعدش مادرم ده روز اومد خونه مون و کمک حالم شد. دخترم تمام دنیای من شده بود و خیلی سعی میکردم تربیت درستی داشته باشه برای همین دلم میخواست یه بچه دیگه هم با فاصله کم داشته باشم تا روزهایی رو که خودم به تنهایی گذروندم رو این دخترم تجربه نکنه، به برکت وجود دخترم ماشین مون رو عوض کردیم و مدل بهتر و بزرگتری خریدیم و چند باری هم رفتیم پابوس امام رضا علیه السلام😊 در روزهایی که داشتم دخترم رو از پوشک می‌گرفتم تا خودمو آماده بچه دوم کنم اختلافات خواهرم با همسرش بالا گرفته بود و باز حرف طلاق پیش کشیده شد البته اینم بگم واقعا خواهرم دختر خیلی مهربون و آرومیه ولی بخت و اقبالش اینجوری شده! یکبار که مادرم فهمید رفتم دکتر زنان به خیال اینکه حامله هستم سریع اومد خونه مون ولی وقتی فهمید فقط برای مراقبت های قبل از بارداری رفتم، بهم گفت یه وقت فکر بچه دوم به سرت نزنه هاااا، خواهرت ناراحت میشه، ببینه اون درگیر جدایی هست و تو خوشحال داری بچه دوم میاری😢 منم برای همین الکی دندونام رو بهونه کردم و از همسرم خواستم دندونام رو ترمیم کنم بعد به فکر بچه باشیم، رفتن به دندون پزشکی رو هم هی عقب مینداختم تا کارهای خواهرم تموم بشه بعد از اینکه خواهرم جدا شد من کارهای دندونم رو شروع کردم. دخترم پنج ساله شده بود در این مدت ما خونه خودمون رو خریده بودیم و مادرم که حدس زده بود دیگه همه چی مهیا هست و دارم آماده بچه دوم میشم باز نصیحت های دلسوزانش رو شروع کرد ولی دیگه به حرف هیچکس اهمیت نمیدادم چون داشت فاصله بچه هام زیاد میشد. از خدا خواسته بودم بهم حداقل دوتا دختر بده تا حس زیبای خواهری رو بین بچه هام ببینم خداروشکر فرزند دومم دختر بود و وقتی سه ماهه باردار بودم این خبر رو به مادرم گفتم چون میدونستم خبری نیست که زیاد خوشحالش کنه ولی این بار ظاهرا خوشحال شد و باز به فکر فرو رفت که الان چطور به خواهرم بگه! خانواده همسرم سر فرزند اولم که شنیدن بچه دختره یه بهونه ای آوردن و دعوا راه انداختن و قهر کردن و رفتن ولی در یک سالگی دخترم ظاهرا آشتی کردن و روابط بهتر شد ولی سر دختر دومم دعوایی که راه انداختن بیش از اندازه مسخره بود و بهونه دعوا هم زیادی بچگانه بود و هنوزم که هنوزه آشتی نکردن و الان چند ساله ندیدمشون. چند باری با واسطه اقوامشون خواستیم رابطه رو برقرار کنیم ولی پدر همسرم نخواسته! الحمدلله دخترم با اومدنش زندگی ما رو شیرین تر کرده، همیشه تلاش میکنم دخترهام باهم کارهاشون رو انجام بدن و رابطه سالم و بامحبتی بین شون هست، دختر دومم الان سه سالشه به برکت وجود دخترهام ما تونستیم خونه مون رو بزرگتر کنیم و ماشینمون رو هم بهتر کردیم و رزق کربلا هم نصیبمون شد. خدا بخواد خیلی دوست دارم حداقل چهارتا بچه رو داشته باشم چون با حضور بچه ها هم برکت خدا در زندگیمون زیاد شده هم آرامش روحی و روانی زیادی به دست آوردیم. نکته مهمی که میخوام بگم اینه که سرنوشت زندگی هرکدوم از بچه ها نباید خللی در زندگی بچه های دیگه ایجاد کنه در شادی هم شاد باشیم در غم و غصه های همدیگه همدردی کنیم ولی قرار نیست زندگیمون رو متوقف کنیم. از خدا میخوام ذریه پاک و سالم نصیبمون کنه دختر و پسرش فرقی نداره 😊 مهم افزایش نسل شیعه و تربیت یار امام زمانمون هست 🌹 🚩 @Mazan_tanhamasir
منم بالاخره پایبندی عملی خودم رو به مرامنامه ی "دوتا کافی نیست" نشون دادم و سومین فرشته ی الهی رو باردارم😊 من دوتا گل پسر دارم و این کوچولو هم طبق تشخیص سونوگرافی به احتمال ۹۰ درصد پسره😆 دروغ چرا خیلی دعا کردم که اگر به صلاحه دختر دار بشم ولی انگار خیر و مصلحت برای من جور دیگه ای هست. شکر، راضیم به رضای خدا... اما یه نکته ای میخواستم مطرح کنم اونم اینکه چرا گاها اطرافیان دور و نزدیک حواس شون نیست که تعیین جنسیت این فرشته ها با پدر و مادر نیست و این خدای مهربونه که تصمیم میگیره کی دختر دار بشه و کی پسر دار!! چرا خانومی که دوتا گل دختر داره باید نگران جنسیت بچه ی بعدی باشه؟! یا برعکسش... ۹۰ درصد اطرافیان من با شنیدن جنسیت بچه ی سوم، به من گفتن آخی عیبی نداره😒 نمیدونم چرا حواسشون نیست با این جور الفاظ چه حسی به یه خانوم باردار منتقل میکنن!!؟ خدا رو شکر میکنم که همسر فهمیده ای دارم و بهم گفتن ما از خدا بچه خواستیم فقط همین بچه! این که دختر باشه یا پسر دیگه دست خودشه و کار ما نیست و هیچ کس بهتر از خدای حکیم نمیدونه چی به صلاح ماست. مشوق فرزندآوری باشیم حداقل با انتقال حس خوب و کم کردن نگرانی های یک مادر باردار. ان شاءالله دامن همه ی چشم انتظاران سبز بشه و نسل شیعه پر برکت🤲 پی نوشت 👇👇 ✨ لِّلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یخَلُقُ مَا یَشَاءُ یهَبُ لِمَن یَشَاءُ إِنَثًا وَ یَهَبُ لِمَن یَشَاءُ الذُّکُورَ * أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْرَانًا وَ إِنَثًا وَ یجَعَلُ مَن یَشَاءُ عَقِیمًا إِنَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ» شوری، آیات ۴۹-۵۰ ✨«مالکیّت و حاکمیّت آسمان‌ها و زمین از آن خدا است هر چه را بخواهد می‌آفریند به هر کس اراده کند دختر می‌بخشد و به هر کس بخواهد پسر یا [اگر بخواهد] پسر و دختر -هر دو- را براى آنان جمع می‌کند و هر کس را بخواهد عقیم می‌گذارد؛ زیرا او دانا و قادر است» 🚩 @Mazan_tanhamasir
سال ۸۶ تو سن ۲۱ سالگی ازدواج کردم. هفت خواهر بودیم دو برادر. از همون چهارده سالگی عاشق بچه بودم برا همین بعد سه ماه از ازدواجم باردار شدم. دو تا از خواهر شوهرام و یکی از دخترای خواهر شوهرم و دو جاریم همه با هم باردار بودیم 😃 شوهرم کارگر ساختمان بود و ما هیچی نداشتیم. تو یکی از اتاق های پدر شوهرم زندگی میکردیم. بارداری بدونه ویاری داشتم تا سه ماه و ده روز همه چیز خوب بود تا این که با بلند کردن یک وسیله ی سنگین از روی بی احتیاطی جنین نازنینم سقط شد😭😭 چنان ضربه روحی به من وارد شد که زندگی برام کاملا ناامید کننده شده بود. دکترم گفته بود حداقل تا ۶ماه اقدامی نکنم برا بارداری ولی من تا شش ماه نمی تونستم صبر کنم، خصوصا وقتی پنج تا از جاریهام و خواهر شوهرام باردار بودن و هر روز جلو چشمم بودن. پس به خدا توکل کردم و بعد پنجاه روز دوباره باردار شدم خیلی خوشحال بودم😊 خواهر شوهرام و جاریهام یکی پس از دیگری زایمان کردن و نوبت به من رسید و فروردین ۸۸ خدا محمد حسین رو به من داد. با اومدن پسرم یه قطعه زمین خریدیم. بعد سه سال دوباره باردار شدم و سال ۹۲ دخترم مائده به دنیا اومد. با اومدن دخترم تو همون قطعه زمین خونه درست کردیم. به نظرم اگه تو هر شغلی باشی ولی برنامه ریزی به همراه قناعت داشته باشی، میشه میتونی صاحب خونه بشی به خواست خدا. سه سال بعد دوباره باردار شدم و سال ۹۶ دخترم به دنیا اومد. حالا دوتا دختر داشتم یه پسر. خیلی دلم میخواست یه پسر دیگه داشته باشم .مادر و خواهرهام هم همینطور. ولی همسرم مخالف بود و با اینکه بچه هام را اندازه ی هم دوست داشت، راضی به بچه ی چهارم نبود و میگفت از کجا معلوم بچه ی چهارم پسر باشد. هر جوری بود همسرم را با این دلیل که به دکتر میروم و تعیین جنسیت میکنم راضی کردم. رژیم ۹۵ درصد را زیر نظر پزشک شروع کردم و سه ماه رژیم پسر زایی گرفتم و دوباره باردار شدم. ماه سوم بودم که به سونوگرافی برای جنسیت جنین رفتم ولی بچه دختر بود، شوکه شده بودم😔 انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود. حالا به شوهرم چه می گفتم. حرف ها و زخم زبان خواهر شوهرهایم را چگونه باید تحمل میکردم. آخه من خیلی با خدا حرف میزدم همیشه بعد از نماز کلی با خدا درد و دل میکردم. که خدایا من تحمل زخم زبان اطرافیان را ندارم. خدایا دکتر وسیله ست تو پسر دیگه بهم بده و کلی نذر و نیاز کرده بودم. خلاصه وقتی مادر و همسرم و خواهرهایم فهمیدن بچه دختر است خیلی ناراحت شدند و شروع کردند به این که تا بچه بزرگ تر نشده باید او را سقط کنی😭😭 البته همسرم راضی به سقط نبود فقط از این که پول الکی خرج کردم و اعتقادی به تعیین جنسیت نداشت از من ناراحت بود. به هر حال انقدر خواهر و مادرم و حتی دوستانم به من اصرار کردند که چون بچه دختر است، باید او را سقط کنی من هم راضی شدم. بعد از یک هفته کش مکش و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم قبل سقط با یک روحانی از قم درباره ی این که آیا سقط از نظر اسلام گناه است یا نه مشورت کنم. البته این را هم بگویم که یکی از خواهرهام که بسیار منطقی و مذهبی است به من این پیشنهاد رو داد. بدون معطلی شماره رو از خواهرم گرفتم و با قم تماس گرفتم. وقتی از حاج آقا درباره ی سقط پرسیدم که الهی خدا خیرشان بدهد، جوری من را آرام و راضی کرد که کلا تصمیمم عوض شد و گفتن سقط جنین از اولین روز انعقاد نطفه گناه کبیره است و حرام... حالا دیگر من حق به جانب شده بودم و هر کس درباره سقط از من می پرسید حرف های حاج آقا رو مو به مو برایشان توضیح میدادم و آنها هم از گفتهایشان پشیمان و شرمنده میشدند😁😁 الان که دارم تجربم رو می نویسم دختر نازنینم یاسمن، ۲۰روزه به دنیا اومده. وقتی نگاش میکنم احساس میکنم خدا از مدت ها پیش قولش رو به من داده بود😌. از وقتی به دنیا اومده شور و شوق وصف نشدنی تو خونه مونه. انگار زندگیمون یه چیزی کم داشت. مادرم واقعا عاشقش شده، همون خواهری که اصرار به سقطش داشت حتی من رو تا دم در مطب دکتر برد، با دیدن دخترم اشکاش سرازیر شد و گفت خوب شد نگهش داشتی. از همسر و بچه‌هام نگم که هرچی بگم کم گفتم😃😃. الان روزی صدبار خدا رو شکر می کنم که دخترم رو نگه داشتم و مرتکب کار حرامی نشدم. همین جا هم میخواستم از فاطمه خواهر خوب و مهربانم تشکر کنم که این کانال خوب رو به من معرفی کرد، چون این کانال باعث شد که من قدر داشته هام رو بیشتر بدونم. و یه گله هم کنم از اون آدم هایی که ندانسته با حرف هاشون دل همدیگه رو میشکنن و باعث میشن یکی مثل من به کشتن بچش فکر کنه. 🌹 @Mazan_tanhamasir
۱۸ سالم بود که به همراه پدر و مادر رفتیم مسافرت، شهرستانی که چندتا از اقوام پدریم اونجا بودن... برای سرزدن به منزل یکیشون رفتیم، پسرشون اومد دم در، در رو باز کرد. من در حالی که در کنار پدرم ایستاده بودم با این آقاپسر چشم تو چشم شدم و یه دل نه‌ صددل عاشق هم شدیم. ‌َََََالبته ده روز قبلش مادر و خواهرشون خونه ی پدرم بودن و ما غافل از اینکه منو برای پسرشون پسند کردن، و حالا من و خانوادم از همه جا بیخبر رفتیم خونه شون... دوسه روزی تو اون شهرستان بودیم و بعد به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از تمام شدن مسافرت و در حالی که چندروز بود به خونه برگشته بودیم، به پدرم زنگ زدن تا بیان برای خواستگاری... پدرم همیشه میگفتن پسر سالم باشه و اهل کار عالیه، لازم نیست خونه و ماشین و... داشته باشه، مال دنیا کم کم به دست میاد. پدرم با من مطرح کردن و من سکوت کردم و سکوت هم که نشانه ی...😁 خانواده شوهرم اومدن خواستگاری و قرار شد که بریم حرم و کنار ضریح آقاجانم عقد کردیم. بعد از سه سال ما عروسی کردیم و در خونه ی پدرشوهرم که داده بودن ما بشینیم زندگیمونو عاشقانه شروع کردیم. بعد از سه ماه فهمیدم که باردارم. در همین حین شوهرم دانشگاه بود در یه شهرستان دیگه و در حال برگشت تصادف کرده بود و من بی خبر، اونم بی خبر از اینکه من باردارم. وقتی رسید خونه و من در اون حالت پای گچ گرفته و صورت زخمی ایشونو دیدم و شوکه شدم و ترسیدم و بچه مو در سه ماهگی از دست دادم. خیلی حالم خراب بود از یه طرف سقط بچه و از یه طرف شوهرم که خونه نشین شده بود ولی چون کنار هم حالمون خوب بود. این دوران گذشت و بعد از یه سال دوباره باردار شدم. یه پسر کاکل زری و قشنگ، پسر اولم که الان ۱۱ سالشه و در ایام نیمه شعبان به دنیا اومد. وقتی آقا امیر محمدم به دنیا اومد، شوهرم سرباز بود و خدمتش افتاده بود شهرستان محل زندگی پدرو مادرم و ما اونجا رفتیم و در خونه ی پدرم که خالی بود نشستیم. وجود امیر محمد به زندگیمون نشاط داده بود و به قول شوهرم اگه امیر محمد نبود خدمت رو نمیتونست تموم کنه خلاصه سربازی تموم شد،. امیرمحمد دوساله بود که برگشتیم به شهرستانی که خانواده ی شوهرم بودن و قبلا اونجا زندگی می‌کردیم و یه خونه اجاره کردیم. شوهرم مشغول کار شد. بنایی می‌کرد، درس خونده بود ولی در رابطه با رشته اش کار گیرش نیومد البته من خداروشکر میکنم که یه مهارتی داشت که از طریق اون مشغول به کار بشه. پسرم ۳سالو نیم بود که من فهمیدم برای بار سوم باردارم. سونو رفتم یه دختر نازو قشنگ خدا بهمون داده بود، نازنین زینب خانوم ۴۰ هفته و با یه وزن عالی روز بهمن ۹۵ به دنیا اومد. یه دختر ساکت و آروم و من خوشحال که یه پسر دارم و یه دختر به قول قدیمیا جنسم جور بود. دخترم نزدیک چهار ماهه شده بود و همه فکر میکردن بچه یه سالشه، چون تپل بود همین چند ماهی که دخترم به دنیا اومده بود، شوهرم شبها نگهبان بود. یه روز من رفته بودم اونجا سر کار شوهرم دخترمو روی تخت گذاشته بودم متاسفانه از روی تخت افتاد. یه بچه ی کوچیک که اصلا غلط هم نمیزد، بغلش کردم ساکت شد اما بعد چند روز بچه تب می‌کرد و بالا می‌آورد. همه میگفتن حتما یه چیزی خوردی شیرت خراب شده برای همون بالا میاره یه چند روزی بود احساس می‌کردم سر بچه به یه طرفه و به سمته دیگه نمیچرخونه، بردمش دکتر دکتر گفت که رگ گردن بچه مادر زادی جمع هست، به خاطر همین نمیتونه به یه سمت بچرخونه باید ببری فزویوتراپی، من متعجب از حرف دکتر چون قبلا میدیدم که سرش میچرخه برا تبشم گفت باید بستری بشه. شوهرم راضی نشد اونجا بستری بشه بردیمش مشهد اما دیدم بچه حالش بهتره نبردم بیمارستان شوهرم منو باب چه ها برد خونه پدرم و خودش برگشت خونه ی خودمون ولی من دیدم که حاله بچه دوباره خراب شد، انگار چشماش به نور عکس العمل نشون نمی‌داد، مردمک چشم به سمت پایین اومده بود. دوباره با خواهرم و دوتا از برادرام و مادرم بچه رو بردم دکتر این دفعه به دکتر گفتیم که بچه به زمین خورده سریع سیتی اسکن نوشت. رفتیم بیمارستان گرفتیم من روی تخت داشتم دخترمو شیر میدادم و یکی از برادرام بالا سرم ایستاده بود، دکتر بهش گفت شما پدر بچه هستی؟ گفت نه‌ من داییم. گفت بیاین کارتون دارم. منکه نگران بودم و دل تو دلم نبود فهمیدم که یه اتفاقی افتاده، برادرم داشت با دکتر صحبت می‌کرد در حالی که از من دور بودن ولی انگار دکتر داشت توی گوش من حرف می‌زد. ادامه 🌹 @Mazan_tanhamasir
دکتر گفت بچه تومور مغزی داره، بی اختیار از رو تخت اومدم پایین، بچه بغلم بود، گفتم چی شده داداش؟ داداشم اومد بچه رو ازم گرفت گفت: هیچی باید بچه رو ببریم مشهد. گفتم چرا؟ گفت چون بالا میاره باید بستری بشه ولی من میدونستم چی شده و در اون شرایط چقدر جای شوهرم کنارم خالی بود. چقدر بهش نیاز داشتم. با پدر ومادرم راهی مشهد شدم. به شوهرم تو راه زنگ زدم و اونم راه افتاد به سمته مشهد ولی بهش نگفتم چی شده فقط گفتم چون بالا میاره باید بستری بشه. ما رسیدیم بیمارستان، بچه رو بستری کردن. بعد یه ساعت شوهرم اومد و من شروع به گریه کردم. منو بغل کرد و فقط بهم میگفت هیچی نیست دخترمون بیمه خانوم زینبه هیچیش نمیشه... زینبم یه شب بستری بود، روز بعد اورژانسی وارد اتاق عمل شد. دخترم ۷ ساعت تو اتاق عمل بود، نمیدونید پشت در اتاق عمل به من و شوهرم چی گذشت. آوردنش بیرون و بردنش داخل آی سی یو، بعد از ده دقیقه به هوش اومده بود. رفتم داخل دخترمو دیدم خیلی سخت نفس می‌کشید، من اومدم بیرون تا شوهرم بره و ببینتش ولی راه ندادن، دکتر اومد پرستاران ریختن دور تختش بله دختر کوچلوی من داشت نفسهای آخرشو می‌کشید.😭 در همون حال شوهرم گفت باید بریم پابوس آقا تا شفای دخترمون بگیریم. اما من توان بلند شدن نداشتم، به سختی سوار ماشین شدیم، به سمت حرم رفتیم بعد از یه ساعت برگشتیم همه داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن. من فهمیدم که دخترم تموم کرده، خواهرم منو بغل کرد، انگار دنیا برام تموم شده بود. بعد از دوماه از فوت دخترم در کمال ناباوری برای بار چهارم حامله بودم. همش میگفتم خدا کنه دختر باشه، رفتم سونو گفت بچه ات پسره، امیر مهدی سال ۹۷ در شب میلاد حضرت مهدی به دنیا اومد و واقعا زندگیمونو روشن کرد انگار دنیا رو به ما داده بودن... امیرمحمد ده ساله شده بود، امیر مهدی حدودا ۵ ساله و من تصمیم گرفتم برای بار پنجم باردار بشم. بعد از مدتی تست گرفتم مثبت بود. صبح زود از خوشحالی شوهرمو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم البته این تصمیمو بعد از اینکه آقای خامنه ای عزیز گفتن که فرزند آوردی جهاد است، گرفتیم. اینو بگم که بعد از فوت دخترم شوهرم رفت کربلا و از اون به بعد خیلی تغییر کرد از قبل بیشتر عاشق اهل بیت و آقا شده بود و میگفت چون آقا اینجوری گفتن باید بچه بیاریم. ۴ ماهگی رفتم سونو و گفت بچه تون پسره، اولش یکم ناراحت شدم ولی بعد با خودم گفتم فقط سالم باشه اما شوهرم یه درصدم ناراحت نشد فقط می‌گفت خدا رو شکر که سالمه، خداروشکر حاملگی های خوبی دارم فقط اولش یکم حالت تهوع ولی خداروشکر نه‌ قند نه چربی هیچی فقط سر این بارداری آخری وزن اضافه نمیکردم البته خودم، بچه وزنش خوب بود. چهل هفته تموم شده بود ولی خبری از درد زایمان نبود. رفتم بیمارستان گفت باید بستری بشی ولی من بستری نشدم رفتم مشهد دکتر گفت اصلا علائم زایمان نداری فرستاد سونو تا ببینه وضعیت بچه در چه حاله، سونو گرفتم عالی بود. بعد سه روز با درد زایمان رفتم بیمارستان و آقا امیررضا به دنیا اومد. یه پسر تپل و ناز انگار بچه اولم بود از بس خوشحال بودم 😄😄 الان آقا امیر رضا توی ۵ ماهه انقد خودشو واسه بابا داداشا لوس کرده و عزیز شده که نگو... 😍😍 خداروشکر زندگی خوبی دارم، واقعا شوهرم کمکه و حسابی واسم بچه نگه میداره دعا میکنم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن و همه مادرا طعم شیرین مادر شدن رو بچشن. انشالله که ظهور آقارو ببینیم و بچه هامون سرباز آقا باشن 🤲🤲 🌹 @Mazan_tanhamasir
من و شوهرم قبل از این که فرزندی داشته باشیم همیشه دوست داشتیم بچه اولمون دختر باشه، خدارو شکر همین طور هم شد. بچه دوم هم جنسیتش خیلی برامون مهم نبود دختر بشه یا حتما باید پسر باشه ولی دیگه سومی من خیلی دعا می کردم که خدایا اگه صلاح می دونی بچه سومم پسر باشه. تا اینکه باردار شدم و آخرای پنج ماهگی بود رفتم سونو برای تشخیص جنسیت؛خیلی لحظه حساسی بود اون لحظه برام، بالاخره پرسیدم دختره یا پسر و خانم دکتر گفتن پسر. یادش بخیر شوهرمو دخترا بیرون منتظر بودن تا من بیام بهشون خبر بدم. وقتی میخواستم بهشون خبر بدم که جنسیت بچه چیه شوهرم از طرز نگاهش به من معلوم بود که چه قدر به خاطر من اظطراب داره، چون جنسیت بچه سوم برای شوهرم خیلی مهم نبود اون بیشتر به خاطر من مشتاق بود پسر بشه تا خوشحالی منو ببینه. ما چند سالی به دور از پدر و مادر و فامیل در یکی از شهرهای تبریز زندگی می کردیم و کلا غریب بودم. به خاطر همین به فکر روزهای زایمانم بودم که اگه یهو دردم گرفت، به غیر شوهرم کسی کنارم نیست تا همراهم باشه و تا مامانم بخواد از شهر دیگه بیاد طول می‌کشه آخه من چون بچه های قبلیم طبیعی به دنیا اومدن دوست داشتم پسرم هم طبیعی به دنیا بیاد و با سزارین مخالفم تاریخ زایمان طبیعی هم دقیق معلوم نمیشه چه روزیه که مامانم یکی دو روز زودتر بیاد. تا اینکه یکی از دوستام تو یکی از جلسه های قرآنی که می رفتم، مامایی رو به من معرفی کرد و گفت که ایشون خانم خیلی خوبی هستند. بسیار مومن و متین و محترم و بسیااار هم مهربان😍 واقعا هم همین طوره ان شاءالله هر جا که هستن تنشون سلامت باشه، ایشون خواهر شهید هم هستن😍 خلاصه که تو اون جلسه ی قرآنی رفتم کنار خانم بابایی( ماما) نشستم و شمارم رو بهش دادم و وقتی ازش خواستم تا موقع زایمان کنارم باشه با مهربانی و با کمال میل پذیرفت 😍😘 یه هفته ده روز مانده به تاریخ زایمانم شب ساعت حدودا دو نیمه شب، مثل روزای قبل درد داشتم و من فکر می کردم که این درد هم مثل درد روزهای قبله به خاطر همین خیلی اهمیت نمی‌دادم ولی بعد نیم ساعت فاصله ی دردا داشت کمتر میشد، مطمئن شدم که وقت زایمانمه تو اون حال فکر می کردم از دوستام به کی زنگ بزنم اما دیدم خیلی دیر وقته، به ناچار شوهرمو بیدار کردم. بهم گفت که خانم بابایی رو خبر کنیم؟ نزدیک ساعت پنج صبح بود، به خانم بابایی پیام دادم و خبرش کردم. خدارو شکر اونم بیدار بود و پیامک رو دیده بود، بهم پیام داد که وقت زایمانته، با شوهرت برو بیمارستان منم خودم رو می رسونم. اما دیگه درد امونم نمی‌داد و هر پنج دقیقه یکبار سراغم میومد😢 در اون حال که داشتم آماده میشدم برای رفتن به بیمارستان دیگه از شدت درد نتونستم حرکت کنم. دخترام هم که از خواب بیدار شده بودن همراه شوهرم خیلی نگران حال من بودن و طفلیا خیلی اظطراب داشتن شوهرم می‌گفت عجله کن زود بریم بیمارستان اما باور کنید اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم. در همون حال به صاحب خانه زنگ زدم تا بیاد کمکم کنه خدا خیرش بده خیلی هم خانم خوبیه اومد و منو تو اون حالت دید، دست و پاش رو گم کرد😂 منم تو اون وضعیت به ماما زنگ زدم که خودش رو سریع به خونه مون برسونه و ایشون هم فورا خودش رو رسوند. وقتی منو در اون حال دید گفت تا حالت بدتر نشده عجله کن بریم بیمارستان اما من گفتم که اصلا نمیتونم از جام حرکت کنم. اون بنده هم فورا به اورژانس زنگ زد تا وسایل لازم رو بیارن اما قبل از رسیدن اونا، محمدحسنم دم دمای اذان صبح به دنیا اومده بود.😍 من که اینهمه نگران زایمانم تو شهر غریب بودم، خدا خودش شرایط رو طوری جور کرد که به بهترین حالت و بی دردسر بچه م به دنیا اومد و همینطور تجربه شیرینی شد از زایمان در خانه😊😍 به دنیا اومدن پسرم مصادف بود با ایام ورود کرونا به کشورمون😢 هنوز چهل روزش نشده بود که کرونا اومد واییی چه روزای سختی بود، اون روزا برن و هیچ وقت برنگردن ان شاءالله الان آقا محمدحسن چهار سالشه، شیطونه و سر زبون دار😍 حسابیم سربه سر آبجیاش می‌ذاره🥴 خیلی خوشحالم از این که بچه هام همدیگرو دارن و همبازی های خوبی هستن برای همدیگر، از این بابت خدا را شاکرم🤲 شوهرمم خیلی اصرار داره برای آوردن چهارمی، همش میگه تو فقط بخواه ان شاءالله یه محمدحسین میاریم برای محمدحسن، هردو بچه خیلی دوس داریم توکل برخدا🤲🙏 عزیزان هیچ وقت به خاطر مسائل مالی از آوردن بچه خودداری نکنید واقعا روزی بچه دست خداس بچه روزیشو با خودش میاره من به شخصه تو زندگیم تجربه ش کردم هر کدوم از بچه هام روزی خاص خودشونو دارن، مامانم میگه وقتی شما دخترا شوهر کردین رفتین، روزی تونم با خودتون بردین به حق فاطمه زهرا (س) خداوند دامن همه مادران رو سبز کنه ان شاءالله‌🙏 🌹 @Mazan_tanhamasir